دو پسر بعد از اینکه غذا هاشون تموم کرده بودن روی مبل نشسته بودن. از طرفی هوسوک سعی میکرد با موادی که توی یخچال مونده یه غذای ساده اما خوشمزه درست کنه.
•نمیخوی به اپات بگی؟!
یونسوک دست هاشو روی زانو هاش گذاشت نیم نگاهی به سوبین انداخت دوباره مشغول بازی با انگشت هاش. پسر نمیخواست اتفاقاتی که توی مدرسه افتاده رو برای پدرش تعریف کنه، پس سرش به نشونه " نه" تکون داد به زمین خیره شد
•باید بهش بگی وگرنه اون پسره همیشه اذیتت میکنه
یونسوک خیلی اروم به طرف سوبین برگشت با مظلومیت بهش خیره شد. سوبین با دیدن اون چهره برای چند ثاینه زمان ایستاد.
*تو که هستی.. ازم مراقبت میکنی دیگه
سوبین تا خواست حرفی بزنه پسر به سرعت از مبل پایین امد به سمت اتاقش رفت. هوسوک خیلی اروم در قابلمه رو بست به ارومی شیر اب رو باز کرد. هنوزم نتونسته بود با مشکلاتی که دست پنجه نرم میکنه با یونگی صحبت کنه. با اینکه تونسته بود با کمک پدر شوهرش مشکل اخراج شدنه یونسوک رو حل کنه ولی به جاش یه مشکل دیگه درست کرده بود.
هوسوک بعد از اینکه دست هاشو بست با دیدن سوبین که تنها نشسته به ارومی از اشپزخونه بیرون امد. پسر از فرصت استفاده کرد، تا زمانی که یونسوک از اتاقش بیاد باهاش حرف بزنه. وقتی باهاش حرف میزد اطلاعات بیشتری گیرش میاد، دیگه لازم نبود با خودش خیال پردازی کنه.
+ ببینم اذیت که نیستی؟
سوبین سرش به نشونه "نه" تکون داد به میز کوچیکی که جلوی پاهاش گذاشته شده بود، نگاه میکرد. درواقع پسر نمیدونست چرا اما موندن توی این خونه، موندن کنار این پسر و پدرش بهش حس امنیت میداد. حسی که هیچوقت کنار خاله خودش نداشت.
+ سویینا.. میتونم اسم خاله تو بپرسم؟!
•اسمش؟حقیقتا نمیدونم.. هیچوقت بهم نگفته
هوسوک سری تکون داد دقیق کنار نشست به ارومی دستی روی موهای پسر کشید. بالاخره بعد از سه سال انتظار، بعد از سه سال حسرت بالاخره میتونست کنار این پسر بمونه. هوسوک تا خواست حرفی بزنه با صدای بسته شدن در، دستش از روی موهای پسر برداشت. یونگی زودتر از همیشه از سرکار برگشته بود و هوسوک حتی وقت نکرده بود حرف هایی میخواد بزنه رو مرور نکرده بود. حالا باید توی فرصت کم یه چیز هایی سرهم میکرد تحویل یونگی میداد.
- مگه من این پیر خرفت رو گیر نیارم از همین شلوارش اویزونش میکنم.. مردیکه
یونگی تا برگشت با دیدن قیافه هوسوک و اون پسری که برای اولین بار توی عمرش میبینه، سکوت کرد. ترجیح نمیخواست جلوی یه غریبه به رئیسش بد بیراه بگه پس برای جمع کردن قضیه لبخندی زد، به ارومی انگشت اشارشو به سمت سوبین گرفت
- ایشون.. کی باشن
هوسوک نگاهش به پسری داد که با تعجب به یونگی خیره شده بود. این اولین دیدار پدر و پسری بود که بعد از چند سال جدایی، همدیگه رو دیده بودن.
* باابااا
پسر با شنیدن صدای یونسوک چشم هاشو محکم بست یه نفس عمیق کشید. از اینکه یونسوک خیلی یهویی امد از ته قلبش دعایی کرد صورتش طرف پسرش گرفت که توی بغل یونگی بود.
* خیلی دلم برات تنگ شده بود بابایی
سوبین از اینکه رابطه این پسر با، باباش خوب بود احساس بدی داشت. از اینکه یونگی پسرش رو نوازش میکنه، گونه اش رو میبوسه و حتی عاشقانه نگاش میکنه خیلی حسودی میکرد
+ یون بچه رو بزار زمین بیا ناهار بخور
یونگی به ارومی پسرش روی زمین گذاشت برای اخرین بار به سوبین نگاه کرد. نمیدونست یه غریبه توی خونه اش چیکار میکنه، نمیدونست این پسر با چه هدفی امده اینجا اما ته دلش یه احساسی داشت.
+یون.. بیا دیگه
یونسوک خیلی اروم به سمت پسرک رفت به ارومی دفترش رو باز کرد. یونگی با قدم اهسته به سمت اتاقش میرفت به این فکر میکرد که هوسوک چرا اینقدر یهویی یه نفر به خونه اورده باشه. یونگی سرش رو تکون داد بدون هیچ فکری در اتاقش رو باز کرد به ارومی توش قدم برمیداشت. همینکه کتش رو از تنش درآورد روی تخت پهن کرد، صدای باز شدن در رو شنید
+یون میخوام درمورد موضوع خیلی مهمی باهات صحبت کنم
یونگی اخمی کرد اروم به سمت هوسوک قدم برمیداشت. از چهره خوشحال پسر کاملا مشخص بود که یه موضوع مهمی رو بهش بگه
+ پیدا شد.. بالاخره پسرت پیدا شد
- پسرم؟؟ مگه غیر از یونسوک پسر....
یونگی با یاداوری پسرش دقیق روز مراسم عروسی دزدیده شد، با چشم های لرزون به هوسوک خیره شد. پسر لبش رو گاز گرفت به ارومی شونه های یونگی رو گرفت
+ سوبین الان اون پایین نشسته..پسرت منتظرته یونگیا
یونگی الان نمیدونست چه ریکشنی از خودش نشون بده. به هرحال اون سال ها با کنار کشیدن خودش. ناحقی بزرگی درحق سوبین کرده. باعث شده پسرش زیر دست زنی بزرگ بشه که هیچ علاقه، هیج عشقی به سوبین نداره
* اپاا.. بابایی
یونگی با دست هاش اشک هاشو پاک کرد با قدم های اهسته به سمت در رفت. نمیدونست چرا یونسوک به جون در افتاده تا میتونه بهش مشت میزنه.
*باباییی
پسر به سرعت درو باز کرد به قیافه مضطرب یونسوک خیره شده. دلش میخواست این مزاحمت پسر یه دلیل قانع کننده ای داشته باشه وگرنه نمیتونه جلوی حالت چهره شو بگیره.
*سوبین یهویی گذاشت رفت
-گذاشت رفت؟!
یونگی بدون هدر دادن وقتش به سرعت از پله ها پایین امد با ندیدن سوبین به سمت در خونه رفت. همینکه پاشو از خونه بیرون گذاشت با چشماش دنبال پسرش میگشت. حالا که بعد این همه مدت پیداش کرده، چرا بهش اجازه نداده یه بار دیگه به چهره اش نگاه کنه، چرت نذاشت اونو به اغوش گرمش دعوت کنه. اما عیبی نداشت، یونگی وقتی این همه سال صبر کرده بود میتونست به شب دیگه هم تحمل کنه. به هرحال فردایی هم وجود داشت.
هوسوک به چارچوب در تکیه داده بود به پسری نگاه میکرد که منتظر یه نشونه از طرف سوبین بود. یه نشونه ای که با سر بره دنبالش پسرش رو برگرده به خونه اصلیش. خونه ای که باید چند سال پیش بهش برمیگشت اما به لطف خانواده یونگی، هیچوقت نشد سوبین رو پیدا کرد. هوسوک خودشو از در فاصله داد به ارومی دستش روی شونه یونگی گذاشت
+ بهتره یه دوش بگیری یه چیزی بخوری
یونگی با چشم های اشکی به طرف پسر برگشت به ارومی سرش روی شونه هوسوک گذاشت. این همه مدت اونم فقط برای چند دقیقه پسرش رو دیده بود، حالا نمیدونست چطوری احساساتش رو کنترل کنه، نمیدونه باید چطور رفتار کنه تا یونسوک به این قضیه شک نکنه
+ اول باید خودتو جمع جور کنی..این قضیه رو به یونسوک توضیح بدیم در اخر بریم دنبال سوبین
یونگی سرش از روی شونه پسر برداشت و همراه هوسوک وارد خونه شدن.
حدود چند ساعت بعد هوسوک مردد روی مبل نشسته بود به زمین خیره میشد. شاید بهتر بود فردا این قضیه رو به یونسوک توضیح میداد، شاید باید یکم به مغزش استراحت میداد از روی فرصت همه چی رو به یونسوک میگفت
-چیشد.. بهش میگی
هوسوک سری تکون داد به ارومی بدنش به مبل تکیه داد
+ تصمیم دارم فردا بهش بگم تا اون موقع تو دنبال ادرس خونه سوبین بگرد
یونگی نفسی کشید به ارومی روی دسته مبل نشست. حالا استرس و فشار های زیادی روی جفت شون بود، هر دو باید کاری میکردن که هیچ اسیبی به دو پسر زده نشه
- نمیتونم ادرس خونه شو پیدا کنم.. نمیشه مثل امروز بیاریش خونه؟
+ باشه پس اوردن سوبین با من
یونگی لبخندی زد به ارومی کنار هوسوک نشست. نمیدونست چطور باید از این پسر تشکر کنه، چطور از اینکه پا به پاش امده و تمام اخلاق های گندشو تحمل کرده تشکر کنه. علاوه بر اون عشق هوسوک تاثیر زیادی روش گذاشته، باعث شده ادم بهتری تبدیل بشه.
- خیلی ازت ممنونم هوسوکم
پسر با دیدن لبخند یونگی خیلی اروم لب هاشو بوسید به چشم هاش نگاه کرد
+کاری نکردم..من همیشه اینجام
پسر با همون لبخند هوسوک روی شونه هاش گذاشت بع ارومی موهای مخملی پسر رو نوازش میکرد. جفت شون از پیدا کردن سوبین خوشحال بودن از طرفی برای یونسوک نگراننن بودن.
+ امیدوارم یونسوک با این قضیه کنار بیاد
- نگران نباش..یونسوک هم مثل تو قلب پاکی داره
هوسوک خنده ای کرد بیشتر خودشو به پسر نزدیک کرد. همینکه کنار یونگی احساس ارامش میکرد براش کافی بود، اینکه یونگی سعی میکرد با وجود تمام مشکلات به خانواده اش اهمیت بده براش کافی بود. به هر حال قرار بود خانواده اش با وجود سوبین قشنگتر و دلنشین تر بشه، خانواده ای که به زودی به آرامش واقعی میرسید.
ESTÁS LEYENDO
remarriage
Fanficازدواج مجدد خلاصه: وقتی یونگی برای بزرگ کردن سوبین به یه همسر احتیاج داره حالا هوسوک چطور با کسی که نمیدونه دوسش داره یا نه ازدواج کنه؟!