هوسوک به ارومی چشم هاشو باز کرد روی تخت نیم خیز نشست به ارومی گردنش رو ماساژ میداد. به خاطر اینکه کل شب روی مبل به خاطر یونگی منتظر بود در اخر نصف شب با یه فلش به خونه برگشت.
هوسوک نمیدونست چطور از یونگی بابت رفتار هایی که کرده عذرخواهی کنه، چطور باید از دلی که خودش شکسته معذرت خواهی کنه. با این حال هوسوک دوست داشت تمام سعی شو بکنه.
+ عاهه.. مین یونگی
پسر به ارومی چرخید به چهره خواب الود یونگی نگاه کرد. این پسر همیشه خدا دیر تر از هوسوک از خواب بیدار میشه. خیلی اروم پتو رو کنار زد به ارومی پاهاشو روی زمین گذاشت. با دیدن اون لپ تاب نفس عمیقی کشید به سرعت فلش بیرون کشید بهش خیره شد. فکرشم نمیکرد یونگی اینقدر ماهرانه بیگناهی شو ثابت کنه، جوری که پسر هیچی نتونست بگه
- هوسوکم.. دیگه میتونم اینجوری صدات بزنم
هوسوک سری تکون داد به سرعت فلش روی میز گذاشت به سمت پسر قدم برداشت، بعد از اینکه بهش نزدیک شد با دستاش موهای بهم ریخته یونگی رو مرتب میکرد. پسر هرچی بیشتر با موهای یونگی بازی میکرد همونقدر ارامش به یونگی منتقل میکرد در حدی که پسر اصلا نمیخواست هوسوک دست از کار بکشه
+ بازم بابت رفتار هام ازت معذرت میخوام وقتی اون حرف هارو از زبون سانمی شنیدم خیلی عصبی شدم
یونگی لبخندی زد همون لحظه انگشت هایی که با موهاش بازی میکرد رو گرفت. پسر بدون هیچ حرفی اول انگشت هاش، کف دست و بعد مچ دست هوسوک رو میبوسید. بوسیدن اینچ اینچ بدن هوسوک برای یونگی ارامش بخش بود.
- گفتم که لازم نیست عذرخواهی کنی
+ ولی بنظر من لازمه.. من نمیتونم بعد اونهمه بد دهنی جوری رفتار کنم انگار چیزی نشده
پسر دست های هوسوک روی گونه اش گذاشت با لبخند به همسرش نگاه میکرد. درسته یونگی اون زمان خیلی سختی کشید اما اینکه هوسوک سعی میکرد که پسر اونو ببخشه برای یونگی احساس عجیبی داشت.
- خب حالا.. دوست داری بعد از ظهر بریم پیش مامانت
هوسوک دستی که روی گونه اش بود رو به ارومی برداشت به حرف یونگی فکر کرد. از زمانی که ازدواج کردن وقت نکرده بود به دیدن مادرش بره و الان بعد از مدت ها میخواست این کار انجام بده، احساس خجالتی بودن بهش دست میداد. یونگی خیلی اروم از جاش بلند شد دستش دور کمر پسر انداخت به چشماش نگاه کرد
- میدونم برات سخته اما به هرحال اون مادرته
+ درسته پس من.. بعداز ظهر اماده میشم
یونگی لبخندی زد همون لحظه پسر رو در اغوش گرفت. میدونست پسر از اینکه مدت از مدت ها مادرش رو ببینه چقدر استرس داره به هر حال اون زن اصلا برای این ازدواج راضی نبوده. هنوزم فکر میکنه پسر به خاطر شونوشت شوم اش توی این خونه افتاده ولی اونکه نمیدونست پسر چقدر خوشحاله که با یونگی یه جا زندگی میکنه
+ یونگیا.. میتونم یه سوال بپرسم
یونگی به ارومی از بغل پسر در امد توی چشماش نگاه کرد.
+از کیه فهمیدی دوسم داری؟
پسر لبخندی زد به ارومی دو دست هوسوک رو گرفت. اینکه بخواد جواب پسر رو بده یکم براش سخت بود
+اگه بهم بگی منم جواب اون سوالی که ازم پرسیدی رو میگم
یونگی بلافاصله به چهره خندون پسر نگاه کرد، جوری برای پسر قیافه گرفت که انگار داره به سوالی که هوسوک ازش پرسیده فکر میکنه
+ یااا.. اذیتم نکن دیگه
- باشه باشه میگم بهت
پسر نفسی کشید دوباره به چهره ای که عاشقانه دوسش داشت نگاه کرد
- روزی که فارغ التحصیل شدی با ذوق امدی پیشم بعد من اونجوری بودم که این پسر چرا اینقدر خوشگله، چرا چشماش اینقدر میدرخشه ولی درست روز بعدش برای دانشگاه رفتی
هوسوک لپ هاشو باد کرد دست های یونگی رو محکم تر گرفت به چشم هایی که به خاطر یاداوری خاطرات غمگین شدن، نگاه کرد.
+ خب راستش گفتنش برام خیلی سخته ولی دوران دانشگاه با یه پسر قرار گذاشتم
یونگی تا این حرف پسر رو شنید با تعجب بهش نگاه کرد. فکرشو نمیکرد هوسوک با کسی قرار گذاشته باشه. تا اینکه بازوهاشو گرفت با شدت بیشتری نگاش کرد
- ببینم بغلش کردی، دست هاشو گرفتی یا حتی.. بوسیدیش؟؟
هوسوک با هر حرفی که یونگی میزد جوری میخندید که احساس میکرد هر لحظه ممکنه منفجر بشه
- یا نکنه..
+ نه اصلا فقط سه روز باهم قرار گذاشتیم چون پسر متوجه شد دخترا رو دوست داره
یونگی نفسی کشید به سرعت دست های هوسوک رو ول کرد. با اینکه هوسوک ارتباطی زیادی با اون ادم نداشته ولی بازم خوشش نمیامد با یکی غیر از خودش قرار بزاره، خوشش نمیامد با یکی غیر از خودش حرفی بزنه.
- وای هوسوک با این حرفت نصف جونمو گرفتی
هوسوک خنده ای کرد به ارومی پسر در اغوش گرفت. حدود چند دقیقه بعد دو پسر برای صبحانه به طبقه پایین رفتن. با اینکه هوسوک علاوه بر یونگی باید از عموش و حتی اون زن عذرخواهی کنه وگرنه نمیتونست توی اون چشم ها نگاه کنه.
+راستش میخواستم از همه تون عذرخواهی کنم
هوسوک بعد از تموم کردن حرفش تعظیمی کرد به قیاقه اون سه نفری کرد که روی صندلی نشسته بودن.
: فراموشش کن داماد گلم
هوسوک با دیدن اون ادم هایی که انگار نه انگار هیج اتفاقی توی این خونه افتاده باشه. یونگی خنده ای کرد به ارومی به پسر اشاره کرد که برای خوردن صبحانه روی صندلیش بشینه
+کارتون توی احمق نشون دادن ادما خیلی خوبه
- فقط غذاتو بخور
هوسوک خودشو با صندلی جلو کشید نیم نگاهی به عموش کرد که تمام تمرکزش روی غذا خوردن گذاشته بود تا اینکه یونگی به ارومی صورتش طرف هوسوک گرفت
- بعد از صبحانه یه سر بریم خونه مادرت
هوسوک سری تکون داد با صدای گذاشتن قاشق عموش به چهره عصبانیش خیره شد
: به جای اینکه الکی برای خودتون گشت بزنید به فکر یه بچه باشید
هوسوک قاشق توی دستش گرفت به مرد خیره شد. حالا از دفعه قبل بیشتر مطمئن شد یانگ می فکر بچه رو توی سر عموش انداخته
+ اما سوبین هنوز پیدا نشده
: اون بچه الان پیش خوب کسیه لازم نیست نگرانش باشی.. بعدم سوبین وارث واقعی این خانواده نیست
هوسوک به سرعت به یونگی نگاه کرد که لقمه رو توی دهنش قورت داد به پسر خیره شد
- اینجوری نگاه نکن.. سوبین واقعا پسر منه، میخوای ازمایش هم میدم
مرد با کوبیدن دست هاش روی میز توجه همه رو به خودش جلب کرد. اینکه سوبین واقعا پسر یونگی باشه بدجوری توی سر هوسوک میچرخید اما اینکه این مرد میخواد دو پسر یه بچه داشته باشن، خیلی مصمم بود
: پس هرچه سریعتر به فکر بچه باشید
مرد اخرین حرفش رو زد از جاش بلند شد. هوسوک به ارومی به زنی شد که با پوزخند بهش نگاه میکرد. تا زمانی که این دو پسر اینجا زندگی میکردن، باید هرچی این زن میگفت باید انجام میدادن. عروسی اجباری، بچه شدن اجباری.. هیچکدوم از اینکارا با خواسته خودشون نبود
- بهتره بریم
هوسوک سری تکون داد به ارومی از جاش بلند شد دقیق پشت سر یونگی راه افتاد. نه اینکه از بچه دار شدن متنفر باشه نه اینکه نخواد بچه یونگی رو داشته باشه اما احساس میکرد بچه دار شدن خیلی زود باشه. هنوز فقط چند ماه از ازدواج شون گذشته بود پس چرا اینقدر زود بچه دار بشن.
حدود چند دقیقه بعد جلوی خونه مادر هوسوک پیاده شدن. هوسوک سعی میکرد لرزش دست هاشو نادیده بگیره خیلی راحت با مادرش صحبت بکنه. دقیق مثل قدیم که عین دو دوست باهمدیگه صحبت میکردن.
- هوسوکم پس چرا در نزدی
هوسوک از پشت شیشه به یه جفت کفش های مردونه ای که توی جا کفشی گذاشته بود، اشاره کرد. یونگی هم مثل هوسوک نمیدونست این کفش ها از کجا امده.
+ یه مرد توی خونه اس
یونگی بدون هیچ فکری شروع کرد به در زدن. هوسوک اولش فکر میکرد مادرش قصد نداره درو برای پسرش باز کنه اما کمتر از چند ثانیه در باز شد یه مرد با پیرهن سفید رنگی که تمام دکمه هاش باز بود، خیره شد
- عجب استقبال گرمی
هوسوک یک قدم به جلو برداشت به سمت مردی برداشت که با تعجب بهشون نگاه میکرد. خیلی دوست داشت از این مرد بپرسه که با این وضعیت توی خونه مادرش چیکار میکنه.
: شما کی هستید؟
- تو خودت کی هستی که با این وضع امدی دم در
مرد به سرعت یقه لباس یونگی گرفت با حالت عجیبی بهش خیره شد
- چه ادم زود جوشی هستی.. من داماد این خونم.. ایشونم پسرشه
مرد به ارومی یقه لباس پسر رو ول کرد به ارومی به هوسوک از شدت تعجب بهش خیره شده بود. هوسوک اصلا توقع نداشت مادرش با یه مرد رابطه داشته باشه
: پسرم..
مادر پسر به ارومی از کنار مرد رد شد با دستش لباسش رو محکم گرفته بود. اما هوسوک نمیخواست دیگه اونجا بمونه، نمیخواست دیگه با مادرش خرف بزنه پس راهشو کج کرد به راهش ادامه میداد
: هوسووکک
- فکر نکنم بخواد باهاتون حرف بزنه
زن نگاهش خشمگینش رو به پسری داد که با پوزخند بهش خیره شده بود
: از قصد انجامش دادی.. میخواستی هوسوک جز تو کس دیگه ای رو نداشته باشه!
پسر شونه هاشو بالا انداخت اروم اروم از زن فاصله گرفت به راهش ادامه داد. اینکه یونگی میدونست مادر پسر با کسی رابطه داره یا نه رو فقط خدا میدونست.. نه کس دیگه ای
YOU ARE READING
remarriage
Fanfictionازدواج مجدد خلاصه: وقتی یونگی برای بزرگ کردن سوبین به یه همسر احتیاج داره حالا هوسوک چطور با کسی که نمیدونه دوسش داره یا نه ازدواج کنه؟!