-26-

76 20 2
                                    


قلبش به حدی تند میکوبید که لیام هرلحظه حس میکرد قراره از سینش بیرون بپره.. غذا توی سکوت واضح و توجه‌های زیرپوستی زین صرف شده بود و لیام حتی تمرکز کافی برای جوییدن لقمه‌هاش رو نداشت.

چطور میتونست آروم باشه وقتی اون مرد به صورت نامحسوس بهش ابراز علاقه کرده بود؟
لیام آدم خنگی نبود که متوجه طناب دادنای واضح زین نشه!

یک ساعت و یا شصت دقیقه تمام درحال آب شدن از خجالت بود. هری به طور واضحی هیجانی عمل میکرد و با حرفاش کاری میکرد که خجالت بکشه!
برای مثال لازم نبود که به زین بگه براش غذا بکشه وقتی لیام میتونست سیخ گوشت رو برداره!

+اتاقتو برای امنیت بیشتر کنار اتاق خودمون انتخاب کردیم! اینجارو ببین.

با صدای هری، از فکر بیرون اومد و کنجکاو به در قهوه‌ای رنگی که داخل اتاق قرار داشت خیره شد؛ و طولی نکشید که در توسط پسر، داخل اتاق دیگه‌ای باز شد.

+این در رو به اتاق ما باز میشه! هروقت وسایلتو لازم داشتی میتونی بیای بر داری، چون قراره پیش زین بخوابی!

با تحلیل کردن جمله هری، تعجب حالت چهره لیام رو تغییر داد و با انگشت و چشمای گرد شده به خودش اشاره کرد.

_من؟.. کنار زین؟!..

+اره تو کنار زین! میدونی بعد چندسال دارم میبینم عاشق شده؟ تا وقتی با چشمای خودم نبینم همو میبوسید باید به حرفم گوش کنید!

_همو..ب..ببوسیم؟..

پسر بزرگتر چپ چپ به لیام نگاه کرد و به آرومی سمت اتاق هولش داد. مطمئن بود که جفتشون به حدی خنگ هستند که حالا حالاها برای قرار گذاشتن صبر کنن!

آب دهن لیام توی گلوش پرید، با چشمای گرد شده و بهت زده به صورت شوکه هری خیره شد و مشتشو روی سینش کوبید‌.

+وایسا ببینم..واقعا ندیدی؟؟!

**

ماه کامل به زیبایی تمام نور خودش رو داخل اتاق پخش میکرد و لیام با آرامشی که به قلبش نفوذ کرده بود مشغول برداشتن لباسای راحتیش برای حمام رفتن بود.
کوچیک‌ترین صدایی از عمارت شنیده نمیشد و این سکوت اگر صدای گاه و بی‌گاه غر زدنای هری نبود ترسناک میشد!

به صورت عجیبی دلتنگ اون مرد بود و اینکه بعد از خوردن نهار از پیششون رفته بود بی‌تاثیر نبود.
فقط خدا میدونست چندبار تا به حال صحنه بوسیدن مرد رو دوباره و دوباره تصور کرده بود و هری رو بخاطر انداختن این فکر توی سرش لعنت کرد.

_اون صدای عجیب و گیرا........خیلی خب دیگه کافیه پسر!

محکم به خودش تشر زد و دوزانو روی زمین نشست. چمدون قرمز رنگش رو سمت خودش کشید و چمدون قبلی رو کنار هول داد.
با باز کردن زیپش، ناگهانی یاد "ایچیگو" گفتن اون مرد افتاد, ناخوداگاه دستاش از حرکت ایستادن و نفس کوتاهی کشید.

Ichigo (ziam)Onde histórias criam vida. Descubra agora