در اتاق به یکباره باز شد و همین باعث شد جونگ کوک بدونه اینکه سمت در بچرخه داد بزنه.
_ اینجا طویله نیست که سرت رو میندازی میای تو!... خبر مرگت میتونی در بزنی!خشمگین چرخید که با تهیونگ و اون لبخند رو مخش رو به رو شد.
اخماش کمی باز شد. اما همچنان عصبی بود.
_ زندانیم که کردی، حداقل به حریم شخصیم احترام بزار.تهیونگ کمی سر کج کرد.
_ زندانی؟... کجای عمارت به این بزرگی شبیه زندانه؟چشمی چرخوند.
_ بزرگی یا کوچیکی زندان توی اصلش تغییری ایجاد نمیکنه!تهیونگ به مسخره سر تکون داد.
_ یه آبی بزن صورتت، مهمون داریم.
جونگ کوک دندوناش رو روی هم فشرد.
_ مهمون؟! حتما باید بیام برای مهمون عزیزت هم رقص میله برم، من رو چی فرض کردی؟!_ رقص میله؟ پیشنهاد جذابیه.
و خنده جذابی کرد و بیش از پیش جونگ کوک رو عصبی کرد._ متاسفانه مهمون من نیست که رقص میله بری... مهمون توعه.
اخم های جونگ کوک به یکباره محو شد.
_ من...؟با چیزی که به ذهنش رسید سمت تهیونگ پا تند کرد.
_ هیونگم؟ یونگی هیونگ اومده؟ واقعا؟!
فقط نگاهش کرد.آروم و پر از ذوق خندید.
_ خدایا... برو کنار، میخوام برم پیشش...خواست از کنار تهیونگ رد بشه که تهیونگ با خونسردی تمام بازوش رو گرفت و سر جاش اولش کشوند.
_ میری پیشش... اما این وسط چندتا نکته وجود داره که باید رعایتشون کنی.
_ نکته؟!
گنگ نگاهش کرد._ اول از همه... هیونگ عزیزت نباید بفهمه که تو به اجبار اینجایی.
جونگ کوک پوزخندی زد.
_ چرا باید دروغ بگم؟تهیونگ دستاش رو توی جیباش فرو کرد و چونه بالا گرفت.
_ دروغ گفتن یا نگفتنت فرقی ایجاد نمیکنه... به هرحال مین یونگی همه چیز رو میدونه.اخم محوی کرد.
_ منظورت... چیه؟
_ یعنی میخوای بگی هیونگ عزیزت نمیدونه که یه روزی قراره یکی مثل من بیاد سراغت و دنبال اون شمش ها و مدارک باشه؟با اطمینان گفت:
_ معلومه که نه! چون من اصلا شمش یا هرکوفتی که فکرش رو کنی ندارم که کسی دنبالش باشه!تهیونگ ریز ریز خندید.
_ باشه... به هرحال... وقتی رفتیم پایین، جوری رفتار میکنی که انگار خودت با پای خودت وارد این عمارت شدی... قصد هم نداری ازش خارج بشی.پا کوبید و حرصی غرید.
_ من اینکارو نمیکنم!با حوصله سر تکون داد.
_ میکنی دکی... چه بخوای چه نخوای... کاری که من بخوام رو میکنی!
ESTÁS LEYENDO
Unknown Heir (VKook)
Fanficکاپل اصلی: ویکوک کاپل فرعی: یونمین«جیمین تاپ»، سکرت. خلاصه: جونگ کوک سال ها پیش حافظهش رو به همراه پدر و مادرش از دست میده و کنار داییش و پسر داییش یونگی زندگی نرمال و به دور از هیجان و خونریزی ای داره. اما چی میشه که همون خاطرات فراموش شده باعث بش...