هوسوک خیلی اروم غذا هایی که برای پسر درست کرده بود رو توی ظرف چید، دقیق جایی گذاشت که بلافاصله چشمش بهش بیفته. اینکه هوسوک جدیدا حواسش پرت شده بود، ممنکه خیلی چیز هارو فراموش کنه.
- یونسوک هنوز آماده نشده؟
هوسوک همین جور که دست هاشو به گوشه پیرهنش پاک میکرد، سرش به نشونه "نه" تکون داد. یونگی به خاطر اینکه این عادت پسر به هوسوک رفته بود، خنده ای کرد به ارومی مشغول جمع کردن وسیله هاش شد.
- پس میتونی یونسوک برسونی مدرسه
+ البته تو با خیال راحت به کارات برس
یونگی سری تکون داد به ارومی طرف جا کفشی رفت. با چشماش دنبال کفش هاش میگشت تا اینکه متوجه پسری که پشت سرش بود، به ارومی برگشت. هوسوک صاف توی چشمای گربه ای پسر خیره شد با قدم های اهسته به سمتش امد، دستش به قصد مرتب کردن کروات پسر دراز کرد.
- ببینم نکنه اخرای عمرمه که هوسوکم اینقدر باهام مهربون شده
+ یااا.. زبونت گاز بگیر
هوسوک به ارومی کروات پسر رو درست کرد دقیق روی گونه اش بوسه ای کاشت و صاف به چشم های ذوق زدش خیره شد
+ زیاد به خودت سخت نگیر، قهوه زیاد نخور، به موقع ناهارتو بخور و...
با تموم کردن حرفش کروات جوری سفت کرد که برای چند لحظه نفس پسر قطع شد
+ اطراف زن هام نگرد.. فهمیدی مین یونگی؟!
پسر برای اینکه ضایع نکنه لبخندی زد از روی ترس تمام حرف های پسر رو تایید کرد. با اینکه خیلی خوب میدونست هوسوک هیچوقت برای رفتن به سرکار اینجوری بدرقه اش نمیکرد
- به روی چشمام هوسوکم
پسر به سرعت کفش هاشو پوشید از خونه بیرون رفت. با اینکه حس میکرد یکم زیادروی کرده بود ولی باید یه تذکر کوتاهی به یونگی میداد. نه اینکه به پسر اعتماد نداشته باشه وقت به ادم های اون بیرون شک داشت.
+ یونسوکاا
هوسوک جوری داد زد که پسر با تمام سرعت از پله ها پایین امد دقیق جلوی پدرش ایستاد. یونسوک مثل همیشه دیر کرده بود باید صبحانه شو توی راه میخورد ولی پسر چیکار میکرد.
+ بیا بریم تا دیرت نشده
پسر سری تکون داد به ارومی کیفش از روی زمین برداشت به سمت در رفت. هوسوک همینکه تا دم در رفت با یاداوری ظرف غذایی که روی میز گذاشته بود، دوباره برگشت از خونه بیرون رفت.
* اپا.. این چیه؟!
هوسوک همین جور که سوار ماشین شد، ظرف غذا روی پاهای پسرک گذاشت به چشم های عسلیش نگاه کرد
+ ظرف غذاته.. همه شو تا اخر میخوری
پسر سری تکون داد به ارومی ظرف توی بغلش گرفت. این اولین باری نبود که هوسوک برای پسر ظرف اماده میکرد ولی بیشتر مواقع یادش میرفت که براش آماده کنه. حدود ده دقیقه بعد پسر ماشین جلوی دم در مدرسه وایستاده ، پسر به ارومی از ماشین پیاده شد. برای هوسوک خیلی سخت بود که پسر رو به مدرسه بفرسته چون تنها چیزی که میدونست این بود که ممکنه بچه های این مدرسه پسرش رو اذیت میکنن
+ عاهه مین یونسوک چرا چیزی بهم نمیگی اخه؟
هوسوک همینکه برگشت با دیدن همون پسری که دیروز دید با تمام سرعتش سد راهش شد. اون پسر با نگاه های عجیب به سرتا پای هوسوک رو نگاه میکرد. حتی این طرز نگاه کردنش، حتی رفتار هاشم خیلی براش اشنا بود
• با من کاری دارید؟
+ دیروز وقتی امدم نبودی.. میخواستم باهات حرف بزنم
پسر بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه از کنار پسر رد شد به سمت مدرسه راه افتاد.درسته چرا یه پسر با یه ادم غریبه صحبت میکرد، چرا باید یه ادم رو ببینه.
هوسوک خیلی اروم برگشت به همون پسری نگاه کرد که با خونسردی تمام به راهش ادامه میداد. حتی اینکه به هیچی اهمیت نمیداد، با هیچکس حرفی نمیزد اینم انگار براش اشنا بود. پسر با بیخیالی سوار ماشین شد به ارومی از توی جیبش گوشیش رو برداشت، دنبالی اسمی گشت که ته تلفنش خاک میخورد. تقریبا بعد از اون روز دیگه هیچوقت باهاش تماس نگرفت، چون یونگی نمیخواست دیگه باهاشون در تماس باشه
: الو.. بفرمایید
+ عامم.. منم هوسوک، میخوام ببینمتون
مرد از پشت گوشی باشه ای گفت به سرعت قطع کرد. حتی با اینکه هوسوک غرورش رو له کرده بود به خاطر پسرش به این مرد زنگ زده بود، بازم اون مرد جوری رفتار میکرد که انگار خیلی ادم مهمیه. تنها خوشحالی هوسوک همینه که یونگی به اون ادم نرفته.
پسر نفسی کشید به ارومی ماشین روشن کرد، پاشو روی گاز گذاشت. از اینکه میدونست وقتی پسر بفهمه از پدرش کمک خواسته خیلی عصبی میشه ولی برای محکم کردن جا پای پسرش باید اینکارو انجام میداد. غیر از اون مرد هیچکس قدرتی نداشت که بخواد یونسوک رو از اخراج شدن، نجات میداد.
حدود نیم ساعت بعد جلوی در عمارت مین ایستاد از پشت شیشه به عمارت نگاه میکرد. با اینکه اصلا دلش نمیخواست اما مدام با فکر اینکه همه ی اینا به خاطر یونسوکه از ماشین پیاده شد. با قدم هایی که اصلا ازشون مطمئن نبود وارد خونه شد. خدمتکار برای اویزون کردن ژاکت پسر رو بگیره اما هوسوک یک قدم به عقب برداشت مانع اینکار خدمتکار شد
+ نه خیلی ممنون
خدمتکار تعظیم کوتاهی کرد به سمت مبلی حرکت میکرد که مرد با خیال راحت روزنامه میخوند. این اولین باری بود که بعد از چند سال به این خونه امد، به دیدن مردی امد که یونگی بار ها بهش گوش زد کرده بود هیچوقت به دیدنش نره.
: حتما کارت گیره که امدی اینجا
هوسوک نفسش بیرون داد به ارومی به مرد خیره شد. اینکه با دیدن مرد امده بود باعث میشد استرس غیر قابل تحملی داشته باشه.
+ به خاطر نوه ات امدم
مرد روزنامه پایین اورد با چشم های کاملا بی روح به هوسوک خیره شد. درسته این مرد با خودش عهد بسته بود هیچوقت به پسرش کمک نکنه اما یونسوک تنها نوه اش بود، تنها وارث این خانواده که قراره بود همه چی رو توی دستش بگیره
+ چند نفر میخوان دست به یکی کنن تا یونسوک از مدرسه اخراج بشه
مرد پوزخندی زد پاشو به ارومی روی اون یکی پاش انداخت با تمسخر به هوسوک خیره شد. داشت با خودش فکر میکرد چه حرف هایی بزنه تا پسر از اینکه اینجا امده پشیمون بشه
: توام درست عین مادرتی.. دقیقا مثل اون نمیتونی از بچه ات مراقبت کنی
هوسوک دست هاشو بهم قفل کرد شروع کرد بازی با انگشت هاش. البته پسر کاملا خودشو برای شنیدن این حرف ها اماده کرده بود، میدونست که این مرد بهش زخم زبون میزنه اما بازم شنیدنش قلب پسر رو به درد میاره
: فقط به خاطر یونگی بهت کمک میکنم
هوسوک برای تشکر چند ثانیه خم شد دوباره کمرشو صاف کرد. پسر الان کاملا تر اینکه اینجا امده بود خیای پشیمون بود اما چاره ای نداشت.
*****
یونسوک خیلی اروم به تکلیف هایی که دیشب با کمک باباش حل کرده بود رو نگاه میکرد. با اینکه اون شب با یونگی در مورد راه حل مسئله ها به جون هم افتادن بود، شک داشت اما دلش میخواست که درست حل کرده باشه. معلم دونه دونه تکلیف هارو چک میکرد در اخر به یونسوک رسید. اون معلم میدونست پسر با دو تا مرد تویه خونه زندگی میکنه پس سعی کرد تند تند تکلیف هاشون نشون بده تا اینکه دفتر پسر سمت خودش کشید
: اینارو خودت حل کردی؟
یونسوک خیلی اروم به معلمش خیره شد که با اخم منتظر جواب بود. حالا پسرک نمیدونست باید چه جوابی به معلمش بده
* راستش با کمک بابام حلش کردم
: مشخصه چون هیچکدوم با روش های من حل شون نکردی
یونسوک خیلی اروم دست هاشو قفل کرد شروع کرد بازی با انگشت هاش. دلش نمیخواست دوباره توسط بچه هت مسخره بشه، دلش نمیخواست دوباره همون بلا سرش بیاد. تا اینکه معلم صفحه ای که پسر با باباش حل کرده بود رو گند، جلوی چشم های پسر پاره کرد. بعضی بچه ها با تمسهر نگاش کردن و بعضی هایی دیگه با خنده پسر رو مسخره میکردن.
: تکلیفت هاتو دوباره انجام میدی یونسوک.. ایندفعه درست با دقت
بعد از تموم شدن حرفش به راهش ادامه داد. پسر هاج واج به برگه هایی که جلوی چشماش پاره شده بود، نگاه میکرد
: هی پسر.. وقتی گفتی با دوتا مرد زندگی میکنی یه سوالی برام پیش امد؟
یی
یونسوک تمام سعی خودشو میکرد تا توی کلاس گریه نکنه، سعی میکرد با همین مشت توی صورت این پسر نزنه.
: کی دقیقا کی رو میکُنه
نصف کسایی که توی کلاس بودن به حرف این پسر خندیدن اما به جزء یک نفر که به سرعت از جاش بلند شد با کتاب محکم توی سرش زد
• خفه میشی یا خفت کنم
معلم به سرعت به دو پسری نگاه کرد که دست به یقه همدیگه بودن
: هیون سو، سوبین.. بشینید سرجاتون
پسر به سرعت یقه سوبین رو ول کرد سرجاش نشست. سوبین تا خواست سرجاش بره، یونسوک به سرعت مچ دستش رو گرفت.
* خیلی.. ممنونم
• به خاطر تو انجام ندادم.. دعوا های شما نمیذاره درس بخونم
بعد مچ دستش رو ازاد کرد به ارومی سرجاش نشست. با اینکه سوبین دلیل دیگه ای داشت اما پسرک از اینکه کمکش کرده بود خیلی خوشحال بود اما اون پسر چرا به خاطر یونسوک با هیون سو درگیر شد

VOUS LISEZ
remarriage
Fanfictionازدواج مجدد خلاصه: وقتی یونگی برای بزرگ کردن سوبین به یه همسر احتیاج داره حالا هوسوک چطور با کسی که نمیدونه دوسش داره یا نه ازدواج کنه؟!