توی بغل مادرش نشسته بود و با ذوق نقاشی جدیدی که کشیده بود رو براش توضیح میداد.
نقاشی کشیدن رو دوست داشت.
اما پدرش از این موضوع خوشش نمیومد.حتی یک بار جلوی چشماش همهی وسایل نقاشیش رو آتیش زد و با خوابوندن یه سیلی تو صورت تهیونگ، تنبیهش کرده بود.
از نظرش این کار ها بچگونه بود و انجامشون برای تهیونگ کسر شان بود.
به قول خودش تهیونگ تنها وارثش بود و به جای انجام این کار های مسخره، باید کار با اسلحه و آدم کشتن رو یاد میگرفت.
اما خب مادرش همچین فکری نمیکرد.
اون زن... تنها نخ ارتباطش با دنیای رنگیش بود._ اوما، این آپاست.
مردی که عین یک هیولا کشیده بودش رو نشون داد.
مادرش متعجب نگاهش کرد.
_ آپات؟_ اوهوم.
_ اما این که...
حرفش رو خودش ادامه داد.
_ یه هیولاست، میدونم.سرش رو سمت مادرش چرخوند.
_ آپا هم یه هیولاست... هیولایی که تو و من رو اذیت میکنه._ تهیونگا...
نقاشیش رو روی میز گذاشت و کامل سمت مادرش چرخید.
_ اوما؟ بیا فرار کنیم.
مردمک چشم های زن لرزید._ اگر تو از آپا طلاق بگیری، هردومون راحت میشیم، مگه نه؟
اینطور نبود.
در واقع تهیونگ نمیدونست، اما مادرش فقط و فقط بخاطر اون توی این زندگی مونده بود.نمیخواست تنها دارایی، پسرک شیرینش، توی کثافط پدرش غرق بشه.
میترسید با رفتنش، یک روز مرد بی رحمش، پسرشون رو هدف کتک هاش قرار بده.
دستی روی موهای تهیونگ کشید.
میدونست هیچ راه فراری نداره.
اصلا مگه میشه تهیونگ رو برداره و فرار کنه؟ اونم از کی، از کیم بزرگ!مشکلی نداشت، با کتک هایی که گاها نفس رو ازش میگرفت مشکلی نداشت.
تا وقتی پسرش در رفاه و سلامت میبود، مشکلی نداشت.با صدای داد و فریادی که از بیرون میومد، ناخودآگاه بدنش لرزی کرد.
به سرعت از روی صندلی بلند شد و تهیونگ رو جای خودش نشوند.
_ تهیونگا، برای اوما بازم نقاشی میکشی؟
تهیونگ ذوق زده سر تکون داد.
_ چی بکشم؟هدفونش رو برداشت و روشنش کرد.
_ چیزی که همیشه رویاش رو داری.جلوی تهیونگ زانو زد و لبخند زوریای روی لباش آورد.
_ تا وقتی نقاشیت تموم بشه، آهنگ گوش بده، منم میرم و برات کوکی میپزم، خوبه؟پسرک بامزه سر کج کرد.
_ از اون کوکی های خوشمزهت بپز، کوکی وانیلی.موهاش رو بهم زد.
_ باشه، برای پسرم کوکی وانیلی میپزم.
YOU ARE READING
Unknown Heir (VKook)
Fanfictionکاپل اصلی: ویکوک کاپل فرعی: یونمین«جیمین تاپ»، سکرت. خلاصه: جونگ کوک سال ها پیش حافظهش رو به همراه پدر و مادرش از دست میده و کنار داییش و پسر داییش یونگی زندگی نرمال و به دور از هیجان و خونریزی ای داره. اما چی میشه که همون خاطرات فراموش شده باعث بش...