با پیامکی که براش اومد، نگاه از تهیونگ گرفت و گوشیش رو در آورد.مایکل بود و براش لباس آورده بود
با بالا آوردن سرش گفت:
_ من میرم یه چیزی رو از مایکل تحویل بگیرم، زود میام خب؟از روی صندلیش بلند شد و با بیرون اومدن از اتاق، در رو بست.
مینگیو با دیدنش جلو اومد.
_ جونگ کوک، جایی میری؟
_ میرم یه چیزی رو تحویل بگیرم... لازم نیست همراهم بیای.به سرعت مخالفت کرد.
_ نمیشه... دستور تهیونگه، باید همه جا کنارت باشم، بریم.نگاهی به در اتاق تهیونگ انداخت که مینگیو گفت:
_ دوتا محافظ جلوی دره جونگ کوک، چیزی نمیشه.دست خودش نبود، میترسید بره و اتفاق بدی بیوفته.
اما حرفی نزد و سر تکون داد.در حالی که به سمت در خروجی بیمارستان قدم برمیداشتن، خطاب به مینگیو که پشتش میومد گفت:
_ از هیونگام خبر داری؟ قرار بود امروز بیان پیش تهیونگ.
_ نزدیکن.خوبه ای گفت و بالاخره به بیرون از بیمارستان رسیدن.
متعجب سر چرخوند و با ندیدن مایکل گفت:
_ عجیبه... چرا نیست.
_ کی؟سمت مینگیو چرخید.
_ مایکل... گفت برام لباس آورده و بیام جلوی در تحویلش بگیرم.تا اسم مایکل از دهنش در اومد، رنگ از رخ مینگیو پرید.
_ م-مایکل؟!
متعجب ابرو بالا پروند.
_ آره خب... چیزی...
_ تهیونگ!
مینگیو شوکه داد زد و با چرخیدنش، به سرعت داخل بیمارستان دوید.جونگ کوک که از شنیدن اسم تهیونگ از زبون مینگیو و این واکنشش ترسیده بود، به سرعت دنبالش دوید.
با رسیدن به اتاق و ندیدن بادیگارد ها، مینگیو لحظهای مکث کرد.
_ م-مینگیو... محافظا... محافظا چرا...
مینگیو نزاشت حرفش تموم بشه و با باز کردن در اتاق خودش رو داخل پرت کرد.
پشت سرش وارد اتاق شد و با چیزی که دید، نفس تو سینهش حبس شد.
مایکل با سرنگی بالا سر تهیونگ ایستاده بود و تهیونگ...
قفسه سینه تهیونگ به سرعت بالا پایین میشد و مانیتور بالا بودن ضربان قلبش رو نشون میداد.
_ حرومزاده!
مینگیو اولین کسی بود که به خودش اومد و با فریادی که زد، به مایکل حمله کرد.جونگ کوک بی توجه به دعوای اون دو نفر، سمت تهیونگ پا تند کرد.
دستش رو گرفت و ترسیده چکش کرد.
_ ته؟... خدایا... ته ته چرا این شکلی شدی...
ضربان قلبش هر لحظه بالاتر میرفت و قفسه سینه تهیونگ بیش از پیش بالا پایین میشد.
![](https://img.wattpad.com/cover/369408905-288-k256327.jpg)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Unknown Heir (VKook)
Hayran Kurguکاپل اصلی: ویکوک کاپل فرعی: یونمین«جیمین تاپ»، سکرت. خلاصه: جونگ کوک سال ها پیش حافظهش رو به همراه پدر و مادرش از دست میده و کنار داییش و پسر داییش یونگی زندگی نرمال و به دور از هیجان و خونریزی ای داره. اما چی میشه که همون خاطرات فراموش شده باعث بش...