part 28

87 7 5
                                    

حدود یک ساعت بعد یونکی ماشین لبه خیابون پارک کرد مشغول مرتب کردن وسیله های ماشین شد. از طرفی سوبین زودتر از همه از ماشین پیاده شد تا بتونه به برادرش کمک کنه. خیلی اروم در ماشین رو باز کرد برای چند لحظه چشم تو چشم شدن. اینکه سوبین جزئی از خانواده بود رو باید قبول میکرد به هرحال اونم حق زندگی کردن داشت، اونم حق خوشبختی رو داشت اما طول میکشید تا یونسوک بهش عادت کنه.
*ممنون
یونسوک دست پسر رو گرفت از ماشین پیاده شد به ارومی به سمت خونه رفت. یونگی بعد از اینکه در ماشین رو قفل کرد به سمت هوسوک قدم برداشت. دوتاشون از اینکه دو پسر کنار هم بودن، سعی میکردن با همدیگه کنار بیان خیلی خوشحال بودن. اینکه سوبین به برادرش کمک میکرد، اینکه همه جوره حواسش به یونسوک بود خیلی خوب بود. از طرفی یونسوک هم سعی میکرد با پسر رفتار خوبی داشته باشه، سعی میکرد این احساسی حتی نمیدونست اسمش رو چی بزاره رو کنار میذاشت.
+ بیا بریم
هوسوک دست های یونگی رو گرفت به سمت در رفت. خیلی اروم با دستش کلید از توی جیبش برداشت، قفل در رو باز کرد.
+ به خونه خوش امدید
سوبین با همون لبخند کوچیکی که روی لب هاش داشت، اولین قدمش توی خونه اش گذاشت. اولین قدمی که بعد از مدت ها خونه اش گذاشته بود، باعث میشد این خونه رنگ و بوی خودشو بگیره. هوسوک دستش روی شونه های سوبین گذاشت به اطراف نگاه میکرد با خودش میگفت قراره چه اتفاق های خوبی رو توی این خونه تجربه کنن
+ با اینکه دیر شده ولی بالاخره به خونه ات برگشتی
سوبین سری تکون داد به برای دیدن چهره پسر اروم سرش رو بالا کرد با چشم هاش به پسر خیره شد. یونسوک هم بدون هیج حرفی از کنار پدرش رد شد به سمت اتاقش رفت. یونگی کاملا از رفتار پسر فهمید که تنها کسی که از این شرایط ناراضیه، یونسوکه.
+ من میرم باهاش حرف بزنم
یونگی سری تکون داد به ارومی کنار سوبین وایستاد به رفتن پسر خیره شد. سوبین با همون حالت چهره به سمت  مبل رفت با چشم هاش به اطراف خونه نگاه میکرد. یونگی از اینکه پسرش توی خونه میدید خیلی خوشحال بود، از اینکه پسرش رو خوشحال میدید براش کافی بود.
- دوباره تنها شدیم
سوبین به ارومی به پدرش خیره شد که با قدم های اهسته به سمت اسپزخونه رفت. برای یونگی یکم سخت بود که یر صحبت با کسی باز کنه به همین دلیل بیشتر مواقع به حرف های بقیه گوش میداد. مخصوصا هوسوک که بیشتر حرف میزد تا گوش دادن به حرف های کسی.
- چیزی.. هست که دلت بخواد بخوری
• هست اما تو نمیتونی درستش کنی
پسر با شنیدن این حرف تک ابرویی بالا داد به میز تکیه کرد.
- نه بابا چی هست؟
سوبین بلافاصله اسم غذایی که هوسوک برای اولین بار برای پسر درست کرده بود رو به یونگی گفت. همون کلمه اول براش کافی بود که بیخیال درست کردن اون غذا بشه. غذایی که فقط با دست های هوسوک خوشمزه درست میشه
- درسته پس من تسلیم میشم
سوبین خنده ای کرد به ارومی سرش رو پایین انداخت. پسر برای اولین باز خنده ی سوبین رو با چشم های خودش دیده بود. همین یه لبخند کافی بود که با خودش بگه، حاضرم برای اینکه همیشه این لبخند روی لب های پسرم ببینم همه کاری انجام بدم
- بزار برات یه چیزی بریزم که بخوری
با اینکه این دو نفر این پایین با خیال راحت نشسته بودن، طبقه بالا جوء سنگینی بین هوسوک و پسرش بود. یونسوک تمام مدت سکوت کرده بود به زمین خیره شده بود. برای هوسوک سوال پیش امده بود که این پسر تا کی میخواست سکوت کنه، تا کی میخواست حرف هاش رو توی دلش نگه داره و هیچی نگه. اگه هیچی به زبون نیاره پسر از کجا بفهمه که چی توی دلش میگذزه، از کجا میخواست بدونه چی ازش میخواد
+یونسوکا.. اگه بهم چیزی نگی من از کجا بفهمم از چی ناراحتی؟
یونسوک خیلی اروم سرش رو بالا کرد به پدرش که فقط چند سانت ازش فاصله داشت، خیره شد. نمیدونست اینکه این حرف رو بزنه یا نه شک داشت اما باید دلش رو خالی میکرد.
*میترسم اپا.. از اینکه دیگه منو دوست نداشته باشید میترسم
هوسوک با شنیدن این حرف پسر به سرعت از کمد فاصله گرفت روی تخت نشست. خیلی اروم سر پسرش رو بوسید به ارومی موهاش رو نوازش میکرد.
+ اینکه ترس نداره یونسوکا.. من چطور میتونم تورو دوست نداشته باشم
یونسوک لبش رو گاز گرفت به دست شکسته اش نگاه کرد. اینکه چرا این ترس توی دلش افتاده بود رو خبر نداشت اما خود پدرش گفت از چیز که ناراحته رو به زبون بیاره.
*نمیدونم فقط این حس رو..دارم
+ نداشته باش.. من و بابا تورو خیلی دوست دارم و اینکه
این مکث وسط صحبت پسر، بدجوری یونسوک رو ترسوند. شاید میخواست پسرش رو به خاطر داشتن همچین احساسی سرزنش کنه یا نصیحتش کنه.
+ اینکه سوبین هم حق داره این عشق رو از طرف من یا بابات دریافت کنه.. به همون اندازه ای که تو، توش سهم داری... این عشق و محبت قراره بین شما دوتا تقسیم میشه
یونسوک سری تکون داد به ارومی سرش روی پاهای پسر گذاشت، چشم هاشو بست. پسر الان به ارامش، به بغل پدرش خیلی احتیاج داشت. در حدی که وقتی بدون فکر کردن سرش روی پاهاش پسر میذاشت، هر لحظه هر ثانیه به ارامشی که میخواست نزدیک میشد. از طرفی هوسوک دستی روی موهای پسر میشکید زیر لب اوازی میخوند که باعث میشد یونسوک به خواب عمیقی فرو بره.
بعد از اینکه پسر روی تخت گذاشت به ارومی لامپ اتاق رو خاموش کرد، به ارومی اتاق رو ترک کرد. با قدم هایی که فقط خودش میشنید به سمت پله ها می امد با دیدن پدر و پسری که باهم مشغول دیدن فیلم بودن، از حرکت ایستاد.
- ببین الان اینو میکشن.. من دیدمش
سوبین وقتی این حرف پدرش رو شنید، خیلی محکم. روی بازوی یونگی زد
• خب چرا لو میدی.. منکه ندیدمش
هوسوک با دیدن این دو نفر از ته قلبش خندید به سمت اشپزخونه رفت. تا زمانی که با هر وسیله که توی یخچال یه غذای خوشمزه درست میکرد، یونسوک میذاشت راحت بخوابه. سوبین وقتی دید پدرش غرق دیدن سریاله از روی مبل بلند شد وارد اشپزخونه شد
• میتونم از این به بعد اپا صدات بزنم
هوسوک با شنیدن این حرف به سرعت به سوبین نگاه کرد که برای گفتن حرفش خیلی دو دل بود. این حرف با اینکه فقط یه سوال ساده بود هم سوبین رو توی استرس قراره داده بود هم هوسوک رو
+ البته که میتونی
سوبین سری تکون داد به ارومی به سمت یونگی که با پوزخند بهش خیره شده بود. پسر حدس زده بود که یونگی حرف پسر رو شنیده باشه، شروع کنه به مسخره کردن پسر
- میدونم که دلت نمیخواد منم بابا صدا بزنی.. به هرحال تازه همو پیدا کردیم
سوبین بدون هیچ حرفی کنار پدرش نشست زیر چشمی به یونگی خیره شده بود.
• معلومه که بابا صدات میزنم
یونگی سعی کرد ذوقی که داره به کسی نشون نده ولی سوبین به وضوح اون لبخند رو میدید. حدود چند دقیقه بعد پسر شام روی میز چید به ارومی به سمت اتاق یونسوک رفت. بعد از اینکه هوسوک همراه پسر به سمت میز شام رفت، هرکدوم جای خودشون نشستن شروع کردن به خوردن. از طرفی سوبین و یونگی باهم حرف میزدن، هوسوک هم به پسر غذا میداد
بعد از اون روز مشکلات این خانواده کمتر و کمتر شد. یونگی تونست حضانت سوبین رو بگیره، اون زن به خاطر دزدی بچه به زندان انداختن. یونسوک هم با پسر به یه مدرسه میرفتن باهم رابطه خیلی خوبی داشتن، در حدی که بزور از همدیگه جداشون میکردن
*یااا.. بس کن من خسته شدم
سوبین توپ بسکتبال رو توی دستاش گرفت به پسری که خودشو روی زمین انداخته بود، نگاه کرد
• زود باش پسر هنوز مونده
*ننمیخوامممممم.. باورم نمیشه تو سن هجده سالگی پیر شدمم
سوبین خنده ای کرد توپ به جایی پرت کرد که حتی خودش هم زورش می امد دنبالش بره. پس با بیخیالی کنار یونسوک نشست به اسمون خیره شد
*بیا یه قولی بهم بدیم
سوبین خیلی اروم به پسری نگاه کرد که انگشت کوچیکی شو به سمت پسرک دراز کرد
* بیا قول بدیم تا اخر کنار همدیگه باشیم
• دیونه
پسر انگشت یونسوک رو گرفت محکم فشارش میداد. دو پسر حالا بهم قول دادن که با تمام وجود مشکلات کنار همدیگه بمونن، هیچوقت پشت همو خالی نکنن.

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Sep 22, 2024 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

remarriage Onde histórias criam vida. Descubra agora