Part 9 "Marriage Contract"

4.8K 714 215
                                    

تقه‌ای به در خورد.
_ بیا داخل.

در باز شد و سوهیوک وارد اتاق شد.
_ رئیس... مین یونگی اینجاست.

بدون اینکه نگاه از باغ جلوش بگیره، سر تکون داد.
_ بزار بیاد داخل.

در دوباره باز شد و اینبار یونگی وارد اتاق شد.

باز هم سمتش نچرخید.
_ سری پیش که همدیگه رو دیدیم... همچین ملاقات خوبی نبود...

چرخیدو بدون نگاه کردن به چهره‌ش که مطمئنا الان اخمالود بود، سمت بار کوچیکش رفت.

_ نترس... خون هیچکس روی کاناپه های این اتاق نیست، بشین.

شامپاینی رو برداشت و دوتا جام رو ازش پر کرد.

با برداشتن جام ها سمتش رفت.

جام رو سمتش گرفت که یونگی بدون اعتراض ازش گرفت.

رو به روش نشست.
_ ممنونم که موافقت کردی.

یونگی با گذاشتن جام روی میز بینشون گفت:
_ فقط بخاطر جونگ کوک قبول کردم... وگرنه هرگز اجازه نمیدادم دونسنگم توی این عمارت موندگار بشه.

خنده آروم کرد.
_ خب... تصمیم هوشمندانه‌ایه...
کمی از شامپاینش نوشید.

_ خواستم قبل جونگ کوک تو رو ببینم... چون باهات حرف دارم.
گفت و نگاه تهیونگ رو سمت خودش کشید.

پسر بزرگ‌تر پوزخند صدا داری زد.
_ چیشده که مین یونگی تصمیم گرفته با فرد حقیر و گناهکاری مثل من هم کلام بشه؟

یونگی با حرص لبش رو جوید.
_ مطمئن باش اگر بحث زندگی جونگ کوک وسط نبود... هیچوقت همچین خفتی رو تحمل نمی‌کردم!

تهیونگ ابرویی بالا پروند.
مثل اینکه مین یونگی هرگز نمی‌خواست گاردش رو پایین بیاره.

_ جونگ کوک... از خانواده بهم نزدیک‌تره... امانتیه بابامه... من خاطرات جدیدش رو واسش ساختم... من وقتی دانشگاه قبول شد براش اشک ریختم...

به دست هاش خیره شد.
_ وقتی فهمیدیم حافظه‌ش رو از دست داده، بابا اصرار داشت جونگ کوک هیچی درمورد خانواده‌ و جایگاهش نفهمه... خب کوک بچه بود، فقط یازده سالش بود و مطمئنا با ذهنی که خالیه، نمی‌تونست توی مافیا زنده بمونه...

نفس گرفت.
_ برای مخفی کردنش، همه کار کردیم، به اصرار من، ارتباطمون رو با تمام فامیل قطع کردیم... می‌خواستم بیشتر از قبل ازش محافظت کنم... این وسط مسطا... جیمین وارد زندگیم شد...

تهیونگ دست به سینه شد و پا روی پا انداخت.
_ اول نفهمیدم کیه... رابطه‌مون روز به روز عمیق‌تر میشد... تا اینکه یه روز خودش همه چیز رو اعتراف کرد... اونجا بود که رابطه تازه جون گرفته ما، به کل نابود شد...

با یادآوری خاطرات، لبخند تلخی روی لباش نقش بست.
_ من و جیمین، نمی‌تونستیم ما بشیم، این وسط جونگ کوکی وجود داشت که بیخبر از همه چیز، زندگیش رو می‌گذروند و تویی که دنبال قدرت و ثروتش بودی... ترسیدم... برای جونگ کوک، برای خودم... برای جیمین...

Unknown Heir (VKook)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang