part 21

21 4 0
                                    

هوسوک خیلی اروم ماهی هایی که سرخ کرده بود توی بشقاب پسر گذاشت به سمت میز رفت. فقط ده دقیقه تا امدن یونگی مونده بود که توی همون فاصله زمانی میتونست غذا های دیشب رو گرم کنه.
* من امدم اپا
پسرک بعد از اینکه سروصورتش رو شست روی صندلی نشست به پدرش خیره شد که به ارومی قابلمه روی گاز گذاشت به سرعت زیرش روشن کرد. یونسوک از اینکه سوالی از پدرش بپرسه خیلی شک داشت ولی احساس میکرد هوسوک با دیدن اون زن اصلا حالش خوب نیست.
* اپا.. اون زن کی بود؟
هوسوک با شنیدن این حرف سرشو بالا کرد به روبه روش خیره شد. بالاخره اون روز رسید، روزی که یونسوک از پدرش  درمورد اون زن سوالاتی بکنه. البته هوسوک اصلا از دست مادرش ناراحت یا حتی دلخور هم نبود ولی بدون اینکه چیزی به پسر بگه وارد رابطه شده بود، حتی بعد از اون روز برای توضیح دادن به پسر نیامده بود. این باعث شده بود ازش کینه به دل بگیره.
یونسوک وقتی دید پدرش هیچ حرکتی نمیکنه، فقط به یه نقطه خیره شده از روی صندلی پایین امد به ارومی هوسوک از پشت بغل کرد. دلش میخواست با بغل کردن حال پدرش رو خوب کنه، درست مثل موقعی که یونسوک از چیزی ناراحت بود.
* اشکالی نداره اگه نمیخوای درموردش باهام حرف بزنی
هوسوک وقتی دید پسرش اینقدر مراعاتش میکنه، اینقدر بفکرشه تمام سعی خودشو میکرد تا گریه نکنه. پسر اب دهنش رو قورت داد به ارومی به طرف پسرش برگشت
+ نه اینکه به دوردونم چیزی نگم فقط الان امادگی شو ندارم
یونسوک لبخندی زد به ارومی دست های هوسوک رو گرفت و به سمت میز رفت. همین جور که برای دیدن چهره پسر سرش رو بالاکرد، انگشت اشاره شو به سمت صندلی های خالی گرفت.
* اگه باهام غذا نخوری.. یونسوک هم چیزی نمیخوره
هوسوک به لبخند پسر نگاه کرد برای هزارمین بار توی عمرش از خدا بابت یه همچین پسر بافهم شعوری تشکر کرد.
- من امدم
یونسوک با شنیدن صدای باباش به سرعت از کنارش رد شد تویه حرکت خودشو توی بغل باباش انداخت. هوسوک نمیخواست یونگی رو نگران کنه پس بغضی که داشت رو قورت داد به ارومی به پدر و پسری که توی بغل همدیگه بودن، نگاه کرد. یونگی از اینکه بعد یه روز خسته کننده لبخند همسر و پسرش رو دیده بود، خیلی خوشحال بود
- غذا چی داریم هوسوکم
یونگی به ارومی پسرش روی زمین گذاشت به طرف هوسوک رفت. همینکه نزدیکش شد دستش دور کمر پسر حلقه کرد، لب های پسر رو نوک زد. هوسوک با تعجب به پسرش نگاه کرد که تمام سعی خودشو میکرد تا به خاطر این حرکت باباش نخنده.
+ یون این چه کاریه جلوی بچه؟!
-بچه؟ یونسوک من الان نه سالشه مگه نه
یونگی یک قدم به عقب برداشت با یه دستش موهای پسرش رو بهم ریخت اما همچنان دستش دور کمر هوسوک بود
- نگفتی شام چی داریم؟
+ غذای دیشب
یونگی وقتی این حرف رو شنید انگار تمام دیوار های خونه روی سرش اوار شد. زمانی که داشت خودشو با پرونده های شرکت خفه میکرد، تمام فکرش به دستپخت محشر هوسوک بود اما اصلا فکرش رو نمیکرد شام دیشب به عنوان ناهار بخوره. یونگی نفسی کشید به میزی که با ماهی، سبزی و حتی ترشی مورد علاقه یونسوک چیده شده بود، خیره موند. 
- برای گل پسرت ماهی پختی اونوقت من شام دیشب رو بخورم
+ خداروشکر کن غذای های دیشب بود وگرنه باید گشنه سر میکردی
یونگی کیفش توی دستش گرفت به سمت اتاق مشترک خودش و هوسوک قدم برداشت. یونسوک هم با پوزخند روی صندلی نشست همزمان با دیدن پدرش که برای یونگی غذا میکشید، اولین لقمه رو توی دهنش گذاشت. پسر از اینکه بعد از مدت ها غذای مورد علاقه شو میخورد، خیلی خوشحال بود چون باباش به شدت از این غذا متنفر بود.
+ پسرم غذاتو تا اخرش میخوری خب؟
هوسوک به ارومی دست هاشو شست به سمت اتاقش حرکت میکرد. به هرحال ممکن بود سرکله مادرش دوباره پیدا بشه باید درموردش با یونگی صحبت میکرد وگرنه مادرش یا هرکس دیگه ای دروغ سرهم میکرد تحویل یونگی میداد.
+ یونگیاا
پسر به سرعت وارد اتاق شد به ارومی درو پشت سرش بست با دیدن یونگی که بدن لخت دنبال یه پیرهن برای خودش میگشت
- چیزی شده هوسوکم
  هوسوک با دیدن بدن لخت یونگی کاملا یادش رفت که میخواست درچه مورد با یونگی حرف بزنه. با اینکه یونگی نصف روز روی صندلی میشینه مدام از غذا های خونگی میخوره اما بدنش خیلی روفرمه، برخلاف هوسوک که بدن لاغرتری نسبت به یونگی داره. یونگی خیلی اروم پیرهن مشکی شو روی دستش گذاشت به پسری نگاه کرد که کاملا به بدنش زل زده بود
- چی چشم تو گرفته
+چی میگی دیوونه؟
یونگی لبخندی زد کامل به پسر نزدیک شد اما چشم های هوسوک همچنان روی بدن یونگی قفل شده بود. اون نگاه ها جوری بود که بدن پسر رو کاملا ذوب میکرد. یونگی با دستش چونه پسر رو بالا کرد کاری کرد توی چشماش نگاه کنه
- پس چرا به صورتم نگاه نمیکنی؟
هوسوک هیچی برای گفتن نداشت. فقط میتونست سکوت کنه به چیزی که میخواست فکر کنه، به حرفی که با دیدن این بدن ورزیده یادش رفته بود.
+راستش میخواستم در...
پسر تا میخواست ادامه حرفش رو بزنه، لب های یونگی رو حس کرد. یونگی همچنان چونه پسر رو داشت به ارومی لب هاشو روی لب های نرم پسرک به حرکت در می اورد. توی کمترین زمان یونگی لب هاشو جدا کرد و درست پیشونی شو روی پیشونی پسر گذاشت.
- حقیقتا دلم براش تنگ شده بود
هوسوک سعی میکرد هوا رو داخل ریه هاش منتقل کنه که یونگی یک قدم به عقب برداشت به همون سرعت پیرهن مشکی رنگش رو تنش کرد، به پسری نگاه کرد که به زمین خیره شده
- هوسوک کم کم داری منو میترسونی
پسر نفسش رو بیرون داد به یونگی نگاه کرد با چشم های خمار به سمت پسرک قدم برمیداشت. وقتی یونگی پسر رو بوسیده بود، تازه فهمیده بود به لطف سختی های زندگی چقدر از یونگی دور شده بود. چطور از ادمی که فکر میکرد بهش حس یه طرفه داره، دور شده بود. هوسوک خیلی اروم توی چشمای یونگی نگاه کرد با دستش پیرهن پسر رو چنگ میزد.
+ میشه دوباره منو.. ببوسی؟
یونگی با تعجب به چشمای خمار نگاه میکرد. حاضر بود تمام عمرش صرف این ادمی بکنه که با این چشم ها بهش خیره میشد
+یون.. لطفا منو ببوس
یونگی بعد از این حرف دستشو به سمت گردن پسر برد، موهای مشکی رنگ پسر رو چنگ زد
- هرچی تو بخوای هوسوکم
پسر به ارومی چشم هاشو بست تا اینکه پسر لب هاشو برای بار دوم روی لب های صورتی رنگ هوسوک گذاشت با تمام توانش میبوسید. اون لب ها با اینکه شبیه یه تیکه گوشت بود ولی به طور معجزه اسایی بهترین طعم های دنیا رو داشت. اینقدر که عاشق این لب ها بود که نمیتونست هیچ حد مرزی براش تعیین کنه.
هوسوک بیشتر پیرهن یونگی رو چنگ زد، دهنس برای دسترسی بیشتر باز کرد به بوسه های پسر جواب میداد. با اینکه هرچقدر هم یونگی رو ببوسه بازم نمیتونست به مهارت کافی برسه اما برای یونگی اهمیتی نداشت. پسر همین جور که لب های پسر رو میبوسید، با دستش پسر رو به خودش نزدیک کرد
+ عاهه
هوسوک به خاطر کمبود اکسیژن از پسر جدا شد اما هیج قصدی نداشت از این بغل ارامبخش دل بکنه. این بغل مثل مسکن عمل میکرد تمام فکر های پسر رو ازش دور میکرد که هیج قرص یا دارویی این قابلیت رو نداشت
- هوسوک من همسرتم هر وقت خواستی، هر وقت که دیدی نمیتونی تحمل کنی باهام حرف بزن، دردل کن.. خب
هوسوک سری تکون داد بیشتر خودشو توی بغل یونگی انداخت. مثل یه بچه ای برای درک شدن به بغل مادرش احتیاج داشت
- لازم نیست همه چی رو تو خودت بریزی
+فهمیدم مین یونگی.. فهمیدم
صدای خنده های دو پسر جوری توی اتاق تاریک میچید که حتی دیوار های اتاق به خاطر خنده هاشون غش و ضعف رفت. همینکه میخواستن بیشتر از این بغل استفاده کنن صدای کوبیدن در به گوش دو نفرشون رسید
- درسته یادم رفته بود یه فسقلی تو خونه داریم
هوسوک با خنده ای بغل پسر در امد به سمت در رفت به ارومی بازش کرد
* اپا من توی درسام به مشکل برخوردم
پسر همینکه از بغل یونگی در امد صاف افتاد توی گودال مشکلات. اون لحظه کبودی دست یونسوک، مادرش، اخراجی پسرش و حتی اون پسری که توی نگاه احساس کرد خیلی وقته اونو میشناسه. تمام اینا از جلوی چشمای هوسوک رد شد.
* اپاا
یونگی دستش دور گردن هوسوک انداخت از پایین به پسر لجبازش نگاه کرد
- میخوای من کمکت کنم.. اپات امروز خیلی خسته اس
یونسوک با ذوقی که داشت به سمت اتاقش رفت اما هوسوک مچ دست یونگی رو گرفت
- مشکلی نیست هوسوکم.. تو برو بخواب 
یونگی چشمکی زد به سمت اتاق یونسوک رفت. حالا هوسوک چطور از پس اینهمه مشکل بربیاد، چطور از یونگی که به فکر خرج های خونه اس کمک بخواد. چطوری میتونه از پس این همه مشکل بربیاد؟!

remarriage Where stories live. Discover now