هوسوک خیلی اروم سوبین روی تخت گذاشت به سمت حمام رفت.
تشک رو زیر شیر اب گرم گرفت به از روی دیوار حوله رو برداشت و همراه تشک از اتاق خارج شد.
هوسوک نمیتونست یونگی رو مقصر سرما خوردن سوبین بدونه
چون پسر اینقدر درگیر مراسم عزاداری سومی بود که کاملا فراموش کرده بود
بخاری اتاق پسرک روشن کنه پس هوسوک نفسی کشید سعی کرد حواسش به کارش بگیره و بیشتر از این اوضاع رو خراب نکنه.
+ از دست بابات من باید چیکار کنم.. هوم
پسر خیلی اروم دست روی صندلی گذاشت با خیس کردن حوله روی پیشونی سوبین گذاشت.
گرم بودن حوله باعث میشد تب پسرک پایین بیاد و یکم از نگرانی هوسوک کم کنه
- تب اش پایین امد
هوسوک خیلی اروم به پسری نگاه کرد که به چارچوب در تکیه کرده بود از دور به پسرش که غرق خواب بود، خیره شد
+ یونگی.. بهتره بری اتاقت یه دوش بگیری و بعدش لباس هاتو عوض کنی
پسر با چشم های خسته بود هوسوک نگاه کرد که حوله از روی پیشونی سوبین برداشت توی دشت انداخت.
- داری از اتاق پسرم بیرونم میکنی
پسر همین جور که با انگشت هاش حوله رو خیس میکرد به ارومی سمتش برگشت توی چشم های بی روح یونگی نگاه کرد.
پسر اصلا قصد اینکه اونو از اتاق پسرش کنه رو نذاشت اما این همه خستگی از طرف یونگی روی سوبین تاثیر داشت.
اون پسرک با اینکه فقط سه ماه داشت ولی کاملا خستگی رو طرف پدرش احساس میکرد، میتونست با قلب کوچیکش همه چی رو حس کنه
+ من اصلا کی باشم که بخوام تورو از پسرت دور کنم.. فقط احساس میکنم امروز خیلی خسته شدی و نیاز به استراحت داری یونگیا
پسر با قدم های اهسته به طرف هوسوک برداشت و خیلی اروم سرش روی شونه های هوسوک گذاشت.
پسر وقتی دید یونگی اینقدر بی دفاع شده، قلبش بیشتر از حد معمول تند میزد.
اون قلب خیلی وقت بود یونگی رو برای عشق ورزیدن انتخاب کرده بود اما خود یونگی عاشق چشم های یکی دیگه شده بود.
دست های یکی دیگه رو لمس میکرد، سر روی شونه یکی دیگه میذاشت.
هیچکدوم اینا هوسوک نبود، از نظر یونگی هوسوک فقط یه همبازی بچگی بود
+ خیلی ممنون که بفکرمی ولی میخوام خودم مراقب سوبین باشم
هوسوک شونه های یونگی رو گرفت و کاری کرد توی صورت پسر نگاه کنه.
کاملا از چهره پسر مشخص بود که چقدر خسته اس و نمیتونه تنهایی از پسرک محافظت کنه.
+ ببین الان ساعت دوازده شبه... تازه از چشماتم مشخصه نمیتونی جایی رو ببینی پس بزار یه امشب من مراقب پسرت باشم
- اما من...
+بهم اعتماد نداری؟!
یونگی نفسی کشید یک قدم به عقب برداشت و بعد یه نگاه کوتاه به پسرش کرد به ارومی اتاق رو ترک کرد.
یونگی از اینکه نمیتونست از پسرش مراقبت کنه خیلی ناراحت بود ولی از طرفی اینکه هوسوک مراقب سوبین بود خیالش رو راحت میکرد.
حداقل بهتر از این بود که اون زن از پسرش مراقبت میکرد.
: یون
پسر با شنیدن صدای پدرش از حرکت ایستاد و نگاه خسته شو به مرد داد.
- هر حرفی داری سریع بگو... خیلی خسته ام
مرد نفسش رو بیرون داد و عصای توی دستش روی زمین گذاشت.
مرد میدونست پدر شدن چقدر میتونه سخت باشه. اینکه تمام وقت، انرژی تو پای کار بزاری تا بتونه فرزندش توی امینت کامل بزرگ کنه.
فرزندی که فردا روز اینجوری جلوت وایستاده
: درکت میکنم پسر.. برای از دست دادن زنت خیلی ناراحتی واسه بزرگ کردن بچت نیاز به همراه داری
یونگی میدونست پدرش قصد داره اونو برای ازدواج با یه ادم دیگه، راضی کنه.
اون خیلی خوب از رفتار های مرد میفهمید که چه نقشه هایی براش داره.
یعنی اگه دخالت های اون زن و شوهر نبود، شاید یونگی الان زندگی خیلی بهتری داشت.
- نکنه فکر ازدواج منو اون زن توی سرت انداخته
: دارم باهات عین ادم صحبت میکنم
پسر خنده ای کرد قدم هاشو به سمت پدرش برداشت.
رفتار های مرد با امدن یانگ می تغییر کرد. جوری تغییر کرد
که دیگه به حرف های پسرش اهمیت نمیداد، جوری تغییر کرد که انگار تمام دنیاش توی همون زن خلاصه میشد.
- وقتی تورو میبینم بیشتر واسه اینکه پدر بهتری برای سوبین باشم تلاش میکنم.. نمیخوام مثل تو بشم
این حرف مثل یه سیلی محکم بود، این حرف شاید برای یونگی هیج ارزشی نذاشت اما برای اون پدر خیلی سنگین بود.
مخصوصا حرف اخرش که به مرد ثابت میکرد که شاید پدری خوبی براش نبوده، شاید یه جای راه رو اشتباه رفته.
- شبت بخیر
پسر به ارومی از کنار مردی عبور کرد به سمت اتاق تاریکش رفت.
یونگی میخواست خودشو توی تاریکی اون اتاق خفه کنه، میخواد تا ابد توی اون تاریکی خودشو حبس کنه ولی الان وقتش نبود.
الان زمانی نبود که یونگی پا پس بکشه، الان موقعی نبود که میخواد تسلیم زندگی شه.
اون الان یه پدر بود، اون الان سرپرست یه پسر بود که همین امروز مادرش رو خاک کردن.
یونگی الان مسئولیت یه خانواده رو داشت
هوسوک خیلی اروم دستش روی پیشونی سوبین گذاشت یه نفس راحت کشید.
چقدر خوب بود که با کمترین امکانات تب پسرک رو پایین اورده بود و میتونست خیلی راحت سرشو روی بالشت بزاره.
حالا که میتونست جلوی یونگی سرشو بالا بگیره با خیال تخت سوبین توی بغل پسر بندازه.
+ درست عین بابات قوی ایه
پسر خیلی اروم پتو روی سوبین انداخت به سمت حمام رفت.
بعد از اینکه اب تشت رو خالی کرد با دست های خودش حوله رو شست، صدای گریه های سوبین به گوشش رسید.
بلافاصله پسرک رو بغل کرد و شیشه ای که به تازگی درست کرده بود توی دهنش گذاشت. اون لحظه پسرک با چشم های گرد به هوسوک خیره شده بود سر پستونک شیشه شو مک میزد.
+چقدر تو خوشگلی اخه
سوبین همینجور که شیر میخورد، با دست های ظریفش پیرهن هوسوک رو چنگ میزد.
هوسوک جوری با عشق به پسرک نگاه میکرد که انگار خودش اونو بدنیا اورده، انگار سوبین پسر خودشه.
+وقتشه بخوابی
هوسوک پسرک رو محکم توی بغلش گرفت به ارومی تکون میداد.
تکون دادن هوسوک مثل یه گهواره میموند، مثل اغوش مادر بود
پسر بعد از اینکه مطمئن شد سوبین به خواب رفته، خیلی اروم پسرک روی تخت گذاشت دوباره پتو روش انداخت و خودش روی صندلی نشست. چون تب سوبین پایین امده بود نمیتونست با خیال راحت برای خودش بخوابه، هر لحظه ممکن بود تبش دوباره بالا بره.
+من مواظبت هستم تو راحت بخواب
پسر به صندلی تکیه داد به تخت پسرک خیره شد، دلش نمیخواست امشب بخوابه پس به هر بهونه ای از جاش بلند میشد.
یک دفعه برای درست کردن شیر، مرتب کردن لباس هاش یا حتی برای مرتب کردن میز.
هوسوک احساس میکرد کار بزرگی روی شونه هاشه، به هرحال یونگی پسرش رو بهش سپرده بود باید تمام حواسش رو جمع میکرد.
اینجوری برای یه ذره هم شده توی چشمای یونگی دیده میشد
VOCÊ ESTÁ LENDO
remarriage
Fanficازدواج مجدد خلاصه: وقتی یونگی برای بزرگ کردن سوبین به یه همسر احتیاج داره حالا هوسوک چطور با کسی که نمیدونه دوسش داره یا نه ازدواج کنه؟!