طول اتاق رو با قدماش متر میکرد و با حرص ناخن شصتش رو میجوید.
اون سونگی حرومی!
اگر ظهر برگهای که از وسط لباس چرک هایی که خدمتکار از اتاق جونگ کوک بیرون آورده بود نمیوفتاد و نمیدید، مطمئنا متوجه ملاقاتشون نمیشد!
پوزخندی زد.
'واسه من قلب میکشه کناره شمارهش، مردک حرومزاده!'از طریق مینگیو پیگیر ماجرا نشد.
اون پسر... جدیدا عوض شده بود. زیادی هوای جونگ کوک رو داشت و برای همین ممکن بود این موضوع رو هم قایم کنه.با زنگ زدن به یکی از محافظ هایی که برای حفاظت نامحسوس از جونگ کوک گذاشته بود، متوجه شد جونگ کوک توی یکی از بهترین رستوران های سئوله و همین کافی بود تا بدون مکث به اونجا بره.
تقهای به در خورد و سوهیوک وارد اتاق شد.
_ مینگیو رو آوردم رئیس.
ایستاد و به شدت چرخید.مینگیو آروم وارد اتاق شد و احترام گذاشت.
_ کاری با من...
هنوز حرفش تموم نشده تهیونگ سمتش پا تند کرد و با گرفتن یقهش، جلو کشیدش._ چندبار؟
مینگیو متعجب سر بالا آورد.
_ بله؟!حرصی لپش رو از داخل گاز گرفت.
_ جونگ کوک و اون حرومی!... چندبار همدیگه رو دیدن؟مینگیو مکثی کرد که تهیونگ عصبی تکونش داد.
_ زر میزنی یا همینجا چالت کنم؟!_ من فقط از همین سری مطلعم قربان.
ملاقات قبلیشون توی بیمارستان و بغل کردنشون رو نگفت، همینجوریش تهیونگ از عصبانیت سرخ شده بود.
تهیونگ نفس راحتی کشید و رهاش کرد.
دستاش رو به کمرش زد و چشم ریز کرد.
_ دروغ که نمیگی؟تا مینگیو خواست چیزی بگه، غرید.
_ مینگیو، بفهمم دروغ گفتی... قسم میخورم احترامی که برای مادرت قائلم رو فراموش میکنم و زیر پاهام لهت میکنم! فهمیدی؟!مینگیو آب دهنش رو نامحسوس قورت داد.
_ دروغ نمیگم قربان... مطمئن باشید.دستی به موهاش کشید.
_ نمیزاری نزدیکش بشه... مایکل که از مرخصی برگرده، میفرستم کمکت... از این به بعد تک تک ملاقات های جونگ کوک رو زیر ذره بین میزاری، فهمیدی؟چشمی گفت که تهیونگ دستی توی هوا تکون داد.
_ برو بیرون.همزمان با بیرون رفتن مینگیو، جیمین وارد اتاق شد.
_ باز چه خبره؟... این چه قیافهایه؟
پشت میزش رفت.
_ چیشده اومدی اینجا؟جیمین چشمی چرخوند.
_ واقعا بیشعوری!... لامصب ازدواج کردی، روحت رو که نفروختی!پسر بزرگتر پوزخندی زد.
_ اونم چه ازدواجی!
أنت تقرأ
Unknown Heir (VKook)
أدب الهواةکاپل اصلی: ویکوک کاپل فرعی: یونمین«جیمین تاپ»، سکرت. خلاصه: جونگ کوک سال ها پیش حافظهش رو به همراه پدر و مادرش از دست میده و کنار داییش و پسر داییش یونگی زندگی نرمال و به دور از هیجان و خونریزی ای داره. اما چی میشه که همون خاطرات فراموش شده باعث بش...