part 9

43 8 2
                                    

هوسوک به ارومی چشم هاشو باز کرد به سقف خیره شد. امروز روزی بود که برای همیشه همسر یونگی میشد. وقتی به این موضوع فکر میکرد ته دلش احساس عجیبی داشت.حسی که اصلا غیر قابل توصیف نبود، یه حس کاملا متفاوت
- بیدار شدی
هوسوک چشم هاشو گرد کرد به سرعت طرف یونگی برگشت که با لبخند بهش خیره شده بود. پسر  کاملا فراموش کرده بود که یونگی دیشب توی اتاقش جا خوش کرده بود. پسر خیلی اروم روی تخت نیم خیز نشست به اطرافش نگاه میکرد.
- بهتره همه وسیله هاتو جمع کنی یا نه نمیخواد.. میخوام برات چیز های جدیدی بگیرم
هوسوک  تا این حرف رو شنید، نیم خیز روی تخت نشست با حالت عجیب به پسر خیره شده بود. انگار نه انگار همین دیشب باهاش حرف زده بود تا دیگه براش الکی پول خرج نکنه.
- نه منظورمو بد رسوندم.. میخواستم بگم که با سلیقه خودت هرچی دوست داری بخری
پسر بزور روی تخت نشست و پاهاشو روی زمین سرد گذاشت به طرف یونگی برگشت
- باشه باشه.. فراموش کن چی گفتم
هوسوک پوفی کشید بدون هیچ حرفی به سمت در اتاق رفت به ارومی بازش کرد. پسر همین جوریشم کلی استرس داشت حالا با حرف های یونگی دیگه نمیتونست اروم باشه. یونگی وقتی دید هوسوک میخواد اونو از اتاق بیرون کنه لپ های باد کرده به هوسوک نگاه کرد
- میشه نرم
+ جناب مین شما الان کلی کار برای انجام دادن داری... جهت یادآوری امروز روز عروسیته
یونگی لبخندی زد از روی تخت بلند شد به سمت هوسوک قدم برمیداشت به چشم های عسلی هوسوک زل میزد. پسر هرچی بیشتر به اون چشم ها نگاه میکرد، همونقدر دل کندن از اون جفت چشم ها براش سخت میشد
- درسته... دارم با یه پسر خوشگل ازدواج میکنم
+ دیوونه!
هوسوک بازوی پسر رو گرفت تا خواست از اتاق بیرونش کنه، یونگی اونو محکم به دیوار کوبید با نگاه شیطنت امیز بهش خیره شد.
- شاید.. شاید من دیوونه همین ادم شدم.. شاید این ادم منو به این روز انداخته!  
یونگی خیلی اروم دستش کنار صورت هوسوک گذاشت اول به چشم هاش، بینی و در اخر نگاهش روی لب های پسر قفل شد. حتی خودش دلیل این رفتار هاشو نمیدونست، انگار قلبش تسلیم شده بود. انگار در برابر این همه زیبایی، مهربونی هوسوک تسلیم شده بود.
- نمیخوام فکر کنی به خاطر اینکه از سوبین مراقبت میکنی این احساس رو بهت دارم.. فقط حس میکنم هیپنوتیزم شدم.. اونم توسط تو
هوسوک اب دهنش رو قورت داد به پسری نزدیک شد که بیش از حد بهش نزدیک شده بود. این همه نزدیکی برای قلبی که این همه سال منتظر بود، زیادی خطرناک بود. هوسوک میترسید قبل از اینکه لب هاش اسیر لب های یونگی بشه، بهشت رو دیدن کنه.
- میتونم اسم این حس رو...
پسر مکث کوتاهی کرد به طرف گوش پسر خم شد تا خواست حرف مهمی بزنه، صدای در اتاق باعث شد هوسوک هل کنه و جوری پسر رو به جلو هل داد که محکم روی زمین افتاد.
+ متاسفممم
همینکه خواست نزدیک یونگی بشه در محکم توی صورت هوسوک برخورد کرد، کمر پس محکم به میز خورد
- هاها جانگ هوسوک... کارما زد به کمرت 
همون لحظه صدای خنده های پسر با دیدن خدمتکار قطع شد به ارومی از جاش بلند شد به چهره متعجب خدمتکار خیره شد
- اتفاقی افتاده؟؛
: ببخشید شما دیشب اینجا بودین؟
یونگی نگاهش به هوسوک داد که یک دستش به کمرش داشت خیلی اروم در رو کامل باز کرد. به خاطر اینکه لباس های دیروز، موهای بهم ریخته، چهره خواب الود؛ خدمتکار حدس زده بود که یونگی دیشب اینجا خوابیده بوده.
- اونش به تو مربوط نیست.. بگو واسه چی مزاحم ما شدی
: منو ببخشید اما پدرتون گفتن صداتون کنم
یونگی باشه ای گفت به سرعت در روی دختر بست با چشم های نگران به هوسوک خیره شد
+ من خوبم تو برو پایین 
- باشه فقط یکم دیگه ارایشگر برای مرتب کردن موهات میاد.. بعد از اون استایلیست برای درست کردن لباست میاد، خلاصه از اتاقت بیرون نرو
هوسوک سری تکون داد رفتن یونگی رو تماشا کرد از طرفی یونگی  نمیدونست پدرش برای چی این موقع صبح صداش زده با اینکه میدونه امروز بهترین روز زندگی یونگیه. پسر با همین فکر اخرین پله رو پایین امد با دیدن دختری که کنار پدرش نشسته بود به راهش ادامه داد. تا اینکه وقتی نزدیک تر شد با دیدن ان چهره اشنا دیگه هیچ قدمی برنداشت.
: منو شناختی مین یونگی
یونگی با دیدن اون دختر اب دهنش قورت داد به پدرش نگاه کرد که سرش پایین انداخته بود هیچ حرفی نمیزد
- تو اینجا چه غلطی میکنی
دختر لبخندی زد به ارومی از جاش بلند شد به سمت پسر مضطرب قدم برداشت.
: شنیدم داری ازدواج میکنی.. درسته؟
یونگی نگاهش به پدرش داد و سعی کرد باهاش صحبت کنه، سعی کرد توضیح بده که این دختر اینجا چیکار میکنه
: چرا این موضوع رو از من قایم کردی؟ 
پسر با دستش دختر رو به عقب هل داد به پدرش خیره شد. پسر از ته وجودش میخواست به پدرش توضیح بده، میخواست مو به مو اون شب رو به پدرش بگه.
:  چرا نگفتی  این دختر خاله سوبینه
یونگی چشم هاشو بست یه نفس عمیق کشید اون لحظه دختر یه دستش روی شونه پسر گذاشت به پیرمرد خیره شد
:  حالا چیزی عوض نشده.. الانم میتونم حضانت سوبین رو از پسرت بگیرم
پیرمرد با شنیدن این حرف بزور از جاش بلند شد به دختر خیره شد. اون دختر چطور بعد از چند سال سرکله اش پیدا شده و میخواد نوه عزیزش رو ازش دور کنه.
: صبر کن الان خندم میگیره؟
پیرمرد پوزخندی زد به سمت دختری قدم برداشت که با شوک کنار یونگی وایستاده. مرد عصاشو رو بلند کرد و باهاش دختر رو از یونگی فاصله داد.
:  این ادم هرچقدر هم بد اخلاق باشه، بد دهن باشه، هرچقدرم تو زندگیش گند بزنه.. بازم پسر منه، حاضرم هرکاری براش انجام بدم تا سوبین کنارش بمونه
دختر به پیرمرد قیافه گرفت سعی کرد روی اعصاب پیرمرد راه بره اما این مرد ذات همه ادم هارو میفهمید
: قیافه گرفتن چهره زیبا میخواد در جریانی که
دختر تا خواست به پیرمرد حمله کنه هوسوک سر رسید
+ چیزی شده؟
دختر یک قدم به عقب برداشت با دیدن همون دختری که روز بیمارستان باهاش برخورد کرده بود، سرجاش وایستاد.
+ تو همونی که اون روز بهم برخورد کردی؟
یونگی اون لحظه فهمید که این ادم یکبار به با هوسوک ملاقات کرده، ضربان قلبش بالا رفت. یعنی اگه اون روز گذشته یونگز رو بهش میگفت، اگه میگفت اون شب چه کار کثیفی کرده. اونوقت هوسوک یک ثانیه توی زندگیش نمی موند.
- عزیزم چرا از اتاقت بیرون امدی؟!
+خواستم ازت بپرسم چقدر باید صبر کنم تا ارایشگر و استایلیست بیاد؟
یونگی نیم نگاهی به دختر انداخت  و دوباره به هوسوک خیره شد
: من استایلیست شمام...میتونم تا زمانی آرایشگر تون میاد کمک تون کنم
یونگی تا خواست جلوی پسر رو بگیره پدرش مانع اینکار شد و رفتن هوسوک با اون دختر دید. اگه سانمی همه چیو به هوسوک میگفت چی، اگه میگفت چه غلطی کرده زندگیش خراب میشد.
- اپا
پدرش وقتی شنید یونگی اینجوری صداش زد ته دلش احساس عحیبی پیدا کرد. یونگی هیچوقت به این حالت اونو صدا نمیزد
- پای حرفات هستی... قول میدی که نمیذاری سوبین رو ازم بگیره
پدرش با نگرانی به یونگی نگاه کرد که کم مونده بود، اشکاش از گوشه چشمش به پایین بیفته.
- میدونم پسر خوبی برات نبودم.. میدونم خیلی اذیتت کردم ولی به پات بیفتم.. نزار سوبین رو از پیشم ببره
مرد وقتی این رفتار هارو از یونگی میدید، کاملا متوجه میشد پسر چقدر تغییر کرده. از زمانی که هوسوک پاشو توی زندگی یونگی گذاشته به شدت تغییر کرده
-توی گذشته اشتباه کردم ولی میخوام با هوسوک و پسرم یه زندگی داشته باشم
تک تک حرف هایی که میزد قلب مرد رو فشار میداد. اون مرد میدونست پسرش بدون سوبین نمیتونه تحمل کنه. زندگی اون توی هوسوک و پسرش خلاصه شده بود
: خودتو نباز پسرم تو بچه ی مین سونگ جی هستی.. نمیذارم به هیچ عنوان زندگی تو خراب کنه
- اپا
مرد بازو های یونگی رو گرفت و کاری کرد که صاف جلوش وایسته. به یونگی نمیخورد ادم زودرنجی باشه، اون درست مثل پدرش یه مرد واقعی بود.
:  الانملانم برو خودتو واسه عروسی آماده کن.. امروز روز بزرگیه
یونگی سری تکون داد یک قدم به عقب برداشت. مرد از اینکه پسر باهاش مثل قدیم رفتار میکرد، خیلی خوشحال بود. همینکه متوجه اشتباهش شده بود و میخواست یه زندگی ساده برای خودش درست کنه باعث میشد نذاره اون دختر زندگی پسرش رو خراب کنه.

remarriage Where stories live. Discover now