Part 25 "Attack!"

4.4K 720 409
                                    



چشماش رو با درد باز کرد.
دستش رو به تشک گرفت و بدنش رو بالا کشید.

جونگ کوک نبود و کابوساش برگشته بودن، وحشتناک‌تر از قبل...

قبلا کابوس از دست دادن مادری رو میدید که سال ها قبل از دست داده بودش.
اما الان کابوس از دست دادن جونگ کوک رو میدید.
تنها دارایی حقیقیش!

قوطی قرصش رو از روی پاتختی برداشت و یکیشون رو بدون آب پایین فرستاد.

به تاج تخت تکیه داد و قفسه سینه دردناکش رو مالش داد.

به پایین نگاه کرد و با درد خندید.

_ حالا که دیگه آخراشه... بازیت گرفته؟

نفس عمیقی کشید.
_ بزار فردا هم بگذره... بعدش میسپارمت دست دکترا...

کمی بعد، درحالی که درد قلبش از بین رفته بود، دراز کشید و بالشت جونگ کوک رو بغل گرفت.

بوی محوی که از عطر وانیلی تنش باقی مونده بود رو به مشام کشید.

_ دلم برای عطر تنت یه ذره شده کوکی وانیلی...

کی فکرش رو می‌کرد کیم تهیونگی که لبخندش رو فقط موقع شکنجه دادن دشمناش می‌دیدی... چشم هایی که داد میزدن صاحبشون هیچ بویی از احساسات نبرده... اینطوره دلداده یک نفر بشه؟

اما آخه... اون یک نفر هرکسی نبود... جونگ کوکش بود...

صاحب زیباترین چشم هایی که به عمرش دیده بود.
چشم هایی که حتی نگاه کردن بهشون هم، میتونست به سرعت آرومش کنه.

اون دو گویی که مثل آسمون شب مشکی و پر ستاره بودن، تمام هستیه تهیونگ بودن.

به خودش قول داد بعد تموم شدن ماجرای هوانگ، به محض دیدن جونگ کوک، محکم بغلش کنه.

جوری که بغل نکردنش قبل از رفتنش رو هم جبران کنه.

بالشت رو روی قلب مریضش فشار داد.

_ یکم دیگه طاقت بیار... من هنوز بابت رفتارم ازش معذرت خواهی نکردم.

پلکاش رو روی هم گذاشت.
_ هنوز اون زندگی‌ای که حقشه رو بهش ندادم...

***

صدای باز شدن در اتاق رو شنید.
اما حتی به خودش زحمت نداد تکونی بخوره.

از وقتی رسیده بودن روسیه، همینطور روی تخت دراز کشیده بود و خودش رو زیر پتو دفن کرده بود.

در جواب حرف های یونگی هیونگش سکوت می‌کرد.

غذای زیادی نمی‌خورد، شاید از صبح تا شب چند لقمه کوچیک.
اون هم با اصرار ها و گاها و داد و فریاد های یونگی.

احتمالا اگر تهیونگ می‌فهمید باز هم وعده های غذاییش رو از سر باز میکنه، حسابی عصبی میشد.

Unknown Heir (VKook)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang