هوسوک از توی اشپزخونه به یونسوک نگاه میکرد. اینکه چطور قضیه سوبین رو براش تعریف میکرد، خودش هم نمیدونست اما هرجوری بود باید با پسرش درمیون میذاشت.
- هوسوک خوبی؟!
پسر از توی افکارش بیرون امد به یونگی نگاه میکرد که با لباس های خواب جلوش وایستاده بود.
+ چرا اماده نشدی؟
یونگی دستی به موهای پسرش کشید بدون اینکه نگاهی بهش بکنه حرفش ادامه داد
- مرخصی گرفتم
هوسوک نفسی کشید به سمت یخچال رفت، ظرف غذایی که برای یونسوک آماده کرده بود رو برداشت روی کابینت گذاشت
+ مرخصی گرفتی یا اخراج شدی؟
یونگی با تعجب به پسری نگاه کرد که همراه طرف غذا به سمتش می امد. پسر هرچقدر هم تلاش میکرد بازم نمیتونست چیزی رو ازش قایم کنه. هوسوک همیشه دو قدم جلوتر از پسر بود
- چرا این حرف رو میزنی
یونسوک لبخندی زد همزمان که غذاش رو میخورد به پدرش نگاه میکرد. اون پسر همیشه میدونست هوسوک توی بحث ها برنده میشه و باباش نمیتونه چیزی بهش بگه
+چون وقتی امدی تا تونستی به رئیست بدبیراه میگفتی
یونگی برای پسرش ابرویی بالا انداخت به سمت هوسوک قدم برمیداشت. حالا که هوسوک فهمیده بود که پسر از کارش اخراج شده بود، دیگه لازم نبود چیزی ازش قایم کنه. خیلی اروم با قدم های اهسته جوری که نشون بده چقدر از کارش پیشمونه، کنار هوسوک وایستاد.
- دیگه داشت زیادی میرفت رو مخم.. منم باهاش یکم بحث کردم
هوسوک تا خواست چیزی بگه چشمش به یونسوک افتاد که یواشکی به حرف های دو پسر میخندید
+ یونسوکا بهتره بری تو ماشین.. با شمام بعدا حرف میزنیم جناب مین
هوسوک بعد از تموم کردن حرفش به پسری نگاه کرد که از جاش بلند شد از خونه بیرون رفت. حالا توی این شرایط یونگی از کارش اخراج شده بود دیگه حرفی برای گفتن نداشت. پسر خیلی اروم به طرف یونگی برشگت با چشم های خسته به پسر خیره شد. یونگی همون لحظه احساس کرد که پسر بهش احتیاج داره پس به سرعت به سمتش رفت تویه حرکت محکم بغلش کرد. هوسوک به شدت برای ادامه دادن به این بغل احتیاج داشت
+ خیلی ممنونم که کنارمی
یونگی به ارومی کمر پسر رو نوازش کرد به حرف های پسر گوش میداد. درسته نمیتونست باری از روی دوش هوسوک برداره ولی سعی میکرد تا اخر عمرش کنار هوسوک بمونه
- لازم نیست تشکر کنی هوسوکم
پسر خیلی اروم از بغل یونگی در امد از خونه بیرون رفت. با اینکه راه سختی رو در پیش داشتن باید همه جوره مقاومت میکرد به راهشون ادامه میداد وگرنه زندگی جوری از روشون رد میشد که دیگه هیچوقت نتونن روی پاهاشون وایستن.
هوسوک بدون اینکه به چیزی فکر کنه به راهش ادامه بده. فکر کردن به مشکلات فقط استرسش رو بیشتر میکرد دیگه نمیدونست به راهش ادامه بده پس در ماشین رو باز کرد به پسرش لبخند زد. حدود چند دقیقه بعد جلوی در مدرسه پارک کرد برای تشویق کردن پسرش دستشو توی هوا تکون داد.
+ عاهه.. یونسوکا
پسر خیلی اروم ماشین روشن کرد به سمت خونه حرکت کرد.تا زمانی که کلاس های یونسوک تموم میشد، میتونست در کنار همسرش یه روز خیلی اروم داشته باشه. پس پاشو روی گاز گذاشت به سمت خونه حرکت میکرد. تمام این مدت به این فکر میکرد که این قضیه قراره چطور تموم شه ولی هرچی بود پایان خوبی نداشت.
بعد از چند دقیقه ماشین لبه خیابون پارک کرد به سمت خونه قدم برمیداشت. اینکه همه چی اینقدر ساکت بود، اینقدر اروم پیش میرفت زیادی روی مخ هوسوک بود. تا اینکه درو باز کرد با دیدن اون زن که روی مبل نشسته بود، از حرکت ایستاد
- سوکا امدی؟
هوسوک بدون نگاه کرد به یونگی یه قدم به جلو برداشت توی صورت خندان مادرش خیره شد
+ این اینجا چیکار میکنه؟
- من هرچی سعی کردم نیاد داخل.. نشد
مادر هوسوک لبخندی زد دوباره روی مبل نشست. از اینکه مادرش رو اینجا دیده بود اصلا احساس خوبی نداشت، از اینکه ممکن بود خواسته هایی از پسرش داشته باشه اصلا خوشحال نبود.
: امده بودم ببینمت
هوسوک به خاطر اون زن حتی یک سانت هم تکون نخورد. نمیدونست چرا هرچی بهش میگفت دست از سر خانواده اش برداره اما بازم به هر بهونه ای سرکله اش پیدا میشد. از طرفی یونگی وقتی میدید هوسوک از هر طرف تحت فشاره تصمیم گرفت یه کاری بکنه، یه حرکتی بزنه تا هوسوک احساس تنهایی نکنه.
- چقدر میخوای؟!
مادر هوسوک خیلی اروم به یونگی نگاه کرد
: منظورت چیه
یونگی نفسی کشید یه قدم به زنی نزدیک شد که ارامش از پسر گرفته بود، به زنی نزدیک شد که با تماک پرویی دوباره به دیدن هوسوک امده بود
- حتما پول های طرف تموم شده توام به همین خاطر دوباره برگشتی.. درسته!
زن با شنیدن این حرف چشم هاشو گرد کرد با عصبانیت به یونگی خیره شد. اینکه پول های طرف تموم شده کاملا درست بود اما زن میخواست یه جور دیگه ای به هوسوک بفهمونه
: نخیر.. فقط دلم برای پسرم و نوه ام یونسوک تنگ شده
هوسوک دیگه نمیتونست ادامه بده پس خیلی اروم کنار رفت تا زن خیلی راحت در بسته خونه رو ببینه و بفهمه که باید تنهاش بزاره اما زن حتی یک سانت هم تکون نخورد به سرعت بازوی پسر رو گرفت
: بخدا راس میگم هوسوکا..من مادرتم
هوسوک با چشم های اشکی به مادرش نگاه کرد خیلی اروم با اون یکی دستش بازوی مادرش گرفت از خونه بیرون کرد.
+ اگه.. یه بار دیگه بیای اینجا گزارشت به پلیس میدم
بعد از تموم کردن حرفش در محکم بست به زمین خیره شد. اشک هایی که از چشم پسر میریخت بدون اختیارش بود، این اشک ها برای خلاص شدن به ارومی از گوشه چشم های پسر به پایین میریختن تا اینکه یونگی شونه هاش پسر رو گرفت شروع کرد به ماساژ دادن
- حیف نیست به خاطر اون زن اشک هاتو حروم میکنی
یونگی نیم نگاهی به هوسوک کرد که تقریبا اروم شده بود، پس یه پوزخندی زد به ارومی به گوشش نزدیک شد
- این اشک هارو باید زمانی که داخلت میکوبم حروم کنی
هوسوک با شنیدن این حرف به سرعت برگشت شروع کرد به کتک زدن یونگی. پسر هم مچ دست های هوسوک رو گرفت توی بغلش انداخت. اینکه هوسوک رو اینقدر ناراحت و درمونده میدید احساس خیلی بدی داشت، سعی میکرد به هر نحوه ای شده هوسوک رو اروم کنه.
- بیت یکم استراحت کن تا خستگیت دربره
یونگی به ارومی پسر از توی بغلش دراورد باهم به قصد استراحت کردن روی مبل نشستن. حدود چند ساعت بعد گوشی هوسوک زنگ خورد. این تماس باعث شد پسر از خواب بیدار بشه، قبل از اینکه به اسم دقت کنه به سرعت جواب میده
+ بله.. بفرمایید
یونگی هم خیلی اروم همزمان که موهاشو خشک میکنه به سمت مبل قدم برمیداره تا اینکه با یهویی بلند شدن هوسوک، با شوک به عقب میره.
- هوسوکم... چی شده
هوسوک با ترس به یونگی نگاه کرد قبل از اینکه به پسر چیزی بگه سوییج ماشین رو برداشت به سرعت از خونه بیرون رفت. یونگی حتی نفهمید کی بهش زنگ یا حتی چی بهش گفته بود که اینقدر با عجله از خونه بیرون رفت. پس بدون هیچ فکری از خونه بیرون رفت، قبل از اینکه هوسوک حرکتی بکنه سوار ماشین شد
- نمیخوای بهم چیزی بگی
هوسوک به سرعت پاشو روی گاز گذاشت، فرمون به سرعت چرخوند.
+از مدرسه زنگ زدن گفتن در مورد یونسوکه
یونگی اخمی کرد به صندلی تکیه داد. هر ثانیه ای که میگشت دل پسر بدجوری شور میزد. همینکه مدیر مدرسه هیچ توضیح دیگه ای نداده ای بود، باعث استرس بیش از حد دو پسر شده بود. در حدی که کف دست هاشون عرق میکرد این بیشتر از همه روی مخ شون بود.
حدود چند دقیقه بعد پسر بدون اینکه نگاهی به اطراف بزنه، ماشین یه جایی پارک کرد به سرعت پیاده شد. دث. پسر با تمام استرسی که داشتن از در مدرسه وارد شدن، به ارومی از بین دانش اموزا رد میشدن. بدون اینکه در بزنن وارد اتاق مدیر شدن، با چشم های نگران به مرد خیره شدن.
+ اتفاقی برای یونسوک افتاده
پسر وقتی به چهره مرد نگاه میکرد، همچنان دعا میکرد که مرد از جاش بلند بشه بگه اخه کدوم اتفاقی میتونه برای پسر بیفته
: راستش یونسوک و سوبین غیب شون زده؟
- غیب شون زده.. منظورت اینکه بچه های من گم شدن
یونگی یک قدم به جلو برداشت به چشم های مرد خیره شد. هوسوک نمیخواست باور کنه، نمیخواست باور کنه پسرش گم شده
- خیلی برات راحته نه؟ خیلی راحت میای میگی پسرتون غیب شده نه؟؟
برخلاف هوسوک، یونگی جوری داد میزد که تمام کسایی که اونجا حضور داشتن، فهمیدن دو پسر نُه ساله گم شدن
+پسر من کجاست؟ یونسوک من کجاست؟ سوبین کجااستت؟
هوسوک با هر دادی که میزد، بدنش سست تر میشد دیگه توانی توی پاهاش نمونده بود توی بغل یونگی افتاد.
: ما به پلیس گزارش دادیم.. خیلی سریع پیگیری میکنن
یونگی با عصبانیت پسر رو از روی زمین بلند کد، از اتاق خارج شد. پسر احساس میکرد اگه دو دقیقه دیگه اونجا میموند، تمام وسیله هاشو روی سر مرد میشکوند به دلیل قتل عمد زندان می افتاد. اما الان حال هوسوک مهم تر بود. پسری که مدام زیر لب اسم های پسراشو می اورد، اروم اروم اشک میریخت. چطور یهو ورق برگشت تمام چیز هایی که هوسوک خواسته بود، اتفاق نیوفتاد.

YOU ARE READING
remarriage
Fanfictionازدواج مجدد خلاصه: وقتی یونگی برای بزرگ کردن سوبین به یه همسر احتیاج داره حالا هوسوک چطور با کسی که نمیدونه دوسش داره یا نه ازدواج کنه؟!