ریز به ریز حرفای مینگیو حقیقت داشت.
وارد سنگ فرش باغ که شدن، جونگ کوک چشماش گرد شد.
جوری که تهیونگ دست به کمر رو به ده ها نفر از افرادش ایستاده بود و با چهرهی خشمگینی داد و بیداد میکرد، نشون میداد واقعا دنبالشه.
_ رئیس، مینگیو و جونگ کوک برگشتن.
با این حرف سوهیوک، چنان سمتشون چرخید که سوهیوک ناخودآگاه قدمی عقب برداشت.چشم ریز کرد و به جونگ کوکی که از ماشین پیاده میشد خیره شد.
_ مگه دستم بهت نرسه!
و به دنبال حرفش سمتشون پا تند کرد.با نزدیکتر شدنشون فریاد زد.
_ کدوم گوری بودی؟!مینگیو جلوی جونگ کوک ایستاد.
_ رئیس... بزارید من...
با مشتی که تهیونگ توی صورتش زد، ساکت شد و صورتش به سمت راست چرخید.عربده کشید.
_ دهنت رو ببند!... خفه شو که واسه تو هم دارم مینگیو!... از کی تاحالا انقدر سرخود شدی که من خبر ندارم، هــان؟!جونگ کوک نگران به مینگیو که گوشه لبش پاره شده بود ولی حتی خم به ابرو هم نیاورده بود نگاه کرد.
تهیونگ یقه مینگیو رو گرفت و جلو کشیدش.
_ بهت گفتم ساعت چند عمارت باشه؟مینگیو نگاه ازش گرفت که محکم تکونش داد و دوباره فریاد کشید.
_ بنال!_ سه...
دست خودش نبود که صداش میلرزید.
انگاری هر وقت به تهیونگ میرسید، ضعیف میشد._ ساعت چنده سوهیوک؟
سوهیوک که کمی دورتر ایستاده بود، نگاهی به ساعت مچیش انداخت.
_ هفت، رئیس.نیشخند ترسناکی زد.
_ چهار ساعت!... چهار ساعت دیرتر برگردوندیش... خودت بهم بگو مینگیو... چیکارت کنم؟_ میخوای چیکار کنی؟ مگه کار اشتباهی کرده؟ من ازش خواستم.
صدای بلند جونگ کوک و لحن شجاعانهش، باعث شد بقیه افراد تهیونگ که تماشاشون میکردن، نفسشون تو سینه حبس بشه.
یا این پسر هنوز نمیدونست چه کار هایی از دست ویکتور بر میاد... یا میدونست و به جای شجاعت، حماقت میکرد!
تهیونگ انگار تازه یادش افتاده باشه جونگ کوک نامی هم اونجاست.
سر چرخوند و خشمگین نگاهش کرد.محکم مینگیو رو سمتی پرت کرد و سمت جونگ کوک چرخید.
قدم برداشت.
_ شجاع شدی دکی!تخس، چونه بالا گرفت.
_ بودم!... چیه؟!... اسیر آوردی؟ دوست داشتم بعد بیمارستان یکم دور بزنم... زورت میاد ببینی یکی از افرادت بهم اهمیت میده و حال روحیم براش مهمه؟دندوناش رو روی هم فشرد.
_ بحث بحثه علایق تو نیست دکی... بحثه وفاداری و مطیع بودن افرادمه! اجازه نمیدم بخاطر یه تازه وارد، گند بخوره به خانوادهای که تمام عمرم رو پاش گذاشتم!
![](https://img.wattpad.com/cover/369408905-288-k256327.jpg)
YOU ARE READING
Unknown Heir (VKook)
Fanfictionکاپل اصلی: ویکوک کاپل فرعی: یونمین«جیمین تاپ»، سکرت. خلاصه: جونگ کوک سال ها پیش حافظهش رو به همراه پدر و مادرش از دست میده و کنار داییش و پسر داییش یونگی زندگی نرمال و به دور از هیجان و خونریزی ای داره. اما چی میشه که همون خاطرات فراموش شده باعث بش...