Part 32 "Baby?!"

7.7K 989 274
                                        



صبح که چشم باز کرد، دوباره تنها بود.

شب توی بغل گرم تهیونگ پلکاش روی هم افتاد و حالا این سردی جاش بود که بهش دهن کجی می‌کرد.

از تخت پایین اومد و بدون اینکه آشوب درونش رو ذره ای نشون بده، به حمام رفت.

دوش مختصری گرفت و با بیرون اومدنش، لباس راحتی تنش کرد.

تقه‌ای به در اتاق خورد و با بلند شدن صداش، در باز شد.

مینگیو وارد اتاق شد و گفت:
_ آجوما صبحانه رو...
_ نمیخورم.

مینگیو با عجز چشم بست.
می‌تونست حدس بزنه!

عادت همیشگی جونگ کوک همین بود، دعواشون که میشد، با نخوردن غذا تهیونگ رو تنبیه می‌کرد.

می‌دونست تهیونگ به شدت روی خورد و خوراکش و صد البته روی جونش حساسه که این کارو میکرد.

_ جونگ کوک... با کی لج میکنی؟! همین دیروز زیر سرم بودی!

سمتش چرخید.
_ برای چی تلاش میکنی؟ تا حالا نفهمیدی بخوام کاری کنم، نمیتونی جلوم رو بگیری؟

با دیدن کبودی زیر چشم و گوشه‌ی لب مینگیو، ابرویی بالا پروند.

مینگیو با گرفتن رد نگاهش، تک خنده‌ای کرد.
_ عا، اینا؟... چیزی نیست، جایزه شوهرته.

دستش رو آروم روی کبودی گونه‌ش کشید.
_ آیش... دستشم عجیب سنگینه...

_ متاسفم...
با شرم لب زد و باعث شد نگاه مینگیو بالا بیاد.

خیره به چشم های شرمنده جونگ کوک، لبخند بزرگی زد.
_ نباش، حقمه... وقتی از حال رفتی، همه بهم ریختیم... باز جای شکر داره جیمین یونگی رو از عمارت دور کرده... اگر دستش بهم برسه، نمیدونم زنده بمونم یا نه.

دستاش مشت شد.
_ نمیخواستم کتک بخوری، یعنی...

_ اگر نمیخواستی، باید باهام میموندی جونگ کوک... تو هرچقدرم توی اتاق عمل دل و روده دیده باشی، اما قطعا وقتی یه بیمار زیر تیغ جراحی جونش رو از دست میده، حالت بد میشه، هرچقدرم که تجربه داشته باشی... تو برای این دنیا زیادی دل رحمی جونگ کوک... و تهیونگ این رو میدونه...

نفسی گرفت.
_ میدونه که بهم دستور داد ببرمت بیرون، میدونه که خودش رو به هر دری میزنه تا با همچین صحنه هایی رو به رو نشی... نگاه به من و بقیه ننداز، ماها با بودنمون توی این باند، جونمون رو توی دستامون گرفتیم، مجبوریم برای زنده موندن آدم بکشیم و شکنجه کنیم... ولی داستان تو فرق داره...

لبخندی زد.
_ تو یکی رو داری که به جات، این کارا رو برات انجام بده.

روی مبل تک نفره توی اتاق نشست.
_ دلم میخواد بهش بگم بیخیال همه چیز بشه... بگم مافیا رو رها کنه و با من از اینجا فرار کنه... ولی میدونی که... منم مثل خودش تا گردن توی این باتلاقم...

Unknown Heir (VKook)Место, где живут истории. Откройте их для себя