_ افراد هوانگ رو تخمین زدیم... اونطور که جاسوسم گفت، دو هفته دیگه، یک سومشون قراره برای یه محموله قاچاق، از عمارت دور بشن... این بهترین فرصته.نفس عمیقی کشید.
_ همه چیز آمادهست... فقط میمونه یه چیز...جین که دلیل این همه تردید تهیونگ رو میدونست، بدون هماهنگی با نامجون گفت:
_ جونگ کوک رو بفرست روسیه.همهی نگاه ها سمتش چرخید که ادامه داد.
_ همهی کسایی که توی این اتاقن، میدونن اون پسر بزرگترین نقطه ضعفته... بودنش تو کره، باعث میشه دست و پاهات بلرزه، بفرستش روسیه.نامجون نگاهش رو سمت تهیونگ چرخوند.
_ پیشنهاد خوبیه، میفرستیمش عمارت من و جین... با بقیه هماهنگ میکنم... اونجا کسی نمیتونه آسیبی بهش برسونه.نفس عمیقی کشید.
ایده خوبی بود.با دور شدن جونگ کوک از کره، دیگه نگرانی بابت امنیتش نداشت.
_ جیمین.
بهش خیره شد.
_ میتونی با یونگی حرف بزنی تا همراه جونگ کوک بره؟دستی به پیشونش کشید.
_ جونگ کوک راضی نمیشه... میدونم... یکیه از خودم تخستر... اما اگر یونگی هم همراهش باشه، میشه یکم امید داشت.جیمین سر تکون داد.
_ باهاش حرف میزنم.تقهای به در خورد و با بلند شدن صدای تهیونگ، در باز شد.
آجوما و پشت سرش یکی از خدمتکار ها، با دوتا سینی قهوه و کیک وارد اتاق شدن.
_ گفتم حالا که حرفاتون طولانی شده، یه چیزی واستون بیارم.
لبخندی زد.
_ ممنونم آجوما، لطفا بزاریدش رو میز.قبل اینکه آجوما از اتاق بیرون بره صداش زد.
با چرخیدن زن سمتش، پرسید.
_ جونگ کوک، خوابیده؟آجوما ابرویی بالا پروند.
_ جونگ کوک؟ هنوز برنگشته خونه.چشماش کمی گرد شد و همه سمت آجوما چرخیدن.
به شدت از جا پرید.
_ برنگشته؟!آجومل متعجب گفت:
_ فکر میکردم خبر داری.نگاه نگرانش رو به سوهیوک داد.
_ سوهیوک... زنگ بزن مینگیو، ردیابش روشنه، بگو دنبالش بگردن.قبل اینکه سوهیوک گوشیش رو روشن کنه، گوشی زنگ خورد.
_ رئیس؟ مینگیو داره زنگ میزنه.
به سرعت میز رو دور زد و گوشی رو از دستش بیرون کشید.
با کشیدن آیکون سبز رنگ، گوشی رو دم گوشش گذاشت.
_ میدونی ساعت چنده شبه احمق! خودت هر قبرستونی میری برام مهم نیست! جونگ کوک باید سر ساعت توی عمارت بــاشه!
YOU ARE READING
Unknown Heir (VKook)
Fanfictionکاپل اصلی: ویکوک کاپل فرعی: یونمین«جیمین تاپ»، سکرت. خلاصه: جونگ کوک سال ها پیش حافظهش رو به همراه پدر و مادرش از دست میده و کنار داییش و پسر داییش یونگی زندگی نرمال و به دور از هیجان و خونریزی ای داره. اما چی میشه که همون خاطرات فراموش شده باعث بش...