ساعت چند بود؟
نمیدونست...از لحظهای که چشم باز کرده بود، بدون اینکه حتی سرجاش بشینه، همونطور دراز کشیده به سقف زل زده بود.
وقتی برای صبحانه صداش زدن هم پایین نرفت.
حوصله چیزی رو نداشت.
در ظاهر با مسئله ازدواج کنار اومده بود اما...تقهای به در خورد.
بی حوصله داد زد.
_ مگه نمیگم هیچی نمیخورم، ولم کن!در اتاق که باز شد، پوف کلافهای کشید و همزمان با نشستنش غرید.
_ اصلا صدای من رو میشنو...
با دیدن تهیونگ توی چهارچوب در، حرفش رو از یاد برد.تهیونگ دستاش رو مقابل سینهش به همدیگه گره زد و شونهش رو به چهارچوب در تکیه داد.
_ وقتی برای صبحانه نیومدی، گفتم مزاحمت نشن... ولی خب... از صبح چیزی نخوردی، ساعت یک ظهره... چیزی نمیخوای بگم برات آماده کنن؟
از تخت پایین اومد و پوزخند زد.
_ الان برات مهمه؟
سمت سرویس بهداشتی توی اتاق قدم برداشت.تهیونگ هم دنبالش قدم برداشت و گفت:
_ مهم که نیست... اما میدونی...به جونگ کوکی که به صورتش آب میزد خیره شد.
_ دوست ندارم قبل مراسممون بمیری.جونگ کوک با حرص و صورتی خیس، از داخل آینه نگاهش کرد که تهیونگ شونه بالا انداخت.
_ دست از این فاز افسردگی بردار... از وقتی یونگی رفته ماتم گرفتی... تهش که چی؟... کلا دوتا راه داری بچه جون، یا منتظر بمونی توسط یکی از خانواده ها ترور بشی، یا اینکه با یه ازدواج کوفتی جونت رو نجات بدی.
سمتش چرخید.
_ حتی نمیتونی تصور کنی ازدواج با تو چقدر از مرگ بدتره!پوزخند زد.
_ منم حق انتخاب دادم بهت، چاقو نزاشتم بیخ گلوت که با من ازدواج کنی... همچین عاشق چشم و ابروت نیستم که برات سر و دست بشکنم!از کنار رد شد و تنهای بهش زد.
_ خوشبختانه سر این مورد تفاهم داریم.گوشهی لب تهیونگ بالا رفت.
از اینکه جونگ کوک هیچوقت کم نمیاورد خوشش میومد.نمیتونست تصور کنه اگر جونگ کوک یه پسر ضعیف و ساکت و تو سری خور بود، چقدر زندگیش کسل کننده میشد.
تکیهش رو از دیوار برداشت و گفت:
_ سپردم جیمین و سوهیوک، کارای مراسم رو انجام بدن، میمونه لباست، اونم جیمین حلش میکنه... لازم نیست کاری کنی.لباسی از تو کشو برداشت.
یونگی هیونگش سری آخر، با دوتا چمدون، لباساش رو براش آورده بود._ برو بیرون.
تهیونگ ابرویی بالا پروند که کفری لباس رو بالا گرفت.
_ میخوای جلوت لخت بشم؟!
YOU ARE READING
Unknown Heir (VKook)
Fanfictionکاپل اصلی: ویکوک کاپل فرعی: یونمین«جیمین تاپ»، سکرت. خلاصه: جونگ کوک سال ها پیش حافظهش رو به همراه پدر و مادرش از دست میده و کنار داییش و پسر داییش یونگی زندگی نرمال و به دور از هیجان و خونریزی ای داره. اما چی میشه که همون خاطرات فراموش شده باعث بش...