فریاد تهیونگ، باعث شد شونه هاش بالا بپره و چشماش رو ببنده.
_ احمقید! همتون احمقید!چشم باز کرد و نگران به تهیونگ خیره شد.
_ رئیس، شما تازه عمل کردید، ما گفتیم که...دستاش رو روی میز کوبید و همزمان ایستاد.
_ شما غلط کردید!... اگر خودم نمیفهمیدم، قصد داشتید تا کی مخفیش کنید؟ هـان؟!سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.
تهیونگ چشماش رو با حرص بست و دستی به پیشونیش کشید.
نگاهش رو به هیوک، دستیار جیمین داد.
_ جیمین کجاست؟
_ تازه پروازش نشسته، تو راهه قربان.به سوهیوک که همچنان سرش پایین بود خیره شد.
_ نتونستید چیزی پیدا کنید؟
_ فعلا نه...
به آرومی گفت و جوابش شد کوبیده شدن یکی از وسایل روی میز تهیونگ، توی دیوار.دستاش رو روی میز گذاشت و با انداختن وزنش روشون، نفس نفس زد.
_ جونگ کوک... چیزی نفهمه، فعلا بیرون رفتنش از عمارت ممنوعه، اگرم پرسید، بگید یه مشکلی تو معاملات ایجاد شده... سوهیوک!
با غرشش، سوهیوک به سرعت جلو اومد.
_ بله رئیس._ امنیت عمارت رو بالا ببر، افرادت رو همه جا مستقر کنه... این سری... سوهیوک قسم میخورم این سری اگر گند بزنی، نمیزارم آفتاب فردا رو ببینی!
سوهیوک آب دهنش رو به زور قورت داد.
_ چشم رئیس.همزمان با باز شدن در اتاق، گوشی تهیونگ زنگ خورد.
نگاهش رو از جیمینی که نفس نفس میزد گرفت و به گوشیش داد.
با دیدن شماره ناشناس، اخماش کمی باز شد.
دستش رو بالا گرفت و سر و صدا ها رو خفه کرد.
آیکون سبز رنگ رو کشید و گوشی رو با تردید دم گوشش گذاشت.
_ بله؟وقتی سکوت پشت خط برقرار شد، نیشخند حرصیای زد.
_ هوانگ.جیمین هراسون سمتش دوید که سوهیوک قبل اینکه به تهیونگ برسه، نگهش داشت.
صدای خنده کثیف هوانگ، باعث شد دستاش مشت بشه.
_ خدایا... عجب سگ جونی هستی ویکتور... فکر میکردم الان باید برای مراسم ختمت شال و کلاه کنم.پشت میزش برگشت.
_ نترس... من تا خاکسترت رو توی جوب نریزم، نمیمیرم.صدای پوزخندش رو شنید.
_ به نظرم از ریاست باند استعفا بده، آخه یه آدم مریض که قلبش هر لحظه ممکنه از کار بیوفته، اصلا مناسب ریاست نیست، مخصوصا که همه میدونن نقطه ضعفش چیه._ مطمئنم زنگ نزدی که سخنرانی کنی، حرفت رو بزن!
_ کاپوی عزیزت، جِی... یه دوست پسر گوگولی و خوشگل داره، عا! این دوست پسر خوشگلش، پسر دایی جونگ کوک هم هست، مگه نه؟
ESTÁS LEYENDO
Unknown Heir (VKook)
Fanficکاپل اصلی: ویکوک کاپل فرعی: یونمین«جیمین تاپ»، سکرت. خلاصه: جونگ کوک سال ها پیش حافظهش رو به همراه پدر و مادرش از دست میده و کنار داییش و پسر داییش یونگی زندگی نرمال و به دور از هیجان و خونریزی ای داره. اما چی میشه که همون خاطرات فراموش شده باعث بش...