part 14

27 5 0
                                    

تقریبا سه روز از گم شدن سوبین میگذره و یونگی هنوز از پیدا کردن پسرش دست نکشیده. اینکه نتونسته هیچ سرنخی از پسرش پیدا کنه باعث میشد نا امیدتر از دفعه قبل بشه ولی با این وجود بازم به کارش ادامه میداد. خیلی اروم عینکش رو در اورد به صندلی تکیه داد. اون دختر جوری سوبین رو مخفی کرده بود که انگار همچین پسری اصلا وجود نداشته.
- سوبین کجایی
توی این سه روز تنها کسی که اسیب زیادی دیده بود، هوسوک بود. اون پسر هر شب با چشم های خیس در حالی که پتوی سوبین توی بغلش داره به خواب میره. اینکه یونگی پسر رو توی این حال میبینه، بیشتر برای پیدا کردنش تلاش میکنه ولی کاش حداقل یه سرنخ کوچیکی پیدا میکرد. کاش یه چیزی که بتونه دلش رو شاد کنه
- خسته شدم
یونگی عینکش روی میز کارش گذاشت به ارومی لپ تابش رو بست به روبه روش خیره شد. همش به اون شبی فکر میکرد که با دعوا از خونه بیرون زد در اخر با یه بچه برگشت. اگه شاید عصبانی نمیشد، هیچکدوم از این دردسرا براش اتفاق نمی افتاد. یونگی فقط میخواست در کنار هوسوک یه زندگی ساده و قشنگ داشته باشه فقط همین، خواستیه زیادی بود که پسر داشت.
پسر از افکارش بیرون امد به راحتی از روی صندلی بلند شد از اتاق خارج شد. همینکه توی راهرو قدم میزد به اتاق پسرش رسید که نزدیک چند روز سکوت کامل به خودش گرفته. یونگی با  خستگی به راهش ادامه داد به سمت اتاق مشترک خودش و هوسوک رسید. پسر از اینکه هوسوک بازم ازش درمورد پیدا کردن سوبین بپرسه، میترسید. از اینکه وقتی بفهمه هیچ کاری نتونسته انجام بده، عشقش نسبت به یونگی کم بشه. پسر همیشه از اینکه هوسوک به خاطر پیدا نکردن سوبین ولش کنه، خیلی خیلی میترسید
-عاهه
بدون اینکه فکر دیگه ای بکنه وارد اتاق شد، در حالی که هوسوک با پتو توی دستش لبه تخت نشسته بود با دیدن یونگی از جاش بلند شد.
+ پیداش کردی؟ میدونی کجاست؟
یونگی سرش به نشونه " نه " تکون داد با شرمندگی به هوسوک نگاه کرد اما با این تفاوت که حالت چهره هوسوک خیلی فرق داشت
+باشه عیبی نداره.. خودتو ناراحت کنی
هوسوک خیلی اروم پسر رو بغل کرد به ارومی کمرش رو نوازش میکرد. هوسوک میدونست یونگی چقدر تلاش میکنه، میدونست چقدر براش سخته. به هرحال اونم ادمه دلش برای پسرش تنگ شده.
- هوسوکم
هوسوک به ارومی از بغل پسر جدا شد به چهره خسته اش نگاه کرد. پسر نمیدونست باید چیکار کنه که این خستگی از تن پسر بیرون بره، نمیدونست باید چیکار که پسر لبخند بزنه.
+ میخوای یه چیزی بخوری؟
- نه اشتها ندارم.. تازه دیروقتم هست
هوسوک لبشو گاز گرفت به ارومی دست های یونگی رو گرفت. پسر به خاطر نگرانی برای سوبین کاملا یونگی رو فراموش کرده بود. همینجوری که دست های پسر رو داشت، دنبال خودش کشوند مجبورش کرد روی تخت نشوند.
+میخوای کمکت کنم خوابت ببره
یونگی به چشم های لرزون پسر خیره شد به ارومی سرش روی شکم پسر گذاشت و محکم بغلش کرد.
- هیچی نمیخوام فقط بغلم کن، باهام حرف بزن، ترکم نکن.. فقط همینارو میخوام
هوسوک لبخندی زد با دست هاش موهای مخملی پسر رو نوازش میکرد. برای چند دقیقه توی همین حالت موندن تا اینکه پسر دست از نوازش کردن، کشید.
+بیا بخوابیم..حتما خیلی خسته ای
یونگی دست هاشو از دور کمر پسر جدا کرد روی تخت دراز  کشید. هوسوک هم بعد از چند دقیقه کنار یونگی دراز کشید به روز های خوبش فکر میکرد، چقدر دلش برای اون روز ها تنگ شده بود. به روز هایی که با سوبین وقت میگذروند، بدون ترس از دست دادنش.
حدود چند ساعت بعد طلوع خورشید به اتاق دو پسر تابیده بود، باعث شد هوسوک زودتر از خواب بیدار شه. پسر روی تخت نیم خیر نشست به پنجره خیره شده بود. اینکه خورشید به تنهایی همه جا روشن کرده بود باعث کنجکاوی پسر میشد. اما اینو به خوبی درک میکرد. در اصل این یونگی بود که مثل خورشید زندگی پسر رو نورانی کرده بود، این پسر بود که بهش امید زنده بودن میداد.
خیلی اروم به طرف پسری برگشت که هنوز غرق خواب بود پس تصمیم گرفت بدون اینکه سروصدایی از خودش دربیاره به سمت در حمام بره. برای اخرین بار به چهره خواب الود یونگی نگاه کرد به سرعت شیر اب رو باز کرد. هوسوک تمام سعی خودش رو میکرد که بدون هیچ سروصدایی از حمام بیرون بشه. با اینکه میدونست یونگی چقدر خسته اس به خواب بیشتری نیاز داره به سمت کشوی نیز رفت، همون لحظه به گوشی یونگی پیامکی امد.
با اینکه نمیخواست فضولی کنه، با اینکه دلش راضی نبود ولی ناخواسته به سمت گوشی رفت به ارومی توی دستاش گرفت. وقتی مطمئن شد یونگی کاملا خوابه، صفحه گوشیش روشن کرد با دیدن اسم سانمی دستش روی دهنش گذاشت به سرعت پیام رو باز کرد
: اگه پسرتو میخوای بیا به این ادرسی که میگم
هوسوک توی همون ثانیه ادرس برای خودش فرستاد و همون لحظه پیامش رو پاک کرد.با وجود اینکه اون زن میخواست یونگی رو ببینه ولی ترجیح داد بدون هیچ خبری، خودش تنهایی به دیدن سانمی بره. به ارومی از تخت فاصله گرفت بعد از پوشیدن لباس هاس مناسب از اتاق خارج شد. فکر اینکه میتونست بعد از سه روز سوبین رو ببینه، باعث میشد با عجله به سمت خروجی خونه بره. همینکه اخرین پله رو طی کرد، یانگ می جلوی هوسوک ظاهر شد.
: داری جایی میری
هوسوک با استرسی که داشت، گوشه لباسش رو گرفت و چشم هاشو به نقاط مختلف چرخوند
+ اوهوم.. دارم میرم بیرون یکم پیاده روی کنم
:  پس یکی رو با خودت ببر
هوسوک اخرین پله رو پایین رفت به ارومی از کنار زن رد شد
+ نمیخواد.. وقت این دور اطراف قدم میزنم
بعد از این حرفش با تمام سرعت از خونه بیرون رفت. سعی میکرد اولین ماشینی که وایسته سوارش بشه به همون ادرسی بره که سانمی براش فرستاده بود. همون لحظه یه ماشین برای پسر وایستاد به سرعت سوار ماشین شد. حدودا نیم ساعت بعد جلوی یه خونه از ماشین پیاده شد
+ بالاخره پیدات کردم
پسر پول تاکسی رو پرداخت کرد به سمت در خونه رفت. اصلا فکرش رو نمیکرد سانمی پسر بچه به این کوچیکی رو ازش مخفی کنه. پس بدون هدر دادن وقتش به سمت در رفت و شروع کرد به ضربه زدن. ضربه های محکمی که به در میزد باعث میشد دخترک با عجله درو باز کنه اما کسی رو دید دور از انتظارش بود.
: تو اینجا چیکارمیکنی؟
هوسوک بدون اینکه به سوالش جواب بده، دخترک رو کنار زد با چشماش دنبال سوبین میگشت اما انگار هیچ اثری ازش نبود.
+ سوبین.. کجاست؟
سانمی لبخندی زد با قدم های اهسته به سمت پسری که نفس نفس میزد، خیره شده بود.
: اون اینجا نیست.. مگه من اینقدر احمقم که خواهر زادمو اینجا نگه دارم
هوسوک که تازه متوجه شده بود با اخم به سانمی خیره شد. یعنی این دختر به بهونه سوبین، میخواست یونگی رو از راه به در کنه که خوشبختانه نقش هاش خراب شد
+ تو خیلی ادم کثیفی هستی؟
: من؟ ادم کثیف همونیه که باهاش زندگی میکنی، همون ادمی که خواهر منو کشت.. چشم هاتو باز کن مین هوسوک، ببین با چه کسی زندگی میکنی
پسر با شنیدن این حرف ها با تعجب به سانمی خیره میشد، حتی یک درصد هم از این حرف ها نمیدونست.
: میخوای بهت بدم اون ادم چند سال پیش چیکار کرد
(  عمارت مین  )
یونگی به اروم چشم هاشو باز کرد به سقف خیره شد. بالاخره بعد از مدت ها تونسته بود یه خواب راحت داشته. همینکه داشت نفس راحت میکشید هوسوک وارد شد اما این هوسوک دیشب نبود. این هوسوکی نبود که دیشب بهش، دلداری میداد. کاملا از چشماش مشخص بود که خیلی گریه کرده بود
- هوسوکم
پسر با چشم های قرمز به یونگی خیره شده بود.
+دیگه به من نگو هوسوکم
یونگی با اخم از روی تخت بلند شد و دستش به قصد بغل کردن هوسوک دراز کرد اما پسر با دستش مانع اینکار شد ـ
+حتی فکرشم نکن بخوای منو بغل کنی مین یونگی
- اخه جیشده؟ یه شبه چیشد یهو؟
هوسوک با دستش پسر رو هل ریزی داد به سمت کمدش رفت. پسر کاملا فهمیده بود که یه اتفاقی افتاده که پسر این رفتار های از خودش در میاره
- هوسوک چرا چیزی بهم نمیگی
+ حتی نمیخوام تو چشمات نگاه کنم چه برسه بخوام باهات صحبت کنم
یونگی دیگه از این رفتار ها، حرف های بی سر و ته خسته شده بود، محکم در کمد رو بست به چشم های اشکی پسر نگاه میکرد.
+ برو کنار.. میخوام برم
یونگی پورخندی زد به پسری نگاه میکرد که تمام سعی میکرد که دستش فرار کنه ولی فقط خودش رو خسته میکرد.
+ باشه میخوام ازت طلاق بگیرم

remarriage Donde viven las historias. Descúbrelo ahora