part 16

24 7 0
                                    

تقربیا سه روز از مهلتی که هوسوک به پسر داده بود، میگذشت. همچنان پسر دنبال کسی بود که با پای خودش بیاد و  مو به مو اون شب برای هوسوک تعریف کنه اما کی، باید کی رو پیدا میکرد.
- عایشش
پسر عینکش روی چشماش گذاشت با دقت بیشتری افرادی که اون شب داخل بار بودن، رو نگاه میکرد. یونگی میترسید که توی چهار روز اینده اون ادم یا مدرکی برای بی گناهیش پیدا نمیکرد باید با دست های خودش برگه ی طلاق جلوی هوسوک میذاشت تا امضاش کنه. یونگی افکارش رو کنار زد یک جرعه کوچیک از قهوه ای که سرد شده بود، خورد به صفحه لپ تاب رو نگاه میکرد اما بازم هیچی پیدا نمیکرد.
- لعنت به همه تون
یونگی با عصبانیت عینکش روی میز گذاشت به ارومی از جاش بلند شد به سمت میزی رفت که بطری های شراب گذاشته شده بود. با اینکه دلش خیلی برای هوسوک تنگ شده بود، با اینکه خیلی دوست داشت الان توی بغل پسر باشه ولی متاسفانه نمیتونست اینکارو انجام بده.
- هوسوکا..
پسر حتی توان اینکه برای خودش شراب بریزه هم نداشت، این دلتنگی داشت کم کم نابودش میکرد، این دلتنگی قلبش به درد می اورد. همینکه پسر خواست توی تنهاییش غرق بشه صدای کوبیده شدن رو شنید. با قدم های اهسته به سمت در رفت تا باز کرد با چهره قشنگ هوسوک مواجه شد. اصلا از گوشه ذهنش عبور نمیکرد که هوسوک دم در اتاق کارش ببینه.
- هوسوکم
+ مگه نگفتم منو اینجوری صدا نزن 
یونگی سرش رو پایین کرد تا بتونه بغضی که نگه داشته رو قورت بده. اگه این بغض بزاره میخواست دو کلمه ای با هوسوکش صحبت بکنه.
+ بابات گفت صدات کنم بیای شام بخوری
پسر تا خواست برگرده برگرده یونگی مچ دستش رو گرفت و نذاشت به راهش ادامه بده. حالا که هوسوک با پای خودش امده بود، حالا که نمیتونست قلبش دربرابر این پسر مظلوم ساکت کنه. این قلب از زمانی که بچه بود برای یونگی میتپید، از زمان بچگی به عاشق بودن ادامه میداد. چون میدونست این ادم با اینمه اخلاق بد بازم به کسی نیاز داره که به حرف هاش گوش بده، یکی رو میخواد که بهش اهمیت بده اما فکرش رو نمیکرد خیلی ها این ارزو رو دارن. فکر نمیکرد که خیلی ها براش دندون تیز کردن
- بزار بغلت کنم.. بزار برای اخرین بار ببوسمت هوسوکم
هوسوک وقتی این حرف هارو شنید دستش رو ازاد کرد، بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه
+ به جای این حرف ها بشین بیگناهیتو ثابت کن
این اخرین حرف پسر بود، جوری این حرف رو زد که نفهمید بهش امید داد با با خاک یکسانش کرد. یونگی وقت نداشت این حرف رو برای خودش تحلیل کنه به رفتن هوسوک نگاه میکرد. اگه نمیتونست بیگناهی شو ثابت نکنه چی؟ اگه اون دختر به خواسته خودش میرسید چی؟ نباید این اتفاق می افتاد، نباید اون دختر هم سوبین هم هوسوک ازش میگرفت
- ثابت میکنم.. به خاطر شما هم شده اینکارو میکنم
یونگی یک قدم به عقب برداشت به ارومی درو بست. حالا به خاطر حرف های هوسوک انگیزه پسر برگشته بود، بیشتر از قبل تلاش میکرد. با اینکه نمیدونست اون حرف هارو چی در نظر بگیره ولی همینکه تا دم در اتاقش امده بود، خیلی دلگرم کننده بود. پسر به ارومی پشت میزش نشست با دقت بیشتری به اسامی اسم ها نگاه میکرد. همینکه با ارومی پایین می امد یه اسمی شدیدا توجه یونگی رو به خودش جلب کرد.. کیم جونگ هی
درسته نمیشد در نظرگرفت این فامیلی به کیم سومی نزدیکه ولی شانس امتحان کردن رو داشت. اگه از طریق این ادم به حقیقت میرسید، بهتر میتونست بیگناهیش رو ثابت کنه
- خودشه
دوباره از روی صندلی بلند شد، کتی که پشت صندلیش گذاشته بود به سرعت برداشت. فکر اینکه اگه اون مرد حقیقت رو میدونست، باعث میشد دست و پاشو گم کنه. اما تمام تلاشش رو میکرد که اروم باشه همه چی رو بدون هبچ مشکلی پشت سر بزاره. پسر با قدم های سریع از پله ها پایین امده بدون اهمیت دادن به ادم هایی که سر میز شام نشسته بودن فقط به بشقاب شون خیره شده بودن، گذشت کرد به سمت ماشین رفت.
بعد از اینکه از راننده خواست که اونو به همون باری ببره که اون شب رفته بود، به ارومی به صندلی تکیه میداد. هر ثانیه که میگذشت برای یونگی عذاب بود. جوری که ثانیه ها مثل دیوار به پسر فشار وارد میکرد، باعث میشد تنگی نفس بگیره اما بازم از اونجا رفتن پشیمون نمیشد. اونجا رفتن تنها راه خلاصی از این مشکل بود
: رسیدیم قربان
پسر به ارومی از ماشین پیاده شد به سمت بار رفت. با اینکه نمیدونست وقتی رفت اونجا باید چیکار کنه، وقتی اونجا رفت باید از کی نشونه این ادم رو بگیره با اینکه فقط اسمش رو میدونه. یونگی سعی کرد به چیزی فکر نکنه، سعی کرد تمام تمرکزش روی پیدا کردن اون ادم بزاره هرچی هم  میشد باید پیداش میکرد
یونگی بدون اینکه فکر دیگه ای بکنه به سرعت وارد بار شد. فضای بار پر شده بود از بوی سیگار و شراب هایی که هیچکس حاضر نمیشد ازشون بخوره. یونگی دستش روی بینی ش گذاشت با قدم های اهسته به جلو حرکت میکرد تا اینکه یکی از گارسون هایی که سرش از بقیه خلوت تر بود، گیر اورد
- ببخشید من یه سوالی داشتم
گارسون سینی شو توی بغلش گرفت به چشم های یونگی نگاه کرد
-میتونم بپرسم کیم جونگ هی اینجاست
گارسون نگاهی به اطراف کرد دوباره مشغول کارش شد. پسر از اینکه یه بچه نیم وجبی براش قیافه میگرفت روی اعصابش بود
- داری از عمد نادیدم میگیری
: همچین ادمی اصلا اینجا نیومده
پسر سعی کرد اروم باشه تمام این وسیله ها روی سرش این ادما خراب نکنه. البته یه جورایی حق با این پسر بود، اینجا ادم های زیادی رفت و امد میکنن بیشتریا دیگه هیچوقت برنمیگردن. یونگی چندین قدم از پسر فاصله گرفت ناخوداگاه چشمش به دوربین های مداربسته افتاد
- خودشه
****
هوسوک خیلی اروم جلوی در اتاق سوبین وایستاده بود. اینکه دلش بیشتر از همه برای سوبین تنگ شده بود رو خیلی خوب میدونست ولی با این حال اون بچه کنار خاله اش بود. بهتر از این بود که کنار یه غریبه بزرگ بشه، با اینکه یونگی هیچ تلاشی برای پیدا کردن سوبین نمیکنه.
+ شاید اون سوبین رو نمیخواست
اما اگه اون بچه رو نمیخواست چرا یواشکی اونو از بیمارستان اورد، چرا بدون اینکه به سومی بگه بچه رو با خودش اورد. هوسوک سعی کرد به چیزی فکر نکنه، این فکر ها بیشتر اونو شکاک نشون میداد.
: چرا نمیری داخل
هوسوک با صدای زن به ارومی برگشت به یانگ می خیره شد که با حالت چهره کاملا متفاوت جلوش وایستاده بود.
+ میترسم دیگه نتونمم بیام بیرون
یانگ می نفسی کشید به سمت پسر قدم برمیداشت به در بسته زل زده بود
: چرا لج کردن کنار نمیذاری با یونگی صاحب یه بچه نمیشید
هوسوک به ارومی به زن خیره شد که با کمال خونسردی به در نگاه میکرد
: به هرحال این خانواده یه وارث میخواد
هوسوک اخمی کرد به سمت یانگ می برگشت. پسر میدونست این زن منظورش چیه، میدونست که میخواد چی رو بهش بفهمونه
+دارید میگید خیانت یونگی رو نادیده بگیرم
:  اون خیانت حساب نمیشه وقتی هیچ دیدای با تو نداشته 
هوسوک با شنیدن این حرف به زمین خیره شد. اون موقع یونگی اصلا عاشق پسر نبود که اون کارو انجام داده بود ولی با این حال بازم ازش مخفی کرد.
: بچه بازی در نیار الکی با طلاق ابروی این خانواده رو نبر
یانگ می دستش روی شونه پسر گذاشت قبل از رفتن، حرفی که به پسر گفته بود رو یاداوری کرد
:  بازم به بچه خودت و یونگی فکر کن.. یه وارث واقعی 
زن دستش رو برداشت به راهش ادامه داد.حرف های این زن بدجوری پسر به شک انداخت. اینکه توی گذشته، یونگی چه کار هایی کرده به خودش مربوط بود.
+ عاهه.. حالا چیکار کنم؟
پسر از در فاصله گرفت به سمت پله ها رفت. دلش میخواست با یونگی صحبت کنه یه بار دیگه با خونسردی کامل باهاش صحبت کنه پس از پله های پایین امده روی مبل منتظر پسر میموند.
با اینکه یونگی معلوم نبود این موقع شب چیکار میکرد ولی دوست داشت منتظرش بمونه. نمیخواست قبل از اینکه با یونگی حرف بزنه به خواب بره.

remarriage Donde viven las historias. Descúbrelo ahora