یونگی این لحظه اینقدر عصبی بود که نمی فهمید داره چیکار میکنه. با اینکه امروز یکی از خاص ترین روز زندگیش بود ولی این عصبانیت مهلت فکر کردن به پسر نمیداد.
: فکر کردی با مست کردن همه چی حل میشه
یونگی با شنیدن این حرف لیوان از لب هاش فاصله داد به ارومی سمت دخترک برگشت. دختر با پوزخند به پسری نگاه میکرد که از شدت استرس نمیدونست داره چیکار میکنه، اینکه پسر رو درمونده میدید خیلی خوشحالش میکرد
- چیکار کنم که پاتو از زندگیم بکشی بیرون
دختر نفسی کشید یکی از لیوان هارو برداشت با قدم های اهسته به سمت پسر برمیداشت. با اینکه سروصدای مهمون ها خیلی زیاد بود اما پسر به وضوح صدای پاشنه کفش دختر رو میشنید.
: اینکه سوبین رو بدی بهم
- امکان نداره.. بمیرمم نمیذارم سوبین زیر دست های یه هرزه بزرگ بشه
دختر با عصبانیت یقه لباس پسر رو گرفت توی چشماش خیره شد
- توام دقیق عین خواهرتی.. هیچ فرقی باهاش نداری
با اینکه استرس کل بدن یونگی رو گرفته بود اما خوب بلد بود چطور روی مغز بقیه راه بره، بلد بود چطور خودش خونسرد نشون بده.
: پس به همین خاطر کشتیش
- من نکشتم اون...
: مین یونگییی
دختر با دیدن پیرمرد یقه لباس پسر رو ول کرد شروع کرد به مرتب کردن لباس هاش. یونگی ته لیوانش رو خورد به پدرش خیره شد.
: داری چه غلطی میکنی.. نمیبینی اطرافت پر مهمونه
یونگی با دیدن ادم هایی که با تعجب بهشون خیره شدن، لبخند زد
- این دختر زیادی رو مخمه
سانمی خنده ای کرد به محتویات لیوان نگاه کرد. اون دختر همین جور که انتظارش رو داشت تونسته بود روی مخ پسر راه بره. از طرفی یونگی میخواست یه شب خیلی راحت داشته باشه ولی به لطف این دختر مگه میشد.
: خودتو جمع جور کن.. اگه هوسوک متوجه بشه نمیتونی جواب سوال هاشو بدی
یونگی لیوانش روی میز گذاشت با عصبانیت به دختر خیره شد. اینکه سعی میکرد دختر توی گونی نکنه یا بلای دیگه ای سرش نیاره. این دختر دقیق عین خواهرش رو مخ و پیگیر بود
: بهتری بری سرجات وایستی.. هوسوک چند دقیقه ای که میاد
یونگی با پوزخند از کنار پدرش رد شد به توی جایگاهش وایستاد. پسر توی سخت ترین شرایط زنده بیرون امده و حالا نمیتونست به خاطر یه ادم تازه به دوران رسیده هوسوک یا پسرش رو از دست بده. محافظت از خانوادش تنها کاری بود که یونگی انجام میداد.
: یون.. سعی کن اروم باشی
یونگی به پدرش نگاه که سعی میکرد پسر رو اروم کنه. عصبانیت کاملا از چهره پسر مشخص بود همین باعث میشد مهمون ها با خودش حرف بزنن شایعه مزخرفی در مورد این عروسی پخش کنن.
- الان به فکر اینی که ابروت نره یا به فکر منی
پیرمرد با یه نگاه عجیب به یونگی نگاه کرد، همین یه نگاه کافی بود تا یونگی از حرفی که زده بود پشیمون بشه. یونگی با اینکه از پدرش به خاطر رفتارهایی که کرده بود، عذرخواهی کرده بود ولی بازم داشت همون اشتباه میکرد. بازم چون به خواسته اش نرسیده بود عقده هاشو سر ادم هایی که دوست داشت خالی میکرد
- متاسفم.. ندونسته حرف اشتباهی زدم
پیرمرد عصاش رو توی دستش محکم گرفت و برگشت به حالت اولیه، نگاهی که باعث میشد یونگی اروم بشه. پیرمرد با لبخند دستشو دور شونه های پسرش انداخت
: لبخند بزن امروز روز عروسیه توعه.. امروز روز عروسی پسر منههه
اخرین حرفش رو جوری بلند گفت که تموم مهمون ها جام شرابش رو بالا کرد شروع کرد به جیغ زدن. یونگی واقعا نمیدونست هدف پدرش چیه ولی از اینکه سعی میکرد اوضاع توی دستش بگیره، باعث دلگرمی یونگی میشد. همون لحظه چشم های یونگی به پسری خورد که با کت و شلوار سفید با قدم های اهسته به سمت یونگی می امد. علاوه بر اینکه سوبین توی بغل پسرک اروم گرفته بود و لبخند میزد، قلب یونگی رو به پرواز در می اورد.
: ببین پسرت چقدر از اینکه بغل هوسوکه چقدر خوشحاله
یونگی همچنان به پسری نگاه میکرد که با یه بچه توی بغلش وقت چند سانتی یونگی وایستاده بود. هوسوک از اینکه توی این لباس قشنگ شده بود، شک داشت. اخه هیچوقت توی عمرش کت شلوار تنش نکرده بود این باعث معذب بودنش میشد.
+چطور شدم؟ اگه خوب نیست بهم بگو
- نه.. اینقدر قشنگ شدی که کلمات هم نمیتونن این همه زیبایی رو توصیف کنن
هوسوک از خجالت سرشو پایین انداخت به ارومی سوبین دست خدمتکار داد. پسر از اینکه اینهمه نگاه روش بود احساس بدی داشت. بیشتر ادم ها تظاهر میکردن که لز عروسی دو پسر خیلی خوشحالن اما بعضی ها توی گوش همدیگه در مورد اینکه هوسوک چطور تونسته همسر ادمی بشه که از زن فوت شده اش یه بچه داره
- بیا بریم
یونگی به ارومی دست های پسر رو گرفت به سمت جایگاه رفت. عاقد بعد از اینکه دو پسر روبه روی همدیگه وایستادن، دفترش رو باز کرد شروع کرد به خوندن. بعد از اینکه خوندش تموم شد صورتش رو طرف یونگی گرفت
- بله
بعد از حرف پسر تمام مهمون ها شروع کرد به دست زدن و در اخر عاقد خیلی اروم به کارش ادامه داد به هوسوک نگاه کرد
+ بله
همین که پسر جواب مثبت داد دوباره صدا های جیغ کل خونه رو گرفت. پسر یه لبخندی زد با نگرانی به سوبین نگاه کرد که توی دست های خدمتکار دست و پا میزد. یونگی همون لحظه فهمید حواس هوسوک پرته، یک قدم به جلپ برداشت به ارومی دستش دور کمرش کرد تو یه حرکت پسر به خودش نزدیک کرد. هوسوک با شوک یه دستش روی شونه یونگی گذاشت به نگاه شیطنت امیز پسر خیره شد.
- یادته میخواستم توی اتاق یه چیزی بهت بگم
هوسوک از اینکه پسر جلوی اینهمه ادم نزدیکش شده باعث میشد بیشتر توی استرس بگیره ولی یونگی به بقیه اهمیتی نداد به طرف پسر خم شد، دقیق کنار گوشش حرفی که هوسوک سال ها منتظرش بوده رو به زبون اورد
- من تورو به اندازه کل دنیا دوست دارم.. مین هوسوک
هوسوک از شنیدن اون حرف برای یه لحظه ساکت شد. جوری ساکت شد که احساس میکرد قلبش توی گلوش میتپه.
- خیلی زیادم دوست دارم
پسر ناخوداگاه لبخندی زد به پسری خیره شد که به ارومی سمتش خم شد پیشونی هوسوک رو بوسید. این اولین ابراز علاقه پسر بعد از سال ها بود، این ابراز علاقه قشنگ ترین چیزی بود که هوسوک شنیده بود.
+ منم خیلی دوست دارم مین یونگی
پسر از روی خجالت سرش روی شونه یونگی گذاشت سعی کرد اروم باشه جلوی مهمون ها عادی رفتار کنه. حدود چند دقیقه بعد هوسوک به سمت خدمتکار رفت به ارومی بچه رو توی بغلش گرفت. سوبین با ذوق سعی میکرد گلی که توی جیب هوسوک هست رو بگیره اما نمیتونست با اون انگشت های کوچیکش اینکارو بکنه
+ ببینم اینو میخوای؟
پسر با لبخند گلش از توی جیبش برداشت به طرف سوبین گرفت. پسرک با همون گل مشغول بازی شد که یهو سانمی با حالت چهره متفاوت به هوسوک نزدیک شد
: نمیدونستم خدا اینقدر طرف ادم پولداراس که این بچه هیچ چیش به سومی نرفته
هوسوک با شنیدن این حرف خیلی اروم سوبین توی بغلش تکون میداد. نمیدونست هدف این دختر از این حرفش چیه ولی هرچی بود چیز خوبی نبود
+ منظورت تو نمیفهمم
سانمی نگاهش به هوسوک داد خیلی اروم به پسرک نزدیک شد
: بزار خودمو درست معرفی کنم.. من خاله این پسریم که توی بغلته
هوسوک تا این حرف رو شنید پسرک بیشتر توی بغلش گرفت با چشم های نیمه اشکی به دخترک خیره شد. سانمی تازه فهمیده بود سوبین خواهر زاده شه و میخواست پسرک زو بغل کنه پس یک قدم به طرف هوسوک برداشت اما نتونست بغلش کنه
+نمیذارم سوبین ازم جدا کنی
سانمی با نفرت به پسری نگاه کرد که سوبین محکم تر توی بغلش گرفت با چشم های اشکی به دختر خیره شد
: از امروزت لذت ببر.. قراره زندگی رو برات جهنم کنم
دختر به سرعت از پسر دور شد و اونو با افکارش تنها گذاشت. درسته سوبین پسر خودش نبود ولی از ته قلبش این پسر رو دوست داشت بهش وابسته شده بود. حتی اینکه یک لحظه بدون سوبین زندگی کنه براش خیلی قابل تحمل بود
- هوسوکم.. چیشده؟!
پسر با دیدن یونگی اولین اشکش از گوسه چشمش به پایین افتاد. پسر وقتی دید هوسوک توی این حاله به خدمتکار اشاره کرد که سوبین از بغلش بگیره. اون لحظه خدمتکار بچه رو به سرعت از بغل پسر گرفت ولی هوسوک تا خواست مقاومت کنه یونگی مانع شد.
- هوسوک اروم.. چیشده
پسر با چشم های اشکی به یونگی نگاه کرد به ارومی بازو های پسر رو گرفت
+چرا بهم نگفتی؟
یونگی وقتی اشک های پسر رو میدید دلش ریش ریش میشد اما وقتی حرف هوسوک رو شنید، چند لحظه به تمام کار هایی که کرده بود فکرکرد
+چرا نگفتی اون ادم خاله سوبینه
پسر وقتی فهمید سانمی فقط قضیه بچه رو گفته، خیالش راحت شد با کمک انگشت هاش اشک های پسر رو پاک کرد
- هوسوک خودتو جمع و جور کن... قول میدم بعد از مراسم همه چیو بهت توضیح بدم
پسر یک قدم از یونگی فاصله گرفت به راهش ادامه داد، حالا به لطف دختر برای این قضیه یه داستان ساختگی درست کنه... مثل بقیه داستان هایی که درست کرده بود!

KAMU SEDANG MEMBACA
remarriage
Fiksi Penggemarازدواج مجدد خلاصه: وقتی یونگی برای بزرگ کردن سوبین به یه همسر احتیاج داره حالا هوسوک چطور با کسی که نمیدونه دوسش داره یا نه ازدواج کنه؟!