یونگی از اینکه اینقدر یهویی هوسوک از اتاق بیرونش کرده بود خیلی احساس شرمندگی میکرد.
با وجود اینکه هوسوک وقت قصد کمک کردن داشت اما یونگی اونجوری از اتاق بیرونش کرد ولی دیدن اون صحنه، باعث قلبش به تپش بیفته
اون صحنه ای که هوسوک پسرش در اغوش گرفته بود درست مثل صحنه ای بود که سومی برای اولین بار سوبین توی بغلش گرفته بود.
برای یک لحظه سومی رو توی اتاقش دید
- دارم چه غلطی میکنم
یونگی با قدم های اهسته به سمتش پسرش رفت که خیلی اروم به خواب رفته.
جوری پسرکش توی خواب عمیق بود که انگار هیچ چیزی نمیتونه اونو از خواب بیدار کنه.
پسر بعد از اینکه مطمئن شد هیچ چیزی نمیتونه پسرش از خواب بیدار کنه به ارومی از اتاق بیرون رفت
همینکه پاشو روی زمین کش میداد به این فکر میکرد چطور باید از دل هوسوک در بیاره، چطور ازش عذرخواهی کنه
+ یون.. بالاخره از اتاق بیرون امدی؟!
یونگی با دیدن هوسوک از حرکت ایستاد به چشم های نگرانش خیره شد.
از رفتار های هوسوک واضح بود که اصلا نمیخواست کاری که چند ساعت پیش انجام داده بود رو به پسر نشون بده.
این یکی از رفتار های بود که یونگی عاشقش بود، اینکه کار اشتباهش رو توی صورتش نمیزد.
+ یون لطفا رفتی پایین با پدرت دعوا نکن
یونگی همین جور به چهره هوسوک نگاه میکرد ولی هیچی از حرفاش نمیشنید.
انگار که مغزش فرمان داده بود که فقط به اشتباهش فکر کنه با اینکه هوسوک هیچی درمورد اون اتفاق صحبت نمیکرد.
- هوسوکا
یونگی خیلی اروم دست های ظریف پسر رو گرفت توی چشماش نگاه کرد.
با اینکه این فقط یه لمس کوچیک بود اما قلب هوسوک تند تند میتپید.
این قلب اینقدر با دیدن این صحنه احساساتی شده بود که حد نداشت
- واسه اینکه یهویی از اتاق بیرونت کردم.. خیلی معذرت میخوام
هوسوک با شنیدن این حرف به سرعت به پسری نگاه کرد که به زمین خیره شده بود.
پسر کاملا حس میکرد یونگی خیلی ناراحته و برای اولین بار توی عمرش از هوسوک معذرت خواهی کرد
+ عیبی نداره اونی که باید عذرخواهی کنه منم..اخه بدون اجازه وارد اتاق پسرت شدم
یونگی مچ دست هوسوک رو محکم تر گرفت واسه ادامه حرفاش به شک افتاد.
میدونست هرچی هم بگه هوسوک بازم خودشو مقصر نشون میده
- این حرف رو نزن..الکی خودتو مقصر ندون
هوسوک سری تکون داد اون لحظه سرکله یانگ می پیدا شد.
اون زن وقتی دست هایی که دور مچ دست هوسوک حلقه شده بود رو دید، نگاه تاسف بارش به یونگی داد
: میشه بپرسم داری چیکار میکنی
یونگی به ارومی دست های هوسوک رو ول کرد کامل به طرف زن برگشت
-خیلی دوست دارم بدونم با دخالت کردن تو زندگی من چی گیرت میاد
اینجا بود که با خنده های زن، هوسوک فهمید که دوباره قراره دعوای بزرگی راه بیفته.
یونگی با خودش فکر کرد مگه من چه حرفی زدم که این زن عین دیونه ها شروع میکنه به خندیدن
: وای خدا.. حتی شوخ هاتم به بابات رفته
پسر لبشو گاز گرفت تا خواست حرفی بزنه، هوسوک بازوی پسر رو گرفت
اگه هوسوک جلوی یونگی رو نمیگرفت حتما یه چیزی بهش میگفت
: ولش کن حوصله بحث با تو رو ندارم..هوسوکا
پسر به ارومی بازوی یونگی رو گرفت به چشم هایی نگاه کرد که هیچ احساسی توش نبود.
انگار که فقط میخواست هرچی که خودت دوست داشت باید اتفاق می افتاد
: برو سوبین رو بیار.. پدربزرگش میخواد نوه شو ببینه
هوسوک خیلی اروم به یونگی نگاه کرد که با عصبانیت به زن خیره شد.
کاملا مشخص بود که چقدر جلوی خودش رو گرفته بود تا چیزی به یانگ می نگه.
زنی که یهویی سرکله اش پیدا شد یه تنه گند زد به زندگی پسر
+ یون تو
: مگه با تو نیستم.. برو سوبین رو بیار
یونگی خیلی اروم به پسر اشاره کرد که میتونه سوبین رو بغل کنه با خودش بیاره.
هوسوک هم به ارومی از یونکی فاصله گرفت به سمت اتاق پسرک رفت.
همینکه بالای تخت پسرک رسید به ارومی چشم هاشو باز کرد و شروع کرد به دست و پا زدن. هوسوک انگشتش به سمت سوبین گرفت، منتظر موند یه حرکتی بزنه که اون پسر کوچولو انگشت هوسوک رو گرفت.
وقتی پسر به سوبین نگاه میکرد، یاد این می افتاد که این بچه حاصل عشق یونگی و سومی ایه.
این پسر بچه ی یونگیه، کسی که مخفیانه دوستش داشت
+ چی میشد یونگی با مادرت اشنا نمیشد.. چی میشد به جای اون، منو انتخاب میکرد
هوسوک سعی کرد به چیزی فکر نکنه خیلی اروم بدن طریف سوبین توی بغلش گرفت به سمت میز خم شد
+ ممکنه گشنت بشه کوچولو
توی همون حالت شیشه شیر بچه رو برداشت به سرعت از اتاق خارج شد.
پسر جوری سعی میکرد که موقع راه رفتن هیج اسیبی به سوبین وارد نشه.
حدود چند دقیقه بعد اخرین پله رو پایین امد به سمت پیرمردی که با دیدن نوه اش ذوق کرده بود، قدم برداشت.
: اینجا رو باش سوبین کوچولوی من
هوسوک به ارومی سوبین توی بغل پیرمرد داد توی همون حالت روی مبل کنار یونگی نشست.
یونگی وقتی به چهره خندون هوسوک نگاه میکرد، فکر میکرد سوبین بچه ی خودشه که اینقدر با عشق بهش نگاه میکنه
+ یه لحظه
هوسوک به ارومی به سمت پیرمرد رفت بهش توضیح داد که چطور باید بچه سه ماهه رو توی بغلش بگیره
اخه هوسوک دوست نداره به بدن به اون ظریفی اسیبی وارد نشه.
+ الان درست شد
پیرمرد لبخندی زد شروع کرد بازی با نوه اش. از طرفی یانگ می به هوسوک نگاه میکرد که تمام حواسش به سوبین بود.
از طرفی یونگی هم به آینده پسرش فکر میکرد.
- سوکا.. زن عمو کجاست؟!
هوسوک بعد از اینکه کنار یونگی نشست به اطرافش خیره شد.
پسر اینقدر درگیر مشکلات این خونه بود که اصلا حواسش به مادرش نبود
+نمیدونم.. احتمالا رفته خونه
- یعنی اینقدر کار داشتی که حواست به زن عمو نبوده
هوسوک شونه هاشو بالا انداخت به ارومی نگاهش به سوبین داد.
: خیله خب.. بیا بگیرش
هوسوک تا خواست از جاش بلند شه، پسر دستش روی پاش گذاشت به سرعت به سمت پدرش رفت به ارومی سوبین توی بغلش گرفت با قدم های اهسته سرجاش نشست.
هوسوک سعی کرد بیشتر از این دخالت نکنه ولی سوبین بیش از حد تکون میخورد.
- چی شده پسرم.. هاا
پسر با یاداوری شیشه شیر بچه، دستش روی مبل کشید به سرعت شیشه رپ برداشت به طرف یونگی گرفت
+ تازه از خواب بیدار شده حتما گشنشه
یونگی بدون هیچ حرفی شیشه رو از توی دست های هوسوک گرفت به سمت دهن سو بین گرفت اما انگار پسرک لج کرده بود هیچی نمیخورد
+ نمیخوره.. شاید کثیف کرده؟!
یونگی بچه رو محکم توی بغلش گرفت به ارومی بچه رو چک کرد اما هیچ اثری از خرابکاری نبود.
هوسوک دستش روی پیشونی سو بین کجاست به یونگی نگاه کرد
+ ببینم بخاری اتاق سوبین روشن کردی؟
یونگی بعد از شنیدن این حرف شروع کرد به فکر کردن.
پسر اینقدر درگیر بود که یادش رفته بود بخاری اتاق روشن کنه
+ یون چطور یادت رفت روشن کنی.. ببین الان بچه تب کرده
یونگی به سوبین نگاه کرد که شروع کرد به گریه کردن.
حالا به خاطر حواس پرتیش بچه تب کرده بود، حالا بخاطرش بچه حالش بدتر میشد باید چیکار میکرد.
- اخه...
هوسوک بدون هیج حرفی بچه رو از بغل یونگی بیرون اورد به سمت اتاقش رفت.
الان یونگی مونده بود که یهویی چه اتفاقی افتاد. از طرفی پدر یونگی به دو پسر خیره شده بود سعی میکرد ریکشنی نشون نده.
پیرمرد با خودش میگفت هوسوک درست عین زن ها سر شوهر هاشون غر میزد.
پیرمرد با پوزخند به زنش یانگ می خیره شد
: کاملا باهات موافقم
YOU ARE READING
remarriage
Fanfictionازدواج مجدد خلاصه: وقتی یونگی برای بزرگ کردن سوبین به یه همسر احتیاج داره حالا هوسوک چطور با کسی که نمیدونه دوسش داره یا نه ازدواج کنه؟!