هشدار!
این پارت حاوی صحنه های خشن میباشد.
اگر روحیه حساسی دارید، تا جایی که علامت قرمز خورده رو رد کنید.***
در آهنی باز شد و صدای قیژ لولا هاش، توی فضای تاریک و نم دار اتاق پخش شد.
البته شایدم از نظر اون تاریک بود.
چون روی چشماش رو بسته بودن و چیزی جز سیاهی نمیتونست ببینه._ تو کی هستی؟...
میتونست حدس بزنه، ولی خب... سعی داشت خودش رو گول بزنه.جیمین درحالی که دست به جیب با فاصله چند قدمی ازش ایستاده بود، با تکون دادن سرش، اشاره کرد تا چشماش رو باز کنن.
مایکل با باز شدن پارچه مشکی از پشت پلکاش و برخورد شدید نور به چشماش، به سرعت چشم بست.
چندباری پلک زد تا دیدش واضح بشه.
با دیدن جیمین، عرق سرد کرد.
_ جِ-جِی...
یه دستش رو از جیبش بیرون کشید و گوشهش لبش رو خاروند.
_ خوبه... فکر میکردم بعد از چهار روز گشنگی کشیدن، عقلت رو از دست دادی، ولی یادته من کیم._ من... من نمیخواستم این کارو کنم... دیدی که، نکردم، تهیونگ الان...
با مشت محکم جیمین که توی صورتش فرود اومد، داد دردناکی زد و صورتش چرخید.
_ اسمش رو به زبون نیار! لال شو تا همین اول کاری زبونت رو از حلقومت بیرون نکشیدم!
مایکل خونی که توی دهنش بود رو گوشهای تف کرد.
_ سالمه... زندهست، میبینی که من هیچ کاری نکردم!جیمین بدون کنترل سمتش یورش برد و با گرفتن موهاش، سرش رو به عقب کشید.
روی صورتش خم شد و خنده عصبیای کرد.
ترسناک غرید.
_ سالمه؟... تو هیچ کاری نکردی؟! بخاطر حرف توعه حرومی رئیسمون قلبش از کار افتاد و رفت تو کما!
توی صورتش فریاد زد که مایکل ترسیده چشم بست.محکم ولش کرد و چند قدم ازش فاصله گرفت.
_ نتونستی هیچ کاری کنی، چون مینگیو سر رسید...سمت میزی که روش انواع و اقسام وسایل شکنجه بود رفت و همزمان آستیناش رو بالا زد.
_ که اگه سر نمیرسید و غلطی که تو سرت بود رو انجام میدادی... خودم پوست تنت رو میکندم...
دستش رو روی وسایل کشید.
_ خب؟... با چی شروع کنیم؟...هومی کشید و روی انبر مکث کرد.
_ نظرت درمورد کشیدن ناخن چطوره مایکل؟از گوشه چشم دید که چشم های مایکل به شدت گرد شد و رنگ از رخش پرید.
نیشخندی زد.
_ یا بهتره از برق استفاده کنم؟... عا! میتونم پوستت رو بکنم و روش نمک بریزم... این جذاب تره، مگه نه؟
![](https://img.wattpad.com/cover/369408905-288-k256327.jpg)
YOU ARE READING
Unknown Heir (VKook)
Fanfictionکاپل اصلی: ویکوک کاپل فرعی: یونمین«جیمین تاپ»، سکرت. خلاصه: جونگ کوک سال ها پیش حافظهش رو به همراه پدر و مادرش از دست میده و کنار داییش و پسر داییش یونگی زندگی نرمال و به دور از هیجان و خونریزی ای داره. اما چی میشه که همون خاطرات فراموش شده باعث بش...