″تولدت مبارک، تولدت مبارک، تولدت مبارک جئون بزرگ، تولدت مبارک″
نایون درحالی که سعی میکرد جلوی خودش رو بگیره تا به سرود خارج از ریتمی که داشتن برای همسرش میخوندن نخنده کیک رو جلوی کیم جون گذاشت.
″تولدت مبارک عزیزم″
کیمجون سری از روی تاسف تکون داد.
″بازم کار خودتو کردی″
نایون کنار همسرش نشست و دستش رو دور گردنش حلقه کرد.
″به جای حرف اضافی زدن چشماتو ببند و آرزو کن″
درحالی که میخندید با تظاهر به اینکه میخواد آرزو کنه چشم هاش رو بست و بعد از گذشت ده ثانیه شمع های روی کیک رو فوت کرد.
سئویون خودش رو روی پدرش انداخت و محکم در آغوشش گرفت.
″تولدت مبارک آپاا″
کیم جون با حس خفگی تدریجی ای که داشت بهش دست میداد سعی کرد سئویون رو از خودش جدا کنه.
″دختر خیلی پَر وزنی اومدی روی منم نشستی؟ بلندشو کمرم شکست.″
سئویون با چشم های ناباور به پدرش خیره شد.
″الان به من گفتی وزنم زیاده آپاااااا؟″
جونگکوک از آشپزخانه بیرون اومد و ظرف نوشیدنی هارو روی میز گذاشت.
″سئویونا بخوام روراست باشم آپا خیلی غیر مستقیم اشاره کرد که چاق شدی″
″یا! من چاق نشدم!″
″خیله خب اصلاح میکنم، دیگه اونقدراهم پَر وزن نیستی. بهتر شد؟″
سئویون با غرولند از پیش پدرش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت.
روی سکوی کابینت ها نشست و مشغول تاب دادن پاهاش شد.
″سئویونا؟″
با شنیدن صدای مادرش و ضاهر شدنش تو چارچوب ورودی نگاهش رو بهش دوخت.
نایون با دیدن قیافه مغموم دخترش به سمتش رفت.
″سئویونا، خودت که میدونی منظوری ندارن. فقط میخوان سر به سرت بزارن″
″چرا وقتی میبینن بعدش چقدر ناراحت میشم بازم کارشونو تکرار میکنن؟″
با دیدن سکوت مادرش و نگاه درمونده اش روش رو برگردوند و با جیمینی چشم تو چشم شد که تو چهارچوب ورودی ایستاده بود و با خیره گی نگاهش میکرد.
ناخودآگاه پرسید.
″اوپا بنظرت من چاق شدم؟′
″از نظرمن تو ایدهآل ترین دختری هستی که تو سن تو میتونه وجود داشته باشه سئویونا″
برای هضم جوابی که گرفته بود به بیشتر از چندلحظه نیاز داشت.
امکان نداشت جیمین متعلق به این دنیا باشه! واقعا مردی با این حجم از باملاحظگی و درایت؟
نایون با دیدن قیافه مسخ شده وغافلگیر سئویون خنده مضطربی کرد.
″آه جیمینا لطفا گوش دخترمو با این حرفای قشنگ پر نکن وگرنه فردا پسفردا که وقت ازدواجش برسه مارو بخاطر این که شوهرش بلد نیست از این حرفا بزنه بیچاره میکنه″
جیمین برای چندلحظه به نایون خیره موند و بعد در حالی که پوزخندی روی لبش شکل گرفته بود تعظیم کوتاهی کرد و از آشپزخونه خارج شد.
با رفتن جیمین نایون نفس حبس شده اش رو بیرون داد و به سئویون نگاه کرد و با دیدن اینکه نگاه دخترش همچنان به جای خالی جیمینه تکون کوچیکی بهش داد.
″یا! چته چرا هنوز داری اونجارو نگاه میکنی؟″
″اوما چرا هیچکس نمیتونه مثل اون حرف بزنه؟ که حداقل دلم خوش باشه یه انتخاب دیگه ام دارم″
ناخودآگاه اخمی روی صورتش شکل گرفت.
″منظورت چیه؟″
بالاخره راضی شد از نگاه کردن به جای خالی جیمین دل بکنه و با چشم های شیفته به مادرش خیره شد.
″منظورم اینه که نمیخواد نگران این باشی که بعد ازدواج بخاطر این که شوهرم بلد نیست حرفای دلبرانه و قشنگ بزنه بیچاره اتون کنم، چون مطمئنم که جیمین تو این یه مورد هیچوقت ناامیدم نمیکنه″
انگار که آب یخ روی تنش ریخته شده بود، با وحشت به سئویون نگاه کرد.
اون چشم ها، اون نگاه، اون لبخند....
نه! امکان نداشت چیزی که میدید با فرضیه ترسناکی که از حرفهای دخترش تو ذهنش بوجود اومده بود همخونی داشته باشه!
YOU ARE READING
انتقام گرم
Teen Fictionمیگن انتقام غذاییه که سرد سرو میشه اما توی این داستان همه چیز التهاب داره