دیگه منتظر ادامه حرفش نموند و به سمتی که اشاره کرده بود دوید.
قلب بیمارش پر سرعت میتپید و نگرانی بیش از پیش بهش تزریق میشد.
قبل اینکه وارد اتاقی که مینگیو گفته بود بشه، مینگیو به سرعت جلوش وایساد.
_ رئیس، صبر کنید.
با نفس نفس غرید.
_ صبر کنم؟ میفهمی چی میگی؟ برو کنار!خواست کنار بزنتش که با حرف مینگیو خشکش زد.
_ رئیس باند بلک و همسرش داخلن.نگاه مبهوتش رو قفل چشم های مینگیو کرد.
_ چی؟!باند بلک، بی سر و صدا ترین و در عین حال پر نفوذ ترین خانواده مافیایی روسیه بود.
رئیس معمولا به هیچ مراسمی نمیومد و برای معامله ها هم، یا همسرش میرفت، یا دست راستش.
با فکری که به سرش زد، قلبش یه تپش جا انداخت.
'جونگ کوک!'
مینگیو رو به شدت کنار زد و در اتاق رو باز کرد.
دیدن اون دو نفر، درست بالای سر جونگ کوک، باعث شد تنش یخ ببنده.
دستی که انگشتر نماد بلک رو داشت، به قصد لمس صورت جونگ کوک جلو رفت.
بی اختیار سمتش پا تند کرد.
قبل اینکه پوست ابریشمی پسرک لمس بشه، مچ دست مرد رو گرفت و غرید.
_ جرئت نکن لمسش کنی نامجون!نامجون که از همون اول حضورش رو حس کرده بود، بدون اینکه نگاهش رو چشم های بسته جونگ کوک بگیره، لبخند کوچیکی زد.
_ هیچوقت فکرش رو نمیکردم ویکتور سر یه لمس کوچیک اینطور مچ دستم رو بگیره و فشار بده.
سرش رو بالا آورد و به چشم های آتیشی تهیونگ خیره شد.
کمی سر کج کرد و دست آزادش رو بالا گرفت.
_ مشتاق دیدار، وی.مچ دستش رو محکم رها کرد و با کنار زدنش، یه زانوش رو روی تخت گذاشت و روی جونگ کوک سایه انداخت.
نگران صورتش رو چک کرد.
منتظر یه نشونه بود که همینجا فک رئیسِ بلک رو پایین بیاره._ انگار اونقدری که من مشتاق دیدارت بودم، تو نیستی.
با وجود اینکه نمیدید، چشم غرهای رفت.
از روی تخت بلند شد و سمت نامجون چرخید.
_ چرا بیهوشه؟نامجون ابرو بالا پروند.
_ همسر توعه، من باید بدونم؟یقه نامجون رو تو مشت گرفت و سمت خودش کشید.
_ نامجون!... مسخره بازی رو کنار بزار.نامجون با سرگرمی خندید.
_ خدای من... تا حالا انقدر عصبی ندیده بودم پسر.تکونی بهش داد.
_ به جون هرکس که دوستش داری، بفهمم حال الانش ذرهای تقصیر توعه...
VOUS LISEZ
Unknown Heir (VKook)
Fanfictionکاپل اصلی: ویکوک کاپل فرعی: یونمین«جیمین تاپ»، سکرت. خلاصه: جونگ کوک سال ها پیش حافظهش رو به همراه پدر و مادرش از دست میده و کنار داییش و پسر داییش یونگی زندگی نرمال و به دور از هیجان و خونریزی ای داره. اما چی میشه که همون خاطرات فراموش شده باعث بش...