با اجازهش، در اتاق به شدت باز شد.
نگاهش رو از نوشته های زیر دستش گرفت و سر بالا آورد.
سوهیوک با نفس نفس گفت:
_ رئیس... نیست!خنده آرومی کرد و سرش رو سمت مانیتور روی میزش کج کرد.
خیره به پسرکی که سعی داشت از روی دیوار بلند پشت عمارت رد بشه، زمزمه کرد.
_ میدونم...سوهیوک ترسیده از آرامش رئیسش، آب دهنش رو قورت داد.
_ میگم برن...
_ تو که انقدر خنگ نبودی سوهیوک.نگاهش رو به چشم های متعجب دستیارش داد.
_ به نظرت من آدمیم که زندانیم انقدر راحت بتونه از زندانی که براش ساختم فرار کنه؟ابروهای سوهیوک بالا پرید و همین باعث شد تک خندهای کنه.
نگاهش رو به قسمتی از مانیتور که داخل خیابون رو نشون میداد داد.
پسرک بی خبر از همه جا، با نهایت سرعت میدوید.
_ رئیس... نفرستم دنبالش؟
هومی کشید.
_ نه... بزار یکم خوش باشه... راستی گفتی مین یونگی امروز پرواز داره؟نگاهی به ساعت مچیش انداخت.
_ بله رئیس... یک ساعت دیگه میرسه کره.لبخندش عمق پیدا کرد.
_ نظرت درمورد یه نمایش دراماتیک دیدار ناموفق هیونگ و دونسنگ چیه سوهیوک؟سوهیوک که هیچوقت نمیتونست افکار تهیونگ رو حدس بزنه، فقط در سکوت نگاهش کرد.
_ بهتره راه بیوفتیم... نمیخوام دیر کنم!
و از جا پاشد.***
با نگرانی به اطرافش خیره شد.
پس چرا هیونگش نمیومد؟ مطمئن بود که شنیده پروازش نشسته!
دوباره چشم چرخوند و بالاخره دیدش.
روی پله برقی، چمدون به دست ایستاده بود.
نفس راحتی کشید و سمتش قدم برداشت.
هنوز قدم دوم رو برنداشته که کسی رو شونهش زد.
متعجب چرخید که با پیرمردی مواجه شد.لبخند زد.
_ چیزی میخواید آجوشی؟پیرمرد با لبخند گوشیای رو سمتش گرفت.
_ به من گفتن این گوشی رو به شما بدم.به گوشی توی دستش نگاه کرد.
چند ثانیه از برقراری تماس با شماره ناشناسی گذشته بود.
با تردید دست جلو برد و گوشی رو گرفت.
کنار گوشش گذاشت.
_ بله؟
_ اوه دکتر جئون... دیگه داشتم نا امید میشدم.با تشخیص صدای مادر هیونا، نفس راحتی کشید.
تند تند گفت:
_ مادر هیونا؟ خوبید شما؟ هیونا حالش خوبه؟
![](https://img.wattpad.com/cover/369408905-288-k256327.jpg)
BINABASA MO ANG
Unknown Heir (VKook)
Fanfictionکاپل اصلی: ویکوک کاپل فرعی: یونمین«جیمین تاپ»، سکرت. خلاصه: جونگ کوک سال ها پیش حافظهش رو به همراه پدر و مادرش از دست میده و کنار داییش و پسر داییش یونگی زندگی نرمال و به دور از هیجان و خونریزی ای داره. اما چی میشه که همون خاطرات فراموش شده باعث بش...