درحالی که سمت اورژانس میدوید گفت:
_ چند نفر رو بزار جلو در بیمارستان... به بقیه بگو با نامجون همکاری کنن.
_ چشم قربان.
سوهیوک که پشت سرش میدوید به سرعت اطاعت کرد.با رسیدنشون به بخش اطلاعات، با نفس نفس گفت:
_ کیم تهیونگ... همین الان با آمبولانس آوردنش.زن با خونسردیای که تضاد بدی با استرس و نگرانی جیمین داشت، گفت:
_ موردشون چی بوده؟
_ قلب... سکته؟... نمیدونم خانم!_ عا... همون آقایی که توی آمبولانس ایست قلبی کرد؟
یک لحظه تمام دنیا روی سرش آوار شد.
تهیونگ... ایست قلبی کرده بود؟!تلو خورد و _وای_ آرومی گفت.
_ الان... الان ک-کجاست...
_ اتفاقا خوب شد که رسیدید، دکترشون... اوه دکتر جی؟ همراه بیمارتون رسیدن.به سرعت چرخید و با سونگیای رو به رو شد که سمتشون میومد.
فاصله باقی مونده رو خودش پر کرد و گفت:
_ سونگی... تهیونگ... اینا... اینا چی میگن... تهیونگ... ت-تهیونگ ایست... ایست قلبی کرده؟سونگی نفس عمیقی کشید.
_ توی آمبولانس... ده دقیقه طول کشیده تا ضربان قلبش برگرده._ الان... الان باید چیکار کنیم.
_ تنها راهمون... عمل قلب بازِ... به جونگ کوک هم گفتم، عروقش وضعیت خوبی نداره... خون رسانی نرمال نیست... الانم که...دستش را بابا گرفت و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
_ بسه بسه... من...
صداش از ترس و نگرانی میلرزید.به دست سونگی چنگ انداخت.
_ سونگی... من از اینجور چیزا هیچی نمیدونم... فقط... فقط نجاتش بده، خب؟ هرکاری میکنی بکن... اما تهیونگ رو نجات بده.سونگی سر تکون داد.
_ تمام تلاشم رو میکنم، قبل جراحی بهتره یه جلسه با جراحای دیگه بزارم، اینطوری مطمئن تره.با رفتن سونگی، سمت سوهیوک چرخید.
_ جونگ کوک... خبری نشد؟سوهیوک سرفهای کرد.
_ جونگ کوک و یونگی شی... به کره پرواز داشتن.اخمی کرد.
_ چی؟!یقه سوهیوک رو گرفت و به سمت خودش کشید.
_ احمقا!... مگه قرار نبود حواستون به رفت و آمداشون باشه!... برگشتن و تو الان فهمیدی؟!آب دهنش رو پر سر و صدا قورت داد.
خب... همه میدونستن هرچقدر خشم ویکتور ترسناکه... خشم جی صد برابر بدتر از اونه!_ من... یعنی ما... همه درگیرِ...
محکم ولش کرد و غرید.
_ خفه شو تا خفهت نکردم سوهیوک!به وضعیتشون اشاره کرد.
_ نتیجه بیخیالی خودت و تیمت رو ببین!... رئیسمون توی اتاق عمله و همه چیز بهم ریخته!
YOU ARE READING
Unknown Heir (VKook)
Fanfictionکاپل اصلی: ویکوک کاپل فرعی: یونمین«جیمین تاپ»، سکرت. خلاصه: جونگ کوک سال ها پیش حافظهش رو به همراه پدر و مادرش از دست میده و کنار داییش و پسر داییش یونگی زندگی نرمال و به دور از هیجان و خونریزی ای داره. اما چی میشه که همون خاطرات فراموش شده باعث بش...