part 5

49 13 1
                                    

مادر و پسر با شنیدن این حرف به پیرمرد خیره شده بودن. مادر هوسوک میدونست هیج قدرتی در برابر مخالفت کردن با برادر شوهرش نداره، میدونست این مرد قدرت بیشتری داره خیلی راحت پسرش رو به عقد یونگی در میاره.
- نه زن عمو.. من نمیزارم هوسوک با من ازدواج کنه
:  خفه.. دیدیم با این انتخابت گند زدی به خاندان
یونگی با عصبانیت به زن خیره شد. میدونست همه ی اینکارا زیر سر همین ادمیه که با خیال راحت سرجاش نشسته.
-  تو چرا ساکتی.. هوم
: نظر تو اصلا برام مهم نیست مین یونگی
یونگی نفسی کشید شروع کرد به راه رفتن. از طرفی تمام ارزوهای زن به باد رفته بود، زن میخواست پسرش با کسی که دوسش داره ازدواج کنه نه اینکه بزور با پسر عموش ازدواج کنه
- مگه این زندگی من نیست.. یعنی حتی زندگی خودم تو دست خودم نیست
پیرمرد نیم نگاهی به یونگی انداخت که مثل کوه آتشفشان اماده فوران بود. انگار وقت به بحث کوچیک کافی بود که یونگی  این خونه روی سرش بزاره
: از الان به بعد زندگی تو، توی دستای منه
هوسوک خیلی اروم به مادرش نگاه کرد که غرق فکر کردن بود. پسر کاملا درک میکرد که مادرش الان چی حالی، توی سرش به چیز های فکر میکنه که هیچ راه حلی نداره
+ چرا من؟ چرا من باید با پسرت ازدواج کنم
یانگ می جوری نفس کشید که توجه همه رو به خودش جلب کرد. اون زن تنها کسی بود که رابطه دو پسر زیر نظر داشت، اون تنها کسی بود که این پیشنهاد به پدر یونگی داد. هوسوک با نگرانی به زن نگاه میکرد، از اینکه قرار بود حرف هایی بزنه که این بحث تا شب ادامه پیدا کنه خیلی میترسید.
:  من فهیمدم که شما دوتا در گذشته خیلی بهم نزدیک بودن، تو یونگی رو بهتر از خودش میشناسی و حتی سوبین هم متوجه شده که تو ادم مناسبی برای یونگی هستی
یونگی با شنیدن این حرف ها یک قدم به جلو برداشت. حتی توان اینکه به زن بگه هیچکدوم از این حرف ها نمیتونه نظرش رو عوض کنه، نمیتونه کاری کنه تا با هوسوک ازدواج کنه.
:  من کاملا ایمان دارم که تو میتونی یونگی رو تغییر بدی
هوسوک خیلی اروم به یونگی نگاه کرد که هیچ حرفی برای گفتن نداشت. انگتر مغز پسر خالی شده بود نمیتونست مخالفتی بکنه.
:  من چطور بهت اعتماد کنم.. چطور بفهمم پسرمو اذیت نمیکنی؟ چطور بفهمم بقیه به چشم یه همسر دوم نگاه نمیکنن
+ اوما.. 
زن از اینکه پسرش بعد از ازدواج با خاندان مین زندگی سختی داشته باشه میترسید، از اینکه تنها پسرش مثل خودش زیر حرف های بقیه سر خم کنه میترسید. زن نمیخواست بقیه به پسرش نگاه های ناشایسته ای داشته باشن.
: مطمئن باش هیچ حرفی پشت سر هوسوک زده نمیشه.. من داماد مو روی چشمام میزارم
هوسوک دوباره به پیرمرد نگاه کرد که مشخص بود روی حرفش مصممه. درسته هوسوک یونگی رو دوست داشت، درسته توی رویا هاش با یونگی زندگی میکرد ولی دوست نداشت اینجوری باهاش ازدواج کنه. پسر دلش میخواست یونگی عاشقش بشه، اونم میخواست یونگی بفهمه عاشقش شدن چه حسی داره. چقدر میتونه دنیای یه ادم رو رنگی کنه.
: باشه.. میتونید اقدامات عروسی رو انجام بدین
+ اوما.. چی داری میگی؟ من چطور با ادمی ازدواج کنم که  عاشق یکی دیگه اس
مادر هوسوک بدون اینکه توی چشمای پسرش نگاه کنه، به زمین خیره شده. زن نمیدونست باید چی بگه، چطور پسرش راضی به ازدواج بکنه. 
: پسرم تو مجبوری این ازدواج رو قبول کنی
+ اومااا
:  تو اصلا قدرت اینو نداری که مخالفت کنی.. میفهمی؟؟
مادر هوسوک بدون هیچ حرف دیگه ای از جاش بلند شد به پیرمرد نگاه کرد. با اینکه همه چی زیر سر یانگ می بود اما همه ی نگاه های روی پیرمرد بود
:  امیدوارم پای حرفت وایستی.. اگه زندگی پسرمو خراب کنی بیچارت میکنم
+ اونی که زندگی منو خراب میکنه... تویی اوما
شنیدن این حرف از زبون پسرش خیلی دردناک بود. مادرش میدونست پسرش نمیتونه کسی رو ناراحت کنه، میدونست قلب پسرش زیادی پاکه ولی همینه اینا دلیل نمیشه طرف هرکاری دلش خواست باهاش انجام بده. مادر پسر با چشم های اشکی به پسری خیره شد که بدون هیچ حرفی ازش فاصله گرفت.
: نگران نباش بالاخره درک میکنه
یونگی که تمام مدت یه گوشه وایستاده بود به حرف های ادم های گوش میداد که برای آیندش تصمیم میگرفتن. دقیق جلوی چشماش بدون اینکه اختیارش داشته باشه، براش تصمیم میگیرن. حالا باید با کسی ازدواج میکرد که همبازی بچگیش بوده، کسی بوده که همیشه پیشش بوده ازش حمایت میکرده. حالا پسرش در اینده فکر میکرد کسی که اونو به این دنیا اورده، هوسوکه اما چرا... چرا یونگی با پدرش جروبحث نمیکرد. چرا از اینکه بدون صحبت باهاش براش تصمیم گرفته بود، اونو مقصر نمیدونست.
:  چرا اینجا وایستادی.. برو دنبال همسر ایندت
یونگی به ارومی چشم هاشو بست به عقب قدم برداشت. دلش میخواست با پدرش در مورد این موضوع حرف بزنه، دلش میخواست سوبین برداره و از این خونه بره اما نمیتونست.  حتی دلیلش خودش هم نمیدونست.
:  برو دیگه
یونگی با تمام سرعتش به سمت پله ها رفت و تصمیم گرفت اول به اتاق پسرش سر بزنه، چون بیشتر مواقع هوسوک پیش سوبین بود. پس با همون سرعت راهشو به سمت اتاق پسرک گرفت اما تا به اونجا رسید، پسرش رو غرق خواب دید.
- پس کجاست؟
یونگی یک قدم به عقب برداشت به سمت اتاق هوسوک قدم برداشت. اینکه چرا در اتاق پسر باز بود، اینکه چرا دلش شور میزد.. جواب هیچکدوم رو نمیدونست
- هوسوک..
پسر با دیدن هوسوک که داشت دونه دونه لباس هاشو توی چمدونش مینداخت. دیدن این صحنه باعث میشد قلب یونگی از کار بیفته. فکر اینکه فردا از خواب بیدار بشه، ببینه این اتاق خالیه، قلبش رو از کار مینداخت.
- داری چیکار میکنی؟
+ دارم برمیگردم خونم
یونگی به سرعت به سمت هوسوک امد تو یه حرکت مچ دست پسر رو گرفت و کاری کرد توی چشماش نگاه کنه.
- میشه.. نری
+ نرم و تن به این ازدواج بدم.. نرم و خودمو بدبخت کنم
یونگی دقیق روبه روی هوسوک وایستاد توی چشم های ترسیده پسر نگاه کرد. یه جورایی حق با هوسوک بود، اون پسر ارزوی های زیادی داشت؛ اون پسر میخواست ازاد باشه ولی یونگی نمیدونست ارزوی پسر خودشه اما نه اینجوری... نه با ازدواج زورکی
- اینجوری فکر کن که انگار از سوبین مراقبت میکنی
هوسوک با شنیدن اسم سوبین برای یه لحظه از حرکت ایستاد. پسر وقتی به این فکر میکرد که اون پسر کوچولو فقط توی بغل اون اروم میشد، فقط با لبخند بهش خیره میشد از رفتن پشیمون میشد
- لطفا به سوبین فکر کن
هوسوک دست هاشو ازاد کرد به ارومی اشک هاشو پاک کرد به چمدون خیره شد. الانکه یونگی از نقطه ضعفش برای موندن استفاده کرده بود باعث میشد تنها چاره ی که داره رو انتخاب کنه... ازدواج با یونگی
+ بهش فکر میکنم
یونگی از اینکه تونسته بود هوسوک از رفتن پیشیمون کنه به خودش افتخار میکرد. اینکه چرا میخواست هوسوک بمونه، اینکه چرا برای راضی کردن پسر از سوبین استفاده کرده بود رو اصلا نمیدونست ولی از ته دلش خوشحال بود
- خیلی ممنون.. از اینکه پیش ما میمونی
+ اما ازت میخوام با پدرت صحبت کنی.. میخوام بهش بگی بیخیال ازدواج ما بشه
یونگی سری تکون داد یک راست از اتاق پسر بیرون رفت. از اینکه میخواست با پدرش در این مورد حرف بزنه شک داشت، از اینکه واقعا میخواست با هوسوک ازدواج کنه کاملا مطمئن بود.
- شایدم حرف نزدم
یونگی دست هاشو توی جیبش کرد به سمت اتاق پسرش رفت اما با دیدن یانگ می که پسرش توی بغلش بود به طرف یونگی برگشت.
:  پسرت عین خودته.. باهات مو نمیزنه
زن خیلی اروم پسرک روی تخت گذاشت به نگاه سردش به یونگی داد
- هوسوک نمیخواد با من ازدواج کنه
: یعنی تو میخوای؟
یونگی با شنیدن این حرف نگاهش به زمین داد و سعی کرد به چیزی فکر نکنه. فکر کردن در این مورد باعث میشد نفهمه با قلبش چند چنده
:  اگه تو میخوای باهاش  ازدواج کنی خودم راضیش میکنم
یونگی به سرعت سرشو بالا کرد به زن خیره شد. پسر نمیدونست چرا از این حرف زن خوشحال شده بود ولی اون لحظه باید جوری نشون میداد که اصلا راضی به این ازدواج نیست
:  اون پسر رو به روش خودم راضی میکنم
یانگ می بعد از تموم کردن حرفش از کنار یونگی رد شد از اتاق خارج شد. یونگی هم به عقب برگشت و رفتن زن رو نگاه کرد
- چرا از این حرفش خوشم نیومد؟

remarriage Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz