یونسوک تمام به مدت نگاهش به پسری بود که سخت مشغول درس خوندن بود. اینکه حس میکرد درست و حسابی ازش تشکر نکرده بود، روی مخش بود. به همین خاطر دفترش رو باز کرد به ارومی یه متن تشکر خیلی کوتاه برای پسرک نوشت ولی چند ثانیه طول نکشید که هیون سو برگه از دست های پسر گرفت شروع کرد به بلند بلند خوندن. یونسوک هرچقدر تقلا میکرد، نمیتونست برگه ای که پسر با صدا خیلی بلند میخوند رو بگیره.
: چیه.. میخوای مثل دخترا گریه کنی
پسر با دستاش اشک هایی که دور چشماش رو پاک کرد. چون فقط چند دقیقه تا زنگ خونه مونده بود، هیچ معلمی یا ناظمی اون اطراف نبود تا به پسری کمک کنه که با پاهای لرزون اونجا وایستاده بود. تا اینکه سوبین نتونست تحمل کنه به سرعت از جاش بلند شد برگه رو از توی دست هیون سو گرفت
•به نفعته ازش عذرخواهی کنی وگرنه جوری میزنمت که از دخترام بیشتر گریه کنی
هیون سو تک ابرویی بالا داد به پسر خیره شده بود. سوبین وقتی دید پسر هیچ حرکتی نمیکنه به ارومی یقه لباسش رو گرفت با عصبانیت توی چشمای پسر خیره شد. چون پسر کسی رو نداشت پس میتونست خیلی راحت صورت این ادم به رنگ بنفش دربیاره.
•نشنیدی چی گفتم؟!
یونسوک نباید میذاشت به خاطرش دو پسر توی دردسر بیفتن، نمیخواست برای هیچکس دردسر درست کنه.
* میشه یقه شو ول کنی
سوبین نگاهشو به پسری داد که دست هاشو مشت کرده بود با چشم های لرزون بهش خیره شده بود. پسر تا خواست مشتی توی صورت پسر بزنه با شنیدن صدای زنگ، دستش توی هوا موند. هیون سو پوزخندی زد یقه لباس از میون انگشت های پسر جدا کرد با تمام سرعت از کلاس بیرون رفت. با اینکه نتونسته بود عصبانتش رو سر پسر خالی کنه با عصبانیت کیفش از روی میزش برداشت از کلاس بیرون رفت
*یه لحظه؟
یونسوک وقتی دید پسر با عجله از کلاس بیرون رفت بدون اینکه ازش تشکری بکنه، پس تصمیم گرفت سر راه گیرش بیاره و ازش تشکر کنه. سوبین واقعا نمیدونست چرا اینقدر نسبت به این پسر اینقدر عجیب شده، چرا وقتی بهش زور میگه نمیتونه یه جا بشینه و تماشا کنه.
*سوبیناا
یونسوک به سرعت مچ دست پسر رو گرفت کاری کرد توی چشماش نگاه کنه.
* چرا اینقدر تند راه میری؟!
سوبین دستش رو کشید یک قدم به عقب برداشت. یه جورایی میدونست برای چی دنبالش راه افتاده ولی میخواست از زبون خودش بشنوه
* راستش میخواستم بگم که
+ یونسوکااا
دو پسر به سرعت به هوسوک نگاه کردن که دست هاشو توی هوا تکون میداد. یونسوک از اینکه پدرش اینقدر زود دنبالش امده بود خیلی تعجب کرده بود
•عجیبه؟ زود امده دنبالت؟
یونسوک سری تکون داد به ارومی دست های پسر رو گرفت دنبال خودش کشوند. اینکه میتونست سوبین فقط برای چند ساعت مهمون کنه، خیلی خوشحال بود. اینجوری میتونست بابت تمام کار هایی که کرده بود ازش تشکر بکنه از طرفی هوسوک از اینکه پسرش دست یکی دیگه رو گرفته بود خیلی تعجب کرده بود
+ یونسوکا.. میشه بپرسم چیکار میکنی؟!
یونسوک خیلی اروم دست های سوبین رو ول کرد به طرف پدرش قدم برمیداشت. خیلی راحت میتونست با یکم مظلوم نمایی دل پدرش رو نرم کنه پس دست هاشو دور کمر هوسوک حلقه کرد از بالا با چشم های لرزون به پدرش خیره شد
* میشه دوستمم بیاید خونه مون
سوبین نفسی کشید به پسری نگاه کرد که هرچقدر هم سعی میکرد جلوشو بگیره هیچ فایده ای نداشت. اون پسر پاشو توی یه کفش کرده بود که حتما باید به خونه شون میامد وگرنه کارایی میکرد که از دست یه ادم بیست ساله برنمیامد
+ هرجور دوست داری دوردونم
هوسوک وقتی دید یونسوک از خوشحالی بپر بپر میکنه، لبخندی زد ناخوداگاه چشمش به پسری افتاد که با چشم های غمیگن به یونسوک خیره شده
+ راستی اسم دوستت چیه؟
سوبین سرش بالا کرد به هوسوک که دست به سینه وایستاده بود تا بدونه اسم این پسری که مدت هاس ذهنش درگیر کرده رو بدونه
• سوبین.. کیم سوبین ام
پسر با شنیدن این اسم قلبش از تپش افتاد. این اسم زیادی اونو یاد پسری مینداخت که با دکمه های پیرهنش بازی میکرد، انگشت های کوچیکش طرف پسرک دراز میکرد. هوسوک الان فهمیده بود چرا احساس میکرد این پسر رو جایی دیده بود.. این پسر خیلی شبیه سوبین خودشون بود
+اوه.. خب بیایم بریم
یونسوک با ذوق دست های پسرک رو گرفت به ارومی سوار ماشین شدن. حالا هوسوک باید به حسش اعتماد میکرد، باید میفهمید این پسر به سوبین پسر یونگی ربط داره یا نه؟
هوسوک از اینه به پسر نگاه کرد که خیلی معذب توی ماشین نشسته بود به اطراف نگاه میکرد
+ میگم پدر و مادرت نگرانت نمیشن
سوبین نگاهشو به لبخندی داد که عین خورشید میدرخشید، عین یه گل افتابگردون زیبا بود. پسر الان فهمیده بود یونسوک چطور تمام اون کینه ها، کنایه ها و حتی حرف های چرت هیون سو رو تحمل میکرد. چون این ادم ارزشش همه چی رو داشت
• من به خالم زندگی میکنم که اونم هیچوقت خونه نیست
با این حرف پسر، هوسوک بیشتر به این قضیه شک کرد. هرچی بیشتر میگذشت میفهمید این پسرِیونگیه. حتی میشد از طرز نگاهش، رفتار هاش کاملا فهمید شبیه کیه
+ پس ایرادی نداره
یونسوک خیلی اروم خودشو جلو کشید سعی میکرد از توی داشبورد وسیله ای که میخواد رو برداره اما هرچقدر زور میزد، نمیتونست برداره.
+چی میخوای پسرم
* تبلت که بابا تازه گرفته بود رو میخوام
هوسوک خنده ای کرد به ارومی از توی داشبورد تبلت که یونگی برای پسر گرفته بود توی دست های پسرک داد. یونسوک با ذوق صفحه تبلت رو باز کرد جلوی سوبین گرفت. تا زمانی که یونسوک درمورد کار های روزمردش با سوبین حرف میزد به سمت خونه حرکت میکرد.
• واقعا همه ی اینکارو انجام میدی؟
*اوهوم تازه اخرای هفته با بابام میره دریاچه.. خیلی حال میده اونجا ماهی گیری کنی
هوسوک به ارومی ماشین لبه خیابون پارک کرد به پسری که قیافه غمگینی به خودش گرفته بود،خیره شده بود. احساس میکرد این پسر توی این سن تنها زندگی میکرد، شنیدن حرف های یونسوک براش خیلی سخت بود.
+بهتره دیگه درمورد این چیزا حرف نزنیم.. خب
یونسوک تند تند سرش تکون داد به ارومی تبلت روی صندلی جلو گذاشت از ماشین پیاده شد. سوبین از اینکه به اینجا امده بود، احساس عجیبی داشت. انگار بعد از سال ها به خونه اش برگشته بود. یه حس کاملا متفاوت
+سوبینا.. نمیای تو
سوبین به سرعت وارد خونه شد به اطراف خونه نگاه میکرد. خونه ای که یونسوک با خانواده اش زندگی میکرد ده برابر از جایی که سوبین زندگی میکرد خیلی بهتر بود. اتاقی که سوبین توش میخوابید هم اندازه حمام و دستشویی بود که یونسوک ازش استفاده میکرد
+ یکم ماهی مونده.. میخوری سوبین
پسر از توی افکارش بیرون امد به پسری نگاه کرد که دست به سینه به میز تکیه کرده بود.
• نه راستش از ماهی خوشم نمیاد
هوسوک با شنیدن این حرف لبخندش محو شد به ارومی از میز فاصله گرفت. الان بیشتر از قبل مطمئن شد که این پسر یونگیه.
*چه عجیب بابامم از ماهی متنفره
هوسوک سعی کرد حواس پسرا رو از این موضوع دور کنه پس بهشون مهلت داد تا زمانی که ناهار آماده میشه، برای خودشون کار هایی انجام بدن که دلشون میخواد. از طرفی هوسوک خیلی ذوق داشت که این مسئله رو با یونگی درمیون بزاره، خیلی دوست داشت تمام نقطه های مشترک سوبین و یونگی رو بهش بگه. تا اینکه به یونسوک فکر کرد، اون پسر هیچوقت تاحالا یه بردار یا خواهر نداشته. الان اگه خیلی یهویی خبر دار بشه، ممکنه اسیب روحی بهش وارد بشه.
+ الان چیکار کنم؟
پسر با همین فکر دوتا بشقاب از غذا هایی که سرسری درست کرده بود، جلوی بچه ها گذاشت به ارومی سرجاش نشست. تمام اون مدت نگاه های هوسوک روی سوبین بود، اصلا نمیتونست به چیز دیگه ای فکر کنه. حتی یونسوک هم متوجه این رفتار های پدرش شده بود.
YOU ARE READING
remarriage
Fanfictionازدواج مجدد خلاصه: وقتی یونگی برای بزرگ کردن سوبین به یه همسر احتیاج داره حالا هوسوک چطور با کسی که نمیدونه دوسش داره یا نه ازدواج کنه؟!