هوسوک بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه خیلی اروم با قدم های محکم به سمت اتاقش میرفت. اینکه امروز چطور این دختر به جای اینکه یک راست به اتاقش بیاد با یونگی صحبت میکرد باعث میشد قلبش تند تند بزنه. از طرفی خیلی دوست داشت بدونه در مورد چی صحبت میکردن. پسر نفسی کشید به ارومی جلوی اتاقش ایستاد، این موقع همیشه به سوبین سر میزده بهش کمک میکرده راحت تر بخوابه.
+ تو میتونی بری توی اتاق.. من میرم به سوبین سر بزنم
سانمی با شنیدن اسم سوبین سعی کرد هیج ریکشنی نشون نده، نمیخواست هوسوک بفهمه یه ربطی به اون پسر بچه داره پس لبخندی زد یک قدم به پسرک نزدیک شد.
: اما امروز عروسیه شماست باید روی لباس و موهاتون کار بشه
هوسوک سرتا پای این دختر رو نگاه کرد. از همون اولی که دیدش اصلا احساس خوبی بهش نداد. این حرف هاش، این نگاه هاش بدجور پسر رو میترسوند
+ اما سوبین مریض بوده باید بهش سر بزنم
دختر با همون لبخند درو باز کرد بروز هوسوک داخل اتاق برد. پسر تا خواست با سانمی بحث کنه متوجه ارایشگر توی اتاق شد. یعنی اینقدر دیر کرده بود که ارایشگر همه چیو آماده کرده بود فقط منتظر هوسوک بود
+ ببخشید منتظرتون گذاشتم
پسر سری تکون داد صندلی رو جوری تنظیم کرد که هوسوک به راحتی سرجاش بشینه. با اینکه دختر رفتار های عادی از خودش نشون میداد ولی تمام نگاه های هوسوک به دختر بود. کاش میتونست با یونگی صحبت کنه تا سانمی از اتاق بیرون بندازه ولی حیف که احساس بد دلیل قانع کننده ای نیست. حدود ده دقیقه بعد موهای پسر تموم شد حالا نوبت عوض کردن لباس هاش بود.
: حالا که موهاتون و میکاپ تون تموم شد،بریم سراغ لباس تون
هوسوک به دختری نگاه کرد که تموم لباس هایی که از برند های گرون قیمتی بود، جلوش اورد. با اینکه هوسوک هیچی از این لباس ها نمیدونست با چهره متعجب به سانمی خیره شد. اینکه این لباس ها فقط رنگ شون باهمدیگه متفاوت بود ولی قیمت هاشون با هم فرق میکرد و این روی مخ پسر بود
+فرقی نداره یکی شو انتخاب کن
هوسوک یک قدم به عقب برداشت و به همون میز تکیه کرد. اون لحظه یاد صبح افتاد که یونگی میخواست بهش یه حرفی بزنه، میخواست حرفی که سال ها داشت خفه اش میکرد رو بگه اما به لطف این دختر همه چی خراب شده بود. پسر از میز یه فاصله کوتاه گرفت با دستش قسمتی که به میز خورده بود رو گرفت. نمیدونست چرا ولی درد کمرش یهویی شروع به درد گرفتن.
: من اینو انتخاب میکنم.. به پوست سفید تون هم میاد
پسر لبخند تلخی زد با همون درد کمرش، لباس از توی دستای دختر گرفت به سمت حمام رفت. حداقل توی این چند ثانیه که لباس هاشو عوض میکرد، صورت اون دختره رو نمیدید ولی چه فایده که باید تحملش میکرد.
یونگی تمام اون مدت روی مبل نشسته بود مدام پاشو تکون میداد. اینکه پدرش هنوز از گذشته اش خبر نداره باعث میشد بدجور استرس داشته باشه. امروز بهترین روز زندگی یونگی بود، امروز روزی بود که هوسوک برای همیشه مال اون بود هیچکس نمیتونست اونو ازش جدا کنه.
: همه چی خوبه چرا اینقدر استرس داری
یونگی به ارومی صورتش طرف زن گرفت از جاش بلند شد
- خبر داری سرکله خواهرش پیدا شده
یانگ می نفسی کشید قدم های اهسته شو به سمت یونگی برداشت.
: تو که اوایل خیلی عاشق زنت بودی چیشد؟ همش تظاهر بود نه؟
یونگی چندین قدم به جلو برداشت سعی کرد اروم باشه و چیزی به زن نگه
: خیلی برام جای سواله که یک شب میزاری میری دو سال با یه بچه تو بغلت برمیگردی و میگی زنم تصادف کرده.. حتی براش مراسم عزاداری میگیری؟
یونگی نفس دوباره ای کشید به زن خیره شد. اون لحظه یونگی پوزخندی زد باعث شد سوال های بیشتری توی ذهنش بیاد
: داری چی ازمون پنهون میکنی... عین ادم حرف بزن
یونگی دست هاشو توی جیبش کرد به ارومی طرف یانگ می برگشت. اینکه نمیتونست به پدرش اعتماد کنه، اینکه مطمئن نبود پدرش کاری میکنه که سوبین پیشش بمونه پس یکم محکم کاری عیب نداشت
- گذشته منو ول کن.. بیا یکم مال تورو گشت بزنیم
زن نیم نگاهی به یونگی کرد که بدون هیچ استرسی توی چشماش بهش خیره شده بود
- اگه اون دختر از زندگی من بیرون بکشی منم به پدرم نمیگم با یه پسر جون تر از خودت روی هم ریختی
زن با شنیدن این حرف ناخواسته از حالت دفاعی بیرون امد. چطور یونگی از این ماجرا خبر داره، چطور فهمیده یواشکی با یکی قراز میذاره
- پارک سوجون بیست و چهار ساله، دانشجو رشته معماری.. هوم بدک نیست
: خفه شو
یونگی با همون لبخندی که روی لب هاش داشت به زن نزدیک شد. برای به تمسخر گرفتن زن انگشت اشازه شو به سمت یانگ می گرفت.
- اون دختره رو نابود کن.. جوری که فردا روز برام شاخ نشه
یانگ می چاره ای جز انجام دادن خواسته یونگی نداشت. اگه این پسر از روی عصبانیت همه چی رو به پدرش میگفت زندگیش خراب بود. دوباره میشد همون یانگ می که همه مسخرش میکردن
- من خیلی تلاش کردم تا هوسوک وارد زندگیم کنم.. حتی اون دختره نمیتونه اونو ازم بگیره
این اخرین حرفی بود که یونگی صاف توی چشم های یانگ می گفت. حالا این به خودش مربوط بود که اینکارو انجام بده یا نه. پسر همین جور با قدم های محکم به سما اتاقش رفت. تقریبا یک ساعت بعد همه کارگرا برای تزئین کردن خونه،یه جا جمع شده بودن. یونگی به همه شون گوش زد کرده بود که اینجارو مثل بهشت تزئین کنن. پسر میخواست تا هوسوک از پله ها پایین بیاد با دیدن اینجا هرچی استرس و ناراحتی داره فراموش کنه.
تزئین کردن خونه، جابه جایی وسیله ها، امدن مهمون ها حدود دو ساعت طول کشید. مهمون ها تا پاشون توی خونه میذاشتن، یونگی با خوشحالی ازشون پزیرایی میکردن. تمام این ادم ها میدونستن یونگی از ازدواج قبلش یه بچه داره اما به خاطر کسب کارشون هیچی نمیگفتن. همینکه یانگ می با دیدن یونگی که با لبخند از مهمون ها پذیرایی میکرد خیلی اروم به سمتش قدم برداشت.
: انگار نه انگار چند ساعت پیش تهدیدم کردی
یونگی برای هر یه کدوم از مهمون ها خم میشد با لبخند ازشون تشکر میکرد
- فقط داشتم زندگی مو نجات میدادم
: با خراب کردن زندگی من؟
- قانون طبیعت همینه مین یانگ می
یونگی تا صورتش رو طرف ادم هایی گرفت که به سمت در پسرک میان، با دیدن مادر هوسوک بدون هدر دادن به طرفش دویید
- خانوم مین.. خیلی خوش امدین
مادر هوسوک اصلا نگاهش به پسر نمیداد. عمرا میتونست روزی رو فراموش میکرد که اونو بزور روی صندلی نشوندن و پسرش رو ازش خاستگاری کردن. اگه اون خاستگاری به اصولش بود شاید الان زن احساساتش رو نادیده نمیگرفت و با خوشحالی به عروسی هوسوک می امد.
: خیلی ممنونم
یونگی وقتی دید هرچقدر تلاش میکنه تا مثل پسرش باشه اما اون زن نادیدش میگیره. پسر به سرعت جلوی مادر هوسوک وایستاد و دست هاشو توی جیبش کرد با اخم به زن خیره شد. مادر هوسوک احساس کرد تویه لحظه حالت چهره یونگی تغییر کرد
- امروز روز عروسیه هوسوکه پس ازتون میخوام لبخند بزنید.. نمیخوام روز خراب شه
زن برای یه لحظه احساس کرد یونگی بهش تذکر داد. اپن حرف دقیقا همین حس رو بهش داد، احساس فوق العاده عجیب.
- امیدوارم حرف رو روشن واضح گفته باشم
یونگی دوباره برگشت به همون حالت اول و به سمت در رفت. اینکه تا زمانی که عروسی شروع میشه ددم در وایسته دونه دونه به مهمون ها خوشامد گویی کنه. این کار براش خیلی خسته کننده بود ولی به خاطر اینکه بقیه بیشتر از این حرف براشون در نیاره به کارش ادامه میده.
: یونگی
پسر خیلی اروم به سمت پدرش برگشت به ارومی از کنار یانگ می رد شد
- چیشده اپا؟
: من با اون دختره حرف زدم ولی انگار قصد نداره کنار بکشه
یونگی بعد از اینکه نفس بیرون داد به پدرش خیره شد
- نباید باهاش حرف بزنی.. باید گم و گورش کنی
یونگی بعد از این حرف از کنار پدرش رد شد به سمت میزی رفت که لیوان های شرابی که برای مهمون ها چیده شده بود. ناخواسته یکی از لیوان ها رو برداشت و همه شو یکدفعه ای سر کشید. حالا بلید چیکار میکرد وقتی نه پدرش کاری میکرد نه اون زن. حتی اگه به پدرش میگفت زن عزیزش با یه پسر قرار میذاره عمرا باور نمیکرد. از طرفی یونگی مدرکی نداشت و پدرش فکر میکرد که فقط برای خلاص شدن از یانگ می انجام میداد.

ESTÁS LEYENDO
remarriage
Fanfictionازدواج مجدد خلاصه: وقتی یونگی برای بزرگ کردن سوبین به یه همسر احتیاج داره حالا هوسوک چطور با کسی که نمیدونه دوسش داره یا نه ازدواج کنه؟!