بخش شانزدهم

33 3 0
                                    


با گرفتن آخرین کام، باقیمونده فیلتر رو توی سطل پرت کرد و سمت در رفت.

″یکم بعد من بیا″

جونگکوک با حالت سوالی بهش نگاه کرد و ناگهان با به یادآوردن قراری که یکم پیش با هوان جین تو اتاق اون گذاشته بود ابروهاش رو بالا انداخت


″حتما، عزیزم″

جیمین با شنیدن اون کلمه سعی کرد به هرچیزی غیر از اتفاقات نیم ساعت پیش فکر کنه.

قبل از باز کردن در روش رو سمت جونگکوک که تکیه داده به میز با پوزخند مشغول تماشاش بود برگردوند.

″بخاطر اون کثافتی که تو سوراخم جاگذاشتی هم دارم برات، منتظرش باش″

دید که چطور حالت نگاه جونگکوک با شنیدن جمله اش تغییر کرد و درحالی که میخندید روی میز نشست، پاهاش رو از هم فاصله داد و وقتی نگاهش از صورتش سمت پایین تنه اش رفت لب هاش رو خیس کرد.

واو! اون مرد واقعا هیچوقت خسته نمیشد!

سری از روی تاسف تکون داد و قبل از اینکه تسلیم نفسش بشه و تا نیم ساعت بعد همچنان هوان جین رو منتظر بزاره از اتاق بیرون رفت و اون خدای وسوسه رو با خودش تنها گذاشت
*

نگاهش معطوف خیابونی بود که پشت شیشه های کافه قاب گرفته شده بودند.

ذهنش اما مثل همیشه فقط به یه چیز فکر میکرد؛ به جواب یه سوال، آخرش قرار بود چطور تموم شه؟

جمله هم‌کلاسی دوران دانشکده اش توی ذهنش اکو شد و لبخند مغمومی رو روی لبش ترسیم کرد؛

[آخر همه چیز خوشه. اگه خوش نبود یعنی هنوز به آخرش نرسیده]

با عقب کشیده شدن صندلی روبروییش از فکر بیرون اومد و به نشانه احترام از جاش بلند شد.

″سوجین شی″

سوجین سری از روی تاسف به خاطر نحوه صداشدنش تکون داد و در حینی که مینشست با اشاره دست، مرد مقابلش رو هم به نشستن دعوت کرد.

″دارم کم کم نگران میشم اوپا، دیگه حتی دوست دخترتم رسمی صدا میکنی″

مرد لبخند محوی زد.

″اذیت که نشدی؟″

با عوض شدن بحث، نگاه سوجین به چشم های خسته مرد دوخته شد.

″یکم سردم شده بود ولی الان خوبم. تو بهتری؟″

″خوبم؛ به عادت همیشه برات اسپرسو سفارش دادم، اگه چیز دیگه ای میخوای....″

″همون اسپرسو خوبه، ممنون″

سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد.

″آوردیشون؟″

در شُرُف جواب دادن بود که وِیتِر با سینی سفارش ها سر میز حاضر شد و بعد از تعظیم کوتاهی فنجون اسپرسو رو روی میز قرار داد.

″ممنون″

با دور شدن ویتر، پوشه مدارک رو از کیفش خارج کرد و روی میز گذاشت.

فنجون اسپرسو رو نزدیک بینیش کرد و در حالی که رایحه تلخ قهوه رو داخل ریه هاش میفرستاد به مرد نگاه کرد که به سرعت مدارک رو از پوشه درآورد و مشغول چک‌ کردنشون شد.

″ میگم...″

با ندیدن واکنشی از جانب مرد بازدم سنگینش رو بیرون داد.

″اگه بفهمهط چی؟″

متوقف شدن دست های مرد رو دید و خودش رو مشغول خوردن اسپرسوش نشون داد

مرد حرکات دختر رو زیرنظر گرفت، متوجه اضطراب نامحسوسی که توی چشم های کشیده اش جریان داشت شده بود.

انتقام گرمWhere stories live. Discover now