part 1

119 18 1
                                    

یونگی بدون اینکه سروصدایی از خودش در بیاره به ارومی بچه ای که ساعت ها برای ساکت کردنش زحمت کشیده بود روی تخت گذاشت.
سوبین فقط سه ماه داشت که مادرش توی صانحه تصادف از دست داد.
اون هنوز خیلی بچه بود، حقش این نبود که توی این سن بی مادر بشه.
یونگی از اینکه که سرنوشتی که خودش دچار شده بود حالا یقه پسرش رو گرفته بود، خیلی ناراحت بود.
- خوب بخوابی پسرم
یونگی خیلی اروم از تخت سوبین فاصله گرفت، اتاق رو ترک کرد.
پسر هنوز نتونسته بود واسه همسرش عذاداری کنه. اون فقط فکرش این بود که چطور باید بدون زنش، پسرش رو بزرگ کنه.
اگه فردا روز بزرگ شد و ازش پرسید مادرش کجاست، یونگی باید چه جوابی بده.
: خوابید؟! 
یونگی به ارومی سرشو بالا کرد به زن خیره شد.
این زن همین جور سرشو پایین مینداخت توی زندگی یونگی دخالت میکرد.
- با اجازه تون
زن نفسی کشید به پسری خیره شد که هنوز وقت نکرده بود
لباس هایی که سر مزار سومی پوشیده بود رو در بیاره.
: بهتره یه فکری برای پسرت بکنی
پسر سرشو بالا کرد توی چشمای بی روح زن خیره شد.
یونگی کاملا متوجه حرف زن شده بود و نمیخواست جوری نشون بده که چیزی از حرفاش نفهیمد.
- ازتون خواهش میکنم توی زندگیم دخالت نکنید
:  اما سوبین نوه منه
یونگی با شنیدن این حرف انگشت اشاره شو سمت زن گرفت با عصبانیت بهش خیره شد.
اون زن برای یه لحظه احساس خطر کرد، احساس کرد اگه یونگی جلوی خوش رو نگرفته بود به راحتی اونو از پله ها به پایین پرت میکرد.
- سوبین نوه تو نیست...اینو تو گوشت فرو کن
: چی داری برای خودت میگی
اون لحظه یونگی تا خواست حرکتی بزنه یکی محکم بازوی پسر رو از پشت گرفت.
یونگی با اینکه اصلا چهره اون ادم رو نمیدید اما از دست هاش، عطر تنش کاملا میتونست تشخیصش بده
+ یون بس کن...
پسر با شنیدن اون صدا ناخوداگاه اروم شد و سرشو پایین انداخت.
هوسوک از اینکه پسر همیشه با یانگ می دعوا داشت، خسته شده بود.
: تو دخالت نکن.. من با این ادم حرف دارم
هوسوک به راحتی از کنار یونگی رد شد جلوی زن ایستاد.
یانگ می همیشه بدون اینکه فکری بکنه توی زندگی همه ی ادما دخالت میکرد و همه رو به جون هم مینداخت.
+ شما شاید یونگی رو نشناسین ولی همه فامیل میدونن.. حرف زور تو سر یونگی نمیره
زن خنده ای کرد به یونگی که پشت سر پسر قایم شده بود نگاه کرد.
پسر همیشه وقتی کنار هوسوک بود عین یه بچه ی ده ساله ساکت شده بود.
: من نزدیک ده سال با این ادم زندگی کردم خیلی خوب میشناسمش
+ پس چرا باهاش بحث میکنید.. پس چرا سعی میکنید کنترلش کنید
یانگ می خنده ای کرد توی چشمای پسر خیره شد. اون چشم ها هیچ اثری از ترس یا دلهره نبود.
هر وقت بحث یا دعوایی میشد، هوسوک تنها کسی بود که از یونگی دفاع میکرد.
متاسفانه یونگی هیچوقت هوسوک رو نمیدید، هیچوقت تلاش هایی که برای نجات دادنش میکرد رو نمیدید
: چون نمیخوام دوباره اشتباه کنه.. نمیخوام از روی عصبانیت یه دختر دهاتی دیگه ای رو بیاره
- سومی اصلا از اینجور دختر ها نبود
یونگی با عصبانیت این حرف صاف توی صورت زن داد زد.
چرا این ادم بدون اینکه شناختی که ادم ها داشته باشه قضاوت میکرد، چرا هرچی که خودش میخواست باید اتفاق می افتاد.
- اون دختر پاک ترین انسانی بود که من دیده بود.. اون دختر بهم یه فرشته داد... اون دختر کاری کرد حس کنم پدر بودن چه حسی داره
تک تک این حرف ها قلب هوسوک رو به درد می اورد.
تک تک اون حرف ها مثل چاقو عمل میکرد و قلب پسر رو تیکه تیکه میکرد.
درسته هوسوک هیچوقت به چشم های یونگی نمی امد ولی بازم عاشق بودن پسر افسردش میکرد.
:  باشه تو به احمق بودن خودت ادامه بده
یانگ می جوری داد میزد که همون لحظه صدای گریه های سوبین به گوش یونگی رسید.
با اینکه یونگی تمام انرژی شو برای ساکت کردن پسرش گذاشته بود، دیگه توان برای ادامه دادن نداشت
+ من بهش نگاهی میندازم
هوسوک برای اینکه به مغزش اجازه فکر کردن نده به سرعت از یونگی فاصله گرفت خودش به اتاق سوبین رسوند.
زن جوری به یونگی خیره شد که انگار اصلا کار اون نبود که بچه رو از خواب نازش بیدار کرده
- هوسوک نمیتونه سوبین رو بخوابونه
یونگی با این طرز فکر به سمت اتاق سوبین رفت. اصلا هم قصد این نبود که بخواد با زن فاصله بگیره، فقط و فقط حواسش پیش پسرش باشه
- تو نمیتونی من خو....
حرف پسر با دیدن صحنه روبه روش توی دهنش موند.
سوبین خیلی راحت توی بغل هوسوک خوابیده بود و شیشه شیری که پسر با زحمت درستش کرده بود ولی سوبین حتی بهش لب نزده بود رو میخورد.
- چطور اینقدر راحت خوابیده؟
پسر بعد از این حرف به چهره خندون هوسوک نگاه میکرد که به ارومی به پسرش شیر میداد.
از طرفی سوبین با انگشت های کوچیکش پیرهن مشکی هوسوک رو گرفته بود.
+ یون بهتره اول یاد بگیری چطور شیر درست کنی
هوسوک به ارومی به چهره متعجب یونگی نگاه کرد بعد به ارومی بچه روی تختش گذاشت.
هوسوک از اینکه پسر یونگی بدون نق زدن توی بغلش خوابیده بود خیلی خوشحال بود.
سوبین از همه لحاظ به یونگی رفته بود، چشماش، لب هاش.
+ بخوای بهت یاد میدم چطور شیر درست کنی یا لباسش عوض کنی
یونگی اب دهنش رو قورت داد به سرعت بازوی هوسوک رو گرفت از اتاق بیرونش کرد.
یونگی حتی بدون تشکر کردن از هوسوک پسر رو از اتاق بیرون کرد.
البته هوسوک توقع تشکر کردن رو نداشت ولی حق اینو داشت که بدونه چرا از اتاق بیرونش کرد و درو روش بست
+ متاسفم.. نباید دخالت میکردم
هوسوک از پشت در چندین بار از یونگی عذرخواهی کرد.
میدونست که پسر از دخالت کردن توی کاراش متنفره اما فقط قصد کمک کردن به یونگی رو داشت.
اون خیلی خوب میدونست یونگی چقدر خسته اس، چقدر برای از دست دادن زنش ناراحته؛ چقدر اون زن برای عصبی کردن یونگی سعی و تلاش میکرد.همه اینا رو خوب میدونست
+قبل رفتنم بدون فقط خواستم دست کمکت باشم.. همین 
هوسوک با تموم کردن حرفش خیلی اروم از در اتاق دور شد.
پس بهتر از همه اخلاق یونگی رو میشناخت، بهتر از همه میدونست قراره چه رفتار هایی یا حرف هایی بزنه.
پس توی این شرایط تنها گذاشتنش با پسرش بهترین راه بود.
: بیا اینجا پسرم
پسر با دیدن مادرش به قدم هاش سرعت داد. مادر پسر خیلی به این خانواده نزدیک بود
به همین دلیل هوسوک تمام بچگی شو کنار یونگی بزرگ شده تا اینکه یونگی جلویی همه ایستاد گفت میخواد با دختری که هیچ خانواده ای نداره ازدواج کنه.
: اون پسره ابله کجاست
هوسوک وقتی دید پدر یونگی خیلی عصبیه، نفسی کشید
+ تو اتاق پسرشه
اون لحظه  یانگ می به سینی توی دستش به سمت پیرمرد امد به ارومی کنارش نشست
:  این پسر اخر منو به سکته میده.. چی میشد با یه دختر با اصالت ازدواج میکرد
هوسوک به ارومی به صندلی تکیه داد زیر چشمی به چهره عصبی عموش نگاه کرد.
یادشه اون زمان عموش با ازدواج یونگی کاملا مخالف بود، تمام سعی خودشو میکرد که یونگی رو منصرف کنه ولی اون پسر هیچی توی سرش نمیرفت
:  اونم لنگه خودته.. مگه میشه باهاش بحث کرد
یانگ می لیوان اب و همراه قرص جلوی پیرمرد گرفت بهش اشاره کرد که زودتر قرص هاشو بخوره تا از شدت عصبانیت سکته نکرده
: نگران نباش این دفعه با کسی ازدواج میکنه که به اصالت خانواده ما بخوره
مادر هوسوک بلافاصله حرف زن رو تاکید کرد اما هوسوک تنها کسی بود که از ازدواج مجدد یونگی میترسید.
از اینکه یه زن دیگه کنار یونگی باشه، یه زن کنارش زندگی میکرد
:  و من اون ادمو پیدا کردم

remarriage Where stories live. Discover now