با استرس به اون پسر قد بلند خیره بود و حرکاتش رو دنبال میکرد. برخلاف اون مرد این اتاق با اینکه بوی آمپول و الکل میداد باعث ترسش نمیشد و حس بهتری نسبت به چند دقیقه قبل داشت.
"خیلی خب پسر! زبونت رو بیار بیرون نگاهی به بخیههاش بندازم."
با نشستن دکتر روی صندلی رو به رو، زبونش رو با مکث بیرون آورد و به چشمهای سبز رنگ پسر خیره شد. اگر تا آخر عمرش همینطوری میموند چی؟.. پس چرا پدرش برای نجاتش نمیومد؟
"احتمالا سه روز دیگه از دستشون راحت میشی! غذا خوردی؟"
با سوالی که از بین لبهای دکتر بیرون اومد، سرش رو به نشونه منفی تکون داد و با فکر کردن به غذا، شکمش بهم پیچ خورد. آخرین باری که غذا خورد کی بود؟.
"از غذای من هنوز مونده میتونی بخوری و اگر بازهم خواستی، هنوز هست!"
"عذرمیخوام قربان اما رئیس گفتند که نمیتونه غذا بخوره!"
صدای نگهبانی که توی اتاق درمانگاه بود بلند شد و پسرِ قد بلند با جدیت سمتش چرخید. نگاه هشدار دهندهای که به اون نگهبان انداخت کار خودش رو کرد و بلافاصله با خوش رویی به لیام خیره شد.
"اهمیت نده من باهاش حرف میزنم! تو غذا رو بخور!"
لیام با مکث نگاهش رو از اون چشمهای شفاف گرفت و به غذایی که روی میز بود خیره شد. با بلند کردن دستش و برداشتن قاشق، دکتر از روی صندلی بلند شد و سمت موبایلش رفت.
[به این پسری که پیشم آوردی غذا دادم، سعی نکن مخالفت کنی چون شک دارم پسر بیچاره از ترس، غذا خوردنم یادش مونده باشه!.]. 9:53 PM
پیام رو ارسال کرد و طولی نکشید که طبق انتظار، نوتیف جدیدی صفحه موبایلش رو روشن کرد.
-"هرغلطی برای اینکه حرف بزنه بکن، استایلز!"
-نیکس
YOU ARE READING
Ichigo (ziam)
Fanfiction"لیام هیچوقت تصور نمیکرد به کسی بگه دوستت دارم که روزی تیغه چاقو رو روی زبونش کشیده بود." استکهلم سندرم/ پارتهای کوتاه/ اسمات. کاپل: زیام. (زین تاپ) [تمام شده.]