part 26

15 3 0
                                    

سوبین خیلی اروم نگاهش به زنی داد که با بیخیالی به جاده نگاه میکرد. نمیدونست هدف خاله اش از اینکه دوتاشون به زور سوار ماشین کرده بودن، چی بود ولی هرچی بود اصلا عواقب خوبی نداشت. اگه پدر های یونسوک متوجه نبودن پسر میشدن، کل مدرسه روی سرشون میذارن
• خاله.. داری چیکار میکنی
سانمی از توی اینه به پسر خیره شد که با اون نگاهی که از ته وجودش ازش متنفر بود، بهش زل زده بود. زن کاملا متوجه شده بود که هرچقدر زمان میگذشت، سوبین رفته رفته بیشتر شبیه یونگی میشد. اون نگاه، حرف هاش و حتی شجاعتی که داشت همش دقیقا عین یونگی بود
: نگاه لعنتی تو بده پااییینن
سانمی جوری فرمون رو چرخوند که ماشین نزدیک پرتگاه وایستاد. سوبین برای اینکه بلایی سر پسرک نیاد، اونو کامل توی بغلش گرفت.
: یه بار دیگه زر زر کنی  جفت تون میکشم
یونسوک با شنیدن این حرف بیشتر خودشو توی بغل سوبین فشار داد، تمام سعی خودشو میکرد که هیج سروصدایی در نیاره.
•معنی اینکارات چیه؟
زن بدون اینکه هیچ حرفی بزن، ماشین رو عقب برد به راهش ادامه داد. یونسوک خیلی اروم به زنی که با تمام سرعت ماشین رو میروند.
* تو.. این زنو میشناسی؟
سوبین بدون اینکه توی چهره پسرک نگاه کنه، سرش رو تکون داد. جرعت اینکه توی چشماش نگاه کنه بهش بگه متاسفانه نسبت خیلی نزدیکی با این زن داره رو نداشت. چطور میتونست بگه این زن اونا رو از مدرسه بزور بیرون برده.
*پس بهش بگو منو برگردونه..من میخوام برم پیش اپام
سانمی به وضوح صدای یونسوک رو میشنید. به طور کامل حدس میزد این پسرم دقیقا عین هوسوکه، مثل یه سیبی که از وسط نصف شده باشه
:  توام عین اون باباتی.. لوس و بی عرضه
همون لحظه پسر با چشم های اشکی به زن خیره شده بود که سعی داشت با اون نگاه هاش ترسی توی دلش بندازه. اما یونسوک فقط به سانمی زل زده بود هیچی نمیگفت
• روی اعصابش نرو وگرنه خیلی خطرناک میشه
یونسوک خودشو به پسر نزدیک کرد نگاهش به زمین داد. پسر از ته قلبش دلش میخواست برگرده پیش هوسوک، از ته قلبش دلش برای پدرش تنگ شده بود. حدود ده دقیقه بعد جلوی به کلبه از حرکت ایستاد به سرعت از ماشین پیاده شد
* میخواد چیکار کنه؟
سوبین حتی مهلت حرف زدن نداشت که سانمی در ماشین رو باز کرد بزور بازوی پسر رو گرفت از ماشین پیاده اش کرد. پسر تمام سعی خودشو میکرد که از میون دست های محکم سانمی فرار کنه اما هرچی بیشتر تقلا میکرد، همونقدر قسمت بازو هاش درد احساس میکرد.
• خاله ولش کنن
سانمی بدون هیچ حرفی جوری پسرک روی زمین انداخت که پسر برای چند دقیقه به خودش میپچید. سوبین با تمام سرعت به سمت یونسوک رفت به ارومی روی زمین خاکی نشوندش.
• خوبی؟
یونسوک با اشک هایی که میریخت به مچ دستش نگاه کرد. پسر با درد مچ دستش اخمی کرده بود، تند تند نفس میکشید.
: تاحالا برای خودت سوال نشده چرا اینقدر نسبت به این پسر بی دفاعی
سوبین دست های پسرک رو گرفته بود با عصبانیت به زن خیره شده بود. خودش هم نمیدونست چرا اینقدر با این پسر مهربونه، چرا هروقت کسی اذیتش میکرد خیلی عصبی میشد.
: یعنی حتی با خودت فکر نکردی با مین یونگی چه نسبتی داری
سوبین به سرعت از جاش بلند شد به چشم های زن خیره شد. نمیدونست دلیل این حرف ها یا حتی این رفتارش چیه ولی هرچی بود اصلت منطقی نبود.
: تو با این پسر لوس برادری.. برادر
یونسوک تا این حرف رو شنید به پسر خیره شد که همچنان جلوی زن ایستاده بود. حتی از گوشه ذهنش هم عبور نمیکرد که با پسری که بار ها نجاتش داده بود، بار ها دلش میخواست باهاش رفیق باشه برادرش بوده.
• داری دروغ میگی
سوبین چطور حرف های این زن رو باور میکرد، چطور حرف هایی ادم رو باور میکرد که هر دقیقه یه حرف جدید میزد. تا اینکه سانمی از توی جیبش عکسی رو برداشت به پسر داد. توی اون عکس عروسی هوسوک یونگی بود که بچه سه ماهه ای توی بغل شون بود. اون نوزاد سه ماهه سوبین بود که با لبخند توی بغل هوسوک، لم داده بود
: درست  روز بعد عروسی شون تورو از خونه برمت
سوبین هرچی بیشتر به عکس نگاه میکرد، همونقدر به این فکر میکرد چطور زندگیش از این رو به این رو شده. چطور از اغوش خانواده اش جدا شده به این حال روز افتاده.
: حالا تورو با برادرت تنها میزارم
******
هوسوک با چشم های خیس به سقف خونه خیره شده بود. به اینکه الان پسرش کجا بود، چیکار میکرد باعث میشد بیشتر دلهره بگیره
- خیلی ممنون خبری شد بهت خبر میدم
هوسوک به ارومی سمت یونگی برگشت که با نگرانی به صفحه گوشیش زل زده بود.
+ اگه سانمی بچه مو دور از من بزرگ کنه چی؟ اگه به بچم چیز های بدی یاد بده چی؟
یونگی گوشیش رو پایین اورد با نگرانی به هوسوک خیره شد. پس پسر حدس زده بود یونسوک رو درست مثل زمانی که سوبین زو دزدیده بود، با خودش برده بود. حالت علاوه بر سوبین، یونسوک هم توی دستای اون بود.
- این چه حرفیه.. من اون زنیکه رو پیدا میکنم
هوسوک دست هاشو روی صورتش گذاشت تا جایی که تونسته گریه هاشو نگه میداشت. تا اینکه با صدای پیامک به ارومی دست هاشو برداشت به پیامکی که روی صفحه با شوک از جاش بلند شد« اگه میخوای پسراتو ببینی بیا به این ادرس» 
هوسوک به سرعت پیام رو به یونگی نشون داد با تمام سرعت به سمت ادرسی که سانمی فرستاده بود، حرکت کردن. بالاخره وقتش رسیده بود تا اون زن به خاطر کار هایی که کرده بود، مجازات بشه. به خاطر دور کردن سوبین از خانواده اش، به خاطر دزدیدن دو بچه پاک و معصوم
+ اینجاست
بعد از اینکه ماشین چند کیلومتری کلبه پارک کرد به سرعت پیاده شدن. هوسوک با دیدن سانمی که دست هاشو روی شونه های پسرش گذاشته بود، سرجاش وایستاد. یونگی هم با چشماش دنبال سوبین میگشت که همون لحظه کنار زن ایستاد. جفت شون از اینکه پسر هاشون صحیح و سالم بودن نفسی کشیدن تا خواستن نزدیک بشن، سانمی چاقویی جلوی گلوی یونسوک گذاشت
+خواهش میکنم به پسرا کاری نداشته باش
: چرا باید به حرفت گوش بدم
هوسوک نفسی کشید به چشم های معصوم پسرش خیره شده بود
+ اون هنوز بچه اس.. چرا.. چرا اینکارو باهاش میکنی
یونگی یک قدم به جلو برداشت صاف توی چشمای سانمی خیره شد
- به خاطر منه..چون در حق خواهرت بدی کردم
سانمی با شنیدن این حرف شروع کرد به خندیدن. جوری بلند بلند میخندید که باعث ترس شون شد
:  تو به خواهر من تجاوز کردی، بعدش بچه شو ازش جدا کردی.. خیلیم راحت ازدواج کردی و صاحب یه پسر شدی
یونگی تمام اینارو میدونست اما اینکه به خواهر این زن تجاوز یا کشتش رو اصلا قبول نداشت. ولی چطور میتونست این قضیه رو به سانمی توضیح میداد، چطور میگفت همه اون نقشه هارو خواهرش کشیده تا یونگی رو به دام بندازه
- من کاری با خواهرت نکردم
سانمی پوزخندی زد به سوبین اشاره کرد که با شوک به یونگی خیره شده بود
:  پس این پسر نتیجه کثیف کاری شما نیست
یونگی به ارومی به سوبین خیره شد که هیچی از حرف های ادم هایی که اطرافش وایستاده بودن رو نمیفهمید. اینکه منظورش از کثیف کاریه پدرش چیه، اینکه تو گذشته چه اتفاقی افتاده رو از هیچکدوم خبر نذاشت.
: یعنی این پسر از رابطه نامشروع بدنیا نیامده
+دهنتو ببند.. سوبین هیچ ربطی به کارای پدر و مادرش نداره.. سوبین یه فرشته اش که گیر ادم  کثیفی مثل تو افتاده
سانمی از حرص چاقو رو به گردن پسر نزدیک کرد باعث گریه های یونسوک شد. درسته نمیتونست اون لحظه حرفی بزنه ولی نباید میذاشت اتفاقی برای یونسوک بیفته. چه میخواست قبول کنه چه مخالفت یونسوک برادرش بود باید ازش مراقبت میکرد. سوبین فقط توی چند روز متوجه این شد که هوسوک یا یونگی چقدر برای یونسوک ارزش قائل اند یا حتی چقدر دوسش دارن. پس نمیتونست بشینه و از دست رفتن یونسوک رو تماشا کنه.
پسر بدون اینکه سرو صدایی از خودش دربیاره به عقب رفت با دیدن یه تیکه چوب به ارومی از روی زمین برش داشت
:  حالا داغ دل فرزند روی دلتون میزارم
هوسوک تا خواست جلو تر بره، سوبین زودتر اقدام کرد چوب رو محکم توی سر سانمی زد. اون لحظه وقت به نجات یونسوک فکر میکد پس دست پسر رو گرفت با تمام سرعت به سمت هوسوک دوییدن. اون لحظه سوبین همراه پسرک توی بغل هوسوک افتاد. برای اولین بار توی عمرش یکی بغلش کرده بود، برای اولین بار توی زندگیش یکی نگرانش شده بود.
+ پسرا حالتون خوبه
پسر یه دست روی موهای یونسوک گذاشت اون یکی دستش روی صورت سوبین گذاشت. از طرفی یونگی دست و پای سانمی رو بسته بود به پلیس زنگ زد.
-بیایید برگردیم خونه

remarriage Where stories live. Discover now