part 13

32 7 0
                                    

هوسوک به ارومی چشم هاشو باز کرد به سقف خیره شد.
همینکه روزش به عنوان مین هوسوک شروع شده بود، باعث میشد ته دلش دلش احساس عجیبی داشته باشه. خیلی اروم برگشت به پسری نگاه کرد که هنوز غرق خواب بود. عین یه بچه ای پنچ ساله که کنار مادرش احساس خوبی داشت، میشه اسم اون احساس رو امنیت گذاشت.
+ یون.. نمیخوای بیداری شی؟
با تموم شدن حرفش به ضربه کوچیکی روی بینی اش زد منتظر یه حرکت از طرف یونگی بود اما پسر هیچ تکونی نخورد. البته حق داشت توی این سه روزی کار های زیادی روی شونه های پسر سنگینی میکرد، کار هایی که هچیکدوم حاضر نشد با هوسوک یا بقیه ادم ها تقسیم بندی کنه.
+ دلم میخواد بزارم بخوابی اما کل کار باید انجام بدی
هوسوک قشنگ احساس میکرد این پسر الکی خودش رو به خواب زده، وگرنه حرف های پسر رو میشنید.
+ اگه بیدار نشی خبری از بوسه صبح بخیر نیست
یونگی تا این حرف رو شنید به سرعت چشم هاشو باز کرد به پسری نگاه کرد که با تمام سرعتش، خودشو توی حمام انداخت. یونگی لبخندی زد جوری که هوسوک صدای قدم های پاهاشو نشنوه از روی تخت بالشت، دقیق جایی که خوابیده بود بالشت گذاشت. حالا تا پسر از اتاق بیرون بیاد فکر میکنه که یونگی به حرفش اهمیت نداده دوباره به خواب رفته. پس  روی سرپنچه پاهاش، پشت در وایمیسته منتظر هوسوک میمونه. از طرفی پسر بعد از اینکه صورتش شست دستگیره درو فشار میده با دیدن اون صحنه اخمی کرد
+ باشه پس از هیچی خبر نیست
همینکه پسر مطمئن شد میتونه کارش رو انجام بده به سرعت از پشت هوسوک رو بغل کرد.
- منو از بوسه هات محروم میکنی مین هوسوک
خیلی اروم دست هاشو از دور کمر پسرک شل کرد روی تخت انداخت. حتی یک ثانیه هم به پسر مهلت حرف زدن نداد مثل دیشب روی پسر خیمه زد
+ یون.. از روم بلند شو
- نمیشه دیگه حتی اگه بشه به زورم بوسه صبح بخیر مو ازت میگیرم
هوسوک با شوک به پسری روش خیمه زده بود، نگاه میکرد. یونگی برای اینکه تمرکز بیشتری داشته باشه دست های هوسوک رو بالای سرش قفل کرد.
+ یون لطفا من هنوز درد دارم.. کمرم هنوز درد داره
یونگی پوزخندی به چشم های ترسیده پسر خیره شد
- تو اون مغزت کوچیک داری به چی فکر میکنی سوکا.. من میخوام بوسه صبح بخیرمو بگیرم... نه کار دیشب
هوسوک وقتی اینو فهمید از روی خجالت چشم هاشو بست سعی کرد از زیر دست های یونگی فرار کنه ولی فایده ای نداشت. یونگی از تلاشی که از طرف هوسوک میدید بیشتر برای انجام دادن کارش مصمم بود.
+ از سنت خجالت بکش یون.. تو الان پدر یه بچه ای
یونگی با یاداوری سوبین نفس بیرون داد لبخندی زد به تمام جزئیات چهره هوسوک خیره شد. اینکه بهونه های مختلفی میاره تا یونگی از کارش پشیمون بشه رو خیلی دوست داشت.. هر تلاشی مساوی با بوسه های یونگی
- بزار کارمو انجام بدم
هوسوک دست از تقلا کردن برداشت به چشمای یونگی نگاه کرد. اینکه چرا اینقدر واسه یه بوسه اینقدر استرس داشت رو نمیدونست، شاید به خاطر این باشه که هیچوقت با کسی از این کارا نکرده.
- قبل از اینکه بوسه صبح بخیرمو بگیرم.. میتونم یه سوال بپرسم
هوسوک چند بار نفس عمیق کشید به یونگی خیره شد. یونگی خیلی دوست داشت جواب این سوالی که از پسر بپرسه رو بدونه
- قبلا کسی توی زندگیت بوده.. فقط اینو از روی کنجکاوی میپرسم
هوسوک تا خواست جواب پسر رو بده با صدای کوبیدن در سکوت کرد. صدای ضربه های در اینقدر محکم بود که دیوار های اتاق به لرزه افتاد. یونگی به ارومی از روی پسر  بلند شد به سمت دری رفت که یک ثانیه هم ساکت نبود.
+ یعنی کیه؟
یونگی بدون هدر دادن وقتش درو باز کرد با دیدن یانگ می اخمی کرد یک قدم به جلو برداشت
: نیست.. هرچی گشتیم پیداش نکردیم
یونگی به در تکیه داد و همچنان به زن خیره شده بود
- کی نیست؟
زن نفسی کشید با دیدن هوسوک که روی تخت نشسته بود، برای گفتن حرفش دو دل شده بود ولی یونگی حق داشت که این حقیقت رو بفهمه
- جواب منو بده.. کی نیست؟
:  سوبین..صبح زود رفتم اتاقش نبود
پسر با عصبانیت به طرف زن رفت. هوسوک با اینکه کنار اون دو نفر نبود ولی احساس کرد بین شون دعوایی شده پس به سرعت از جاش بلند شد، بازوی پسر رو گرفت.
- یعنی چی نیست.. یه بچه سه ماهه کجا میتونه بره؟ 
هوسوک تا این  حرف رو شنید بدون هیچ حرفی بازوی یونگی رو ول کرد به سمت اتاق سوبین رفت. نمیخواست باور کنه اون دو نفر در مورد سوبین حرف میزنن،نمیخواست تا زمانی که با چشم های خودش ببینه باور کنه
+ امکان نداره سوبین رو تختش خوابیده
پسر با همین طرز فکر با تمام سرعت به سمت اتاق پسرک میدویید. همینکه به در رسید به سرعت باز کرد با دیدن تخت خالی، بغض گلوش رو گرفت. هوسوک سعی داشت بغضی که گلوش رو گرفته رو قورت بده اما هرچی نزدیک تر میشد، همونقدر به گریه کردن نزدیک میشد.
دیدن اون تختی که پتوش بهم ریخته بود، حدس میزد یکی با عجله پسرک رو برداشته و فرار کرده. با دیدن این وضعیت اولین اشک از گوشه چشم های پسر به پایین ریخت. جای پسرک روی تخت خالی بود این قلب هوسوک رو به درد می اورد
- هوسوکمم
+یون.. سو.. سوبین.. کجاستت؟؟
هوسوک پتوی پسر رو توی دستاش گرفت بدون اختیار گریه میکرد. اشک هایی که با دیدن صحنه به پایین میریخت. پسر پتوی سوبین رو نزدیک بینی اش گرفت به ارومی بوش میکرد. یه تیکه پارچه جوری بوی سوبین رو گرفته بود که پسرحاضر بود تا عمر داره این پتو رو نشوره که خدایی نکرده عطر تن پسرک از روش نره
- هوسوک.. بیا اینجا
یونگی به ارومی پسری رو بغل کرد که از شدت گریه کردن بدنش می لرزید. با اینکه سوبین بچه خودش نبود، با اینکه اون بچه از پوست و خون خودش نبود ولی از ته قلبش مثل پسر خودش دوسش داشت. بازم به جوری بهش عادت کرده بود که انگار چند ساله باهمدیگه زندگی میکنن.
+ من هنوز نتونستم برای... برای سوبین پدری کنم
یونگی با تمام وجودش پسر بغل کرد، سعی میکرد با حرف هاش هوسوکش رو اروم کنه اما پسر فقط از ته قلبش گریه میکرد، مثلا میخواست با اشک هایی که میریخت سوبین رو برگردونه
: هوسوک ببر اتاقش تا ما درمورد این موضوع حرف بزنیم
پسر سعی کرد به حرف های اون زن اهمیتی نده اما اینکه باید در مورد این موضوع با پدرش صحبت میکرد، کاملا حق با یانگ می بود. هوسوک بعد کلی گریه کردن فقط به زن خیره شده بود. اون میدونست این خانواده چقدر قدرت دارن تا سوبین از دست کسی که دزدیده، نجات بدن. پس چرا اینکارو نمیکردن، چرا به جای حرف های الکی از قدرت شون برای نجات دادن سوبین استفاده نمیکردن
- هوسوکم.. یکم استراحت کن
+میخوام توی همین اتاق بمونم
پسر کاملا به هوسوک حق میداد که میخواد توی این اتاق تنها باشه پس حرفی نزد به ارومی همراه یانگ می از اتاق بیرون رفت. با اینکه تنها گذاشتن هوسوک اصلا ایده جالبی نبود ولی باید برای این مشکل راه حلی پیدا کنه. کاملا میدونست دزدیدن پسرش کار کیه.
: یونگی به حرفا..
- خفه شو.. نمیخوام حتی یه ثانیه صداتو بشنوم
یونگی نگاهش از زن گرفت به سمت پله ها رفت. هر قدمی که برمیداشت از اینکه به پدرش اعتماد کرده بود، پشیمون بود. از اینکه به این زن و مرد التماس کرده بود که نذارن اون دختر پسرش رو ازش بگیره به شدت پشیمون شده بود. یونگی با خودش فکر میکرد باید از همون اول خودش این مشکل رو حل میکرد.. درست مثل زمانی که با سومی بود.
- اپاا
پدر یونگی با شرمندگی سرشو بالا کرد به چشم های عصبی پسرش خیره شده بود. از اینکه نتونسته بود نوه شو نجات بده خیلی خجالت میکشید، از، اینکه پسرش بهش اعتماد کرده بود اما بازم جلوی چشمای یونگی شده بود یه پدر بی عرضه
- مگه بهم قول ندادی.. مگه بهم نگفتی نمیذاری پسرم ازم جداشه... چیشد پسرم کجاستت
پدرش عصاشو توی دستش فشار میداد به زمین خیره شد. نمیدونست باید در جواب پسر چی بگه، نمیدونست چطور در برابر خشم پسرش مقاومت کنه.
: حرفی ندارم اما قول میدم پیداش کنم
- نمیخواد دیگه بهت اعتماد ندارم
یونگی دیگه تصمیم گرفت نه به پدرش اعتماد کنه نه مادر خوندش. پسر میخواست خودش مشکلات خودشو حل کنه درست مثل زمانی که از دست سومی خلاص شده بود، درست مثل زمانی که هوسوک وارد زندگیش شد.

remarriage Where stories live. Discover now