چند ساعتی بود که از خواب بیدار شده بود به سقف خیره شده بود. حالا که تن این ازدواج داده بود باید تا اخرش پیش میرفت، باید هرچی که اتفاق می افتاد رو می پذیرفت.. چه اتفاق های بد چه خوب
+ خدایا
پسر به ارومی از روی تخت بلند شد به سمت حمام رفت. دلش میخواست با یه دوش گرفتن تمام افکار ذهنش رو از خودش دور کنه، این یه عادتی بود که از بچگی به همراه داشت. هوسوک فکر میکرد با دوش گرفتن بدنش سبک میشه و میتونه به خوبی از همه چی بر بیاد. همینکه به سمت کمد رفت صدایی ضربه زدن به در رو شنید.
+ هنوز که واسه صبحانه زوده
پسر به ارومی در کمد رو بست به سمت در اتاق رفت. با اینکه نمیدونست کی این موقع صبح به اتاقش امده ولی بازم نمیتونست بی تفاوت باشه. خیلی اروم با دستش دستگیره رو باز کرد به خدمتکاری که با استرس چند قدمی هوسوک وایستاده بود، نگاه کرد
+ اتفاقی افتاده؟
: راستش.. ما نمیتونیم سوبین رو ساکت کنیم
هوسوک اخمی کرد از کنار خدمتکار رد شد به سمت اتاق سوبین رفت. صدای اون بچه اینقدر بلند بود که پسری که هنوز به اتاقش نرسیده، میتونست صدای نق نق کردن هاشو بشنوه. پسر با دیدن سوبین که مدام توی تختش تکون میخوره و پاهاشو توی شکمش جمع میکنه، به سمتش قدم برداشت.
+ چیشده؟
: خب از موقعی که گریه میکنه.. هیچی هم نخورده.. مدام بالا میاره... نمیدونم چشه؟!
هوسوک بچه ای مدام گریه میکرد به خودش می پیچید به سرعت طرف خدمتکار برگشت.
+ یونگی کجاست؟
: ایشون برای تدارکات عروسی بیرون رفتن
هوسوک از به سرعت از کنار خدمتکار رد شد به سمت پله ها رفت. پسر با این مشخصاتی که از دختر شنید، حدس میزد که سوبین مریض شده باید توی کوتاه ترین زمان اونو به بیمارستان برسونه
+ مارو ببر بیمارستان
راننده سری تکون داد به سرعت سوار ماشین شد از طرفی هوسوک از توی جیبش گوشی شو برداشت به یونگی زنگ زد ولی اون پسر اینقدر حواسش پرت عروسی بود که وقت نمیکرد جواب تلفنش رو بده
+ یه بارم شده به خوانوادت اهمیت بده
هوسوک کاملا یونگی میشناخت، میدونست اون ادم عین پدرش اول به کاراش اهمیت میداد بعد اعضای خانوادش. پس اینجوری بود که سومی جونش رو از دست داد. اون دختر برای اینکه بچه شو به بیمارستان ببره تصادف کرده و در اخر نصف شب جونش رو از دست داده. یونگی هم داره دوباره همون اشتباه رو میکنه،دوباره به هوسوک یا بچه اش اهمیتی نداد.
: قربان انگار اینجا تصادف شده
+ باشه.. خودم تنهایی میبرمش
هوسوک به سرعت از ماشین پیاده شد بدون اهمیت دادن به داد و بیداد های راننده به سمت بیمارستان رفت. با اینکه نزدیک بیمارستان تصادف وحشتناکی رخ داده بود اما هوسوک مصمم از بین جمعیت رد شد خودشو به در بیمارستان رسوند
+ بببخشید میشه به بچه یه نگاهی بندارید
پرستار بچه ای که مدام گریه میکرد از بین دست های هوسوک گرفت روی تخت گذاشت. پرستار پارچه کلفتی که دور سوبین پیچیده شده بود رو در اورد شروع کرد به معاینه کردن پسر بچه
: چیزی نیست فقط یکم دل درد داره
هوسوک با نگرانی به سوبین نگاه کرد که هنوز گریه میکرد. گریه کردن اون بچه دل هوسوک رو ریش ریش میکرد.
+پس چرا هنوز گریه میکنه؟
پرستار لبخندی زد و کمک کرد که پسر روی صندلی بشینه. بیخیال بودن اون پرستار باعث میشد هوسوک عصبی بشه، چطور در برابر بچه ای که مدام گریه میکنه به خودش میپیچه اینقدر ارومه. هوسوک به پرستاری نگاه کرد که معلوم نبود با بچه چیکار میکنه ولی همینکه صدای گریه های سوبین قطع شد، تحمل نکرد از جاش بلند شد
+باهاش چیکار کردی
: فقط بهش دارو دارم تا دل دردش قطع بشه... الانم که میبینی راحت براش خودش خوابیده
هوسوک خیلی اروم به سوبین نگاه کرد که با خیال راحت برای خودش خوابیده بود. اینکه پسرک اینقدر راحت خوابیده بود خیالش رو راحت میکرد، پس با قدم های اهسته به سمت پسر رفت با لبخند به چهره مظلومش نگاه کرد.
: بگیر.. اینارو از داروخانه نزدیک بیمارستانه
پسر کاغذ از توی دست های پرستار گرفت به ارومی نگاش کرد. اینقدر که نگران سوبین بود که حواسش نبود که چه رفتار هایی از خودش نشون میده
+بابت رفتارهام معذرت میخوام... راستش اولین باره یه بچه دستم سپرده میشه.. احساس میکنم واکنش هام زیادی بود
: درک میکنم... بهتره وقتو هدر ندی و دارو های بچه رو بگیری
پسر سری تکون داد به سرعت از بیمارستان بیرون رفت و نگاهش به تصادفی داد که هنوز جمع نشده بود. چطور ادما اینقدر بیخیال بودن، چرا سریع اون ادم هایی که اسیب دیدن به بیمارستان نمیبرن. حتما باید یکی شون بمیره، حتما باید تا پای مرگ بره که یه کاری انجام بدن.
هوسوک همین جور که به راهش ادامه میداد با دیدن داروخانه به قدم هاش سرعت داد. همینکه وارد شد کاغذ دارو ها روی میز گذاشت و منتظر یکی بود که دارو های سوبین رو بهش بده
: من کارتون راه میندازم
هوسوک لبخندی زد منتظر اون خانومی بود که توی قفسه ها دنبال دارو ها بود. حدود چند دقیقه بعد پول دارو هارو حساب کرد از داروخانه بیرون زد. همینکه داشت با خیال راحت به راهش ادامه میداد، قسمت جیبش احساس لرزش کرد.
+ این کیه؟
هوسوک پلاستیک توی دستش محکم گرفت به ارومی گوشیش رو از توی جیبش برداشت. با دیدن اسم یونگی تا خواست جواب بده محکم به یه دختر برخورد کرد و گوشیش روی زمین افتاد.
: وای ببخشید
دختر گوشی هوسوک از روی زمین برداشت به سمتش گرفت. دختر با حالت عجیبی که کاملا پسر رو معذب میکرد به هوسوک خیره شده بود.
: ببینم شما پسر عموی مین یونگی هستید؟
هوسوک همین جور که گوشیشو توی جیبش گذاشت به دختر خیره شد.
+ بله شما از کجا میدونید؟
دختر یه لبخندی زد یک قدم به عقب برداشت و سرتا پای هوسوک رو نگاه کرد. با اینکه این دختر فقط یه رهگذر عادی بود ولی هوسوک اصلا از این دختر خوشش نمی امد. احساس میکرد یه قصدی داره که بهش برخورد کرده
: امروز اقای مین امدن واسه دوخت کت و شلوار... ایشون خاص ترین و گرون ترین کت رو برای شما درخواست کردن
از نظر هوسوک لازم نبود که یونگی اینقدر ریخت و پاش کنه. یک کت شلوار معمولی خیلی بهتر بود تا یه کت شیک و باکلاس.
: جالبه که ایشون
بعد از تموم کردن حرفش یک قدم دیگه به عقب برداشت با دقت بیشتری نگاه میکرد
: ایشون خیلی دقیق سایز شما رو بهم دادن
هوسوک اون لحظه احساس عجیبی بهش دست داد. با اینکه با یونگی هیچ ارتباطی نداشته، چطور سایز دقیقش رو به خیاط داده.
+ خیلی متاسفم من یه جایی کار دارم
دختر با شنیدن این حرف به ارومی کنار رفت و شاهد دوییدن پسرک شد. به لطف پرحرفی دختر حالا نمیتونست به موقع دارو ها رو به دست پرستار برسونه. پسر تا پاشو توی بیمارستان گذاشت به سمت تخت سوبین رفت اما با دیدن مردی که روی صندلی نشسته بود از حرکت ایستاد.
هوسوک با فکر اینکه ممکنه اون دختر قصد دزدیدن سوبین رو داشته که باهاش شروع به حرف زدن کرده. حالا هوسوک زود تر به بیمارستان امده و اون هنوز وقت نکرده تا اقدامی انجام بده. پس هوسوک محکم گردن مرد رو گرفت
- ایییی... منم یونگییی
پسر با شنیدن صدای یونگی دستش رو برداشت به چهره نگران یونگی نگاه کرد. به ثانیه نکشید که پسر محکم هوسوک رو بغل کرد.
- فکر کردم اتفاقی براتون افتاده..دلم هزار راه رفت
یونگی پسر رو از بغلش در اورد به چهرش خیره شد. یونگی وقتی دید هوسوک چندین بار بهش زنگ زده بود اون وقت نکرده بود جواب بده، خودش رو سرزنش کرده بود. اینکه دوباره اون اتفاق براش بیفته بدجوری میترسوندش.
- چرا تلفنت رو جواب ندادی؟
هوسوک برای چک کردن گوشیش از توی جیبش برداشت و سعی کرد روشن اش کنه اما انگار فایده ای نداشت
+ راستش رفتم داروهای سوبین رو بگیرم و به یه دختری برخورد کردم
یونگی گوشی پسر از توی جیبش برداشت توی سطل انداخت. هوسوک بدجور از این حرکت یونگی خیلی تعجب کرد با چشم های گرد به سطل نگاه میکرد.
- عیبی نداره یکی بهترشو برات میخرم
هوسوک واقعا دلیل این رفتار های یونگی رو نمیدونست. دلش میخواست دلیلشو ازش بپرسه تا بتونه با خودش کنار بیاد... حالا وقت باید یکم صبر میکرد.
YOU ARE READING
remarriage
Fanfictionازدواج مجدد خلاصه: وقتی یونگی برای بزرگ کردن سوبین به یه همسر احتیاج داره حالا هوسوک چطور با کسی که نمیدونه دوسش داره یا نه ازدواج کنه؟!