وارد اتاق که شد، ناروهیتو کای، یکی از رئسای یاکوزا، به احترامش ایستاد و لبخند بزرگی زد.جلو رفت و به رسم احترام، دستش رو دراز کرد.
ناروهیتو دستش رو فشرد و گفت:
_ خوشحالم که اینجا میبینمت وی.دستش رو فشرد و نیشخندی زد.
_ ترجیح میدادم توی سئول ببینمت... اما خب... هر شیری جرئت نمیکنه قلمروش رو ترک کنه و وارد قلمروی یکی دیگه بشه.ناروهیتو به تیکهش خندید و اشاره زد بشینه.
دکمه کتش رو باز کرد و یه طرف میز نشست.
پشت سرش، جیمین، سوهیوک، مینگیو و پنج تا از بادیگارداش ایستاده بودن._ چرا گفتی اینجا ببینیم همدیگه رو؟ خونه من رو قابل ندونستی؟
دستش رو روی میز گذاشت.
_ خودت میدونی چرا دعوتت رو قبول نکردم... همینطوریش که با این تعداد کم توی ژاپن، رو جونم قمار کردم.ناروهیتو بلند خندید.
_ اوه وی!... تو مهمون مایی... ما هیچوقت از پشت خنجر نمیزنیم.میدونست، در واقع بهونه دیگهای نداشت.
نمیتونست بگه که بخاطر نزدیکی محل برگزاری همایشی که جونگ کوک قرار بود بره، اینجا رو انتخاب کرده.
_ خب؟... من فردا صبح برمیگردم ناروهیتو... وقت بگو بخند ندارم.
_ نمیشد از پشت تلفن باهات حرف بزنم... چون چیزی که میخوام... کوچیک نیست.
ابرویی بالا پروند.
_ و اونوقت چیزی که میخوای چیه؟مرد ژاپنی، تکونی سر جاش خورد.
_ یک هفته دیگه، یه محموله به کره میرسه، میخوام بدون هیچ سر و صدایی... برام ردش کنی اینور.نیشخندی زد.
_ من رو خیلی دست و بالا گرفتی پسر.ناروهیتو مثل خودش نیشخند زد.
_ همه میدونن رئیس جمهور کره، فقط و فقط از تو حرف شنوی داره... برای حفظ رفاقتمون، این کوچکترین کاریه که میتونی بکنی.سیگاری کنج لبش گذاشت و آتیشش زد.
_ ارزشش چقدره؟ اصلا چه محموله ایه؟... اگر دختر و اعضای بدن باشه، من نیستم!... حتی میتونم قسم بخورم نمیزارم ذرهایش به دستت برسه.چنان با اخم و ترسناک گفت که ناروهیتو دستاش رو به نشونه تسلیم بالا گرفت.
_ هی هی هی!... هرکی ندونه من خوب خط قرمزات رو میدونم... نگران نباش، اونا نیست... اسلحهست... ارزششم... مطمئن نیستم... ولی پنج میلیارد دلار؟ شاید!تهیونگ با دور کردن سیگار از لباش، دودش رو بیرون داد.
_ سخت شد که...نفس عمیقی کشید.
_ اگر برات ردش کنم... چی به من میرسه؟ناروهیتو ابرو بالا پروند.
_ چی میخوای؟کمی فکر کرد.
چی میتونست از یه رئیس یاکوزا بخواد؟
YOU ARE READING
Unknown Heir (VKook)
Fanfictionکاپل اصلی: ویکوک کاپل فرعی: یونمین«جیمین تاپ»، سکرت. خلاصه: جونگ کوک سال ها پیش حافظهش رو به همراه پدر و مادرش از دست میده و کنار داییش و پسر داییش یونگی زندگی نرمال و به دور از هیجان و خونریزی ای داره. اما چی میشه که همون خاطرات فراموش شده باعث بش...