part 8

41 9 0
                                    

الان دو پسر توی ماشین نشسته بودن به سمت عمارت حرکت میکردن. به لطف پدر یونگی، عروسی فردا شب برگزار میشد و تمام تدارک زیر نظر یونگی درست شده بود. هوسوک احساس میکرد پسر برای یه جشن عروسی زیادروی کرده بود،وقتی میشد با نصف اون پول یه مراسم خیلی ساده و قشنگ برگزار کرد چرا الکی پول ها توی جوی اب بندازی.
+الان باید بهم بگی فردا عروسیه
یونگی بچه رو محکم توی بغلش گرفت به چشم های نگران هوسوک نگاه کرد.کاملا از اون چشم ها مشخص بود که اصلا از این اوضاع راضی نیست اما یونگی فقط میخواست پسر احساس بهتری داشته باشه. نه اینکه خیلی خوشحال باشه ولی حداقل میتونست کاری کنه که استرس نداشته باشه.
- تاریخ عروسی بابام گفته.. نه من
هوسوک بدون اینکه حرفی بزنه به دست هاش خیره شد و شروع کرد بازی با انگشت هاش. پسر با خودش فکر میکرد اگه تاریخ عروسی چند هفته بعد باشه میتونه خودشو اماده کنه ولی اینکه اون پیرمرد چرا اینقدر زود اقدام کرده توی سر هوسوک نمیرفت.
+ حالا چرا اینقدر عجله؟
-  مثل اینکه تو ادم مورد علاقه اش بودی.. انگار از همون بچگی تورو واسه من در نظر داشته
یونگی جوری با لبخند این حرف رو میزد که هرکی میدید میگفت: وای این مرد چقدر عاشقه! ولی تنها کسی که توی اتیش این عشق سوخت هوسوک بود، تنها کسی که وجودش ذره ذره اب شد هوسوک بود.
+ ولی هیچوقت ادم مورد علاقه تو نبودم
پسر جوری این حرف رو اروم گفت که فقط خودش متوجه اون میشد. حرفی که میخواست بلند اونم توی چشمای یونگی بزنه اما قلبش اجازه این کارو نمیداد. قلبش میخواست همه چی کم کم جلو بره، اگه اون حرف رو میزد یونگی ساکت نمیموند و کلی سوال های عجیب ازش میپرسید
- وای هوسوکی.. ببین سوبین چقدر قشنگ خوابیده
هوسوک نگاهش از دست هاش گرفت و به پسری نگاه کرد که هنوز غرق خواب بود. پسر نمیدونست چرا سوبین از زمان بیمارستان هنوز خواب بود.
+ چرا بیدار نشده؟
- دکتر گفت داروش خواب اوره
هوسوک سری تکون داد به ارومی سر جاش برگشت. دیدن یونگی که خیلی با احتیاط پسرش توی بغلش گرفته با لبخند بهش خیره شده باعث میشد هوسوک یه دلگرمی داشته باشه، باعث میشد قلبش ارامش خاصی بگیره
: قربان رسیدیم
دو پسر از توی پنجره به عمارتی نگاه کردن که دقیق جلوی در پارک شده بود. هوسوک زودتر از یونگی از ماشین پیاده شد به طرف یونگی رفت به ارومی درو براش باز کرد
- مچکرم
یونگی خیلی اروم از توی ماشین پیاده شد دوتایی به سمت در عمارت رفت. تمام مدت حواس هوسوک به پسر بود که بلایی سر سوبین نیاد. همینکه پاشو توی خونه گذاشت پیرمرد و یانگ می از جاشون بلند شدن. برخلاف یانگ می، پیرمرد خیلی نگران بوده. دو پسر از صبحی توی عمارت نبودن و الان سر کله شون پیدا شده
: شما از صبحیه کجایید.. نباید به ادم خبری بدید
توی یه لحظه حالت چهره یونگی تغییر کرد با اخم به پدرش خیره شده بود اما هوسوک فرصت حرف زدن به یونگی نداد وگرنه با پدرش دعوایی میکرد که خودشم نمیتونست جلوشو بگیره.
+ راستش سوبین مریض شد بردمش بیمارستان.. یونگی ام که واسه کارای عروسی رفته بود
پیرمرد سری تکون داد دوباره با کمک یانگ می سرجاش نشست به یونگی خیره شد. پیرمرد با  خودش میگفت کاش خیلی قدیم اینکارو میکرد، باید از همون اول هوسوک به عقد یونگی در می اورد. شاید اینجوری لجبازی نمیکرد، شاید اینجوری عین ادم با بقیه رفتار میکرد.
:  باشه برید واسه فردا آماده شدین
یونگی بدون اینکه حرفی بزنه به سمت پله ها رفت اما هوسوک به نشونه احترام خم شد و دنبال یونگی رفت. متاسفانه سرعت قدم های یونگی اینقدر زیاد بود که هوسوک حتی نتونست خودشو به مرد برسونه، تصمیم گرفت وسط راه وایسته. هوسوک میدونست یونگی الان خیلی عصبیه و تنها راهش اینکه با پسرش تنها وقت بگذرونه پس یک قدم به عقب برداشت به سمت اتاقش رفت.
بعد از اینکه دستگیره در به جلو هل داد اولین قدمش توی اتاق تاریکش گذاشت به ارومی در رو پشت سرش بست. دلش خیلی میخواست خودشو توی این اتاق تاریک حبس کنه اما متاسفانه زندگی ادامه داشت. خیلی اروم با دستش لامپ اتاقش روشن کرد به سمت کمد رفت. امروز صبح به خاطر مریض شدن سوبین نتونسته بود دوش بگیره. حالا یه دوش اب گرم به خوابیدن پسر کمک میکرد.
هوسوک خیلی اروم از توی کمد یه دست لباس تمیز برداشت به سمت حمام رفت. دلش میخواست با یه دوش گرفتن، خستگی های امروزش از تنش در بیاره ولی متاسفانه نمیشد. این خستگی تا ابد روی شونه های هوسوک سنگینی میکرد. هوسوک از توی افکارش بیرون امد در عرض چند دقیقه یه دوش اب گرم گرفت و به سمت لباس هاش رفت. اول شلوار و در اخر پیرهنش زو پوشید خودشو جلوی اینه نگاه کرد. موهای خیسش روی پیشونیش ریخته بود، وقت هم نداشت که بخواد اونا رو خشک کنه.
+ حوصلم نمیکشه
پسر حوله شو روی شونه اش انداخت بدون هدر دادن وقت از حمام بیرون امد تا برگشت با دیدن یونگی که روی تخت پسر نشسته بود، از حرکت ایستاد
- همیشه اینقدر طول میکشه دوش بگیره 
با تموم کردن حرفش به هوسوک نگاه کرد که با تعجب بهش خیره شده بود
+ نه اتفاقیا سعی کردم زودتر تمومش کنم
یونگی خیلی اروم سرش رو پایین کرد به زمین خیره شد. هوسوک نمیدونست یونگی چرا اینقدر ناراحته، چرا اینقدر بی سروصدا وارد اتاق پسرک شده. کاملا از چهره پسر مشخص بود که انگار یه چیزی اذیتش میکنه. هوسوک با قدم های اهسته به سمت یونگی برداشت، دستش خیلی اروم روس شونه اش گذاشت.
+ یون.. حالت خوبه
یونگی خیلی اروم سرش رو بالا کرد، با اینکه دوست داشت توی چشمای هوسوک نگاه کنه اما به خاطر موهایی که تا چشم های پسر ریخته شد، نمیتونست اینکارو بکنه.
- ممن خوبم ولی تو اگه موهاتو خشک نکنی فردا مریض میشی
یونگی به سرعت جاشو با هوسوک عوض کرد و حوله از روی شونه اش برداشت روی سرش انداخت. پسر پاهاشو به هم نزدیک کرد منتظر موند تا یونگی کارش شروع کنه اما اون پسر خیلی با احتیاط به هوسوک خیره شده بود
- هنوم مثل بچگی هاتی... فقط قد بزرگ کردی
یونگی لبخندی زد و شروع کرد به خشک کردم موهای پسر. یونگی اصلا نمیخواست پسر با این حجم از خیسی موهاش سرما بخوره، پس سعی کرد با دقت بیشتری روی کارش بزاره
+ یون میتونم ازت یه سوالی بپرسم
یونگی دست از خشک کردم موهای پسر برداشت به هوسوک خیره شد. پسر نمیدونست چطور باید این حرف رو به یونگی بزنه ولی با این حال قرار بود یک عمر با همدیگه زندگی کنن پس باید مشکلات همدیگه رو بگن
+اینکه این همه واسه من خرج میکنی.. احیانا به خاطر حرف مادرم نیست
یونگی با شنیدن این حرف یک قدم به عقب برداشت به پسر خیره شد. هوسوک حق داشت بدونه این همه خرج کردن واسه چیه
- هوسوک من وقت میخوام خوشحالت کنم
+ خوشحالی من به خاطر گرون بودن حلقه، کت خاص یا حتی تدارک های گرون قیمت نیست مین یونگی
هوسوک خیلی اروم از جاش بلند شد به یونگی خیره شد.
+ سعی کن یاد بگیری به خانوادت اهمیت بدی، سعی، کن یادبگیری با چیز های کوچیک بقیه رو خوشحال کنی 
یونگی خنده ای کرد به ارومی به چشم های هوسوک نگاه کرد. قصد یونگی فقط به خاطر اینکه خوشحالش کنه اینکارا رو کرده ولی هوسوک با این کارا اصلا راحت نبود. چون این ازدواج ساختگی بود یه مراسم ساده هم کافی بود.
- نمیخواستم کسی متوجه ساختگی بودن ازدواج مون بشه.. واسه همین
هوسوک سرش رو پایین انداخت به زمین خیره شد، اینقدری خسته بود که حتی توان حرف زدن هم نداشت. دلش میخواست ادامه بده اما سنگینی روی شونه هاش اجازه اینکارو بهش نمیداد.
- ولی اولویت من خوشحال کردن توعه
هوسوک با شنیدن این حرف سرشو بالا کرد توی چشم های یونگی نگاه کرد. کاملا از اون چشم ها مشخص بود که انگار پسر واسه از دست ندادن چیزی تلاش میکنه اما واسه از دست دادن چی؟ امکان نداشت اون چیز هوسوک باشه
+ خیلی ممنون یون ولی...
هوسوک تا خواست حرفی بزنه یونگی اونو برای اولین بار بغلش کرد. این اولین بغلی بود که هوسوک از طرف یونگی گرفته بود.
+ میخوای منو خوشحال کنی پس.. بهم اهمیت بده، واسم وقت بذار، مراقبم باش و از همه مهم تر... دوستم داشته باش
یونگی با شنیدن این حرف هوسوک رو بیشتر توی بغلش فشار داد. جوری محکم فشارش میداد که انگار نمیتونست دوباره بغلش کنه، نمیتونست دوباره تن ظریفش رو در آغوش بکشه
- بهت قول میدم همه اینکارا رو برات انجام میدم
هوسوک به ارومی از یونگی فاصله گرفت با یه لبخند به سمت تخت رفت. امروز اینقدر استرس داشت که حد نداشت و فقط میخواست که چشم هاشو ببنده به هیچی فکر نکنه.
- میتونم کنارت بخوابم
هوسوک بعد از اینکه پتو توی دستاش فشار داد،سری تکون داد. یونگی با چشم هاب ذوق زده روی تخت دراز کشید و به پسری نگاه کرد که لامپ اتاق رو خاموش کرد دوباره سر جاش برگشت. خیلی اروم روی تخت به یک طرف دراز کشید به ارومی چشم هاشو بست. اینکه یونگی دقیق پشت سرش خوابیده بود باعث میشد قلبش تند تند بزنه توی اوج سکوت مشخص بشه.

remarriage Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz