part 20

23 6 0
                                    

هوسوک از سرعت قدم هاش کم کرد به پسری که به دیوار تکیه کرده بود، نگاه میکرد. با اینکه این اولین باری بود که میدیدش اما احساس میکرد خیلی وقته همدیگه رو میشناسن
* اپا.. بیا بریم دیگه 
پسر همون لحظه توی چشمای هوسوک نگاه کرد برای چندمین بار پلک زد. هوسوک نفس عمیقی کشید به یونسوک نگاه کرد.
+ببینم تو اونو میشناسی؟ تو کلاس توعه؟ اسمش چیه؟
یونسوک با سوالاتی که پدرش مپرسید، کاملا گیج شده بود. نمیدونست باید جواب کدوم یکی از سوال هاشو جواب بده.
*نه نمیشناسم.. اسمشم نمیدونم اپا
هوسوک دوباره به همون پسری نگاه کرد که همچنان بهشون زل زده بود، خیره شد. اون پسر نگاه هاش خیلی اشنا بود،اون چشم ها تنها چیزی که نشون میداد ناراحتی، افسردگی و حتی تنهایی بود. پسر کاملا میتونست حس اون چشم ها رو بخونه
+ واقعا؟!
پسر دست های یونسوک رو محکم گرفت به سمت پسرک قدم برمیداشت. اون پسر با دیدن مردی که با لبخند جلوش وایستاده بود، نگاه کرد. اینکه این مرد به جای اینکه به جلسه برسه، اینجا وایستاده.
+ پسرم میشه تو همین جا بمونی تا من برگردم
هوسوک با لبخند به پسری نگاه کرد که با تعجب بهش خیره شده بود. حتی اینقدر نگاه هاش براش اشنا بود که دلش میخواست بشینه تا صبح باهاش حرف بزنه اما این جلسه نمیذاشت اینکارو انجام بده
+ از جاتون تکون نخورید؟ خب
دو پسر سرش رو تکون دادن و کنار هم وایستادن. پسر بلافاصله راهش به سمت مدرسه کج کرد. اینکه چطور این پسر رو با اینکه هیچوقت همدیگه رو ندیده بودن، ولی یه احساس میکرد که کاملا میشناسه. هوسوک با قدم های اهسته به سمت اتاقی رفت که تمام والدین اونجا جمع شده بودن که پسر اخرین نفر یه جمع شون اضافه میشه.
:  اقای مین خیلی دیر کردین 
هوسوک برای عذرخواهی تعظیم کوتاهی کرد به ارومی روی صندلی نشست. هوسوک تنها مردی که بین جمعیت نشسته بود
: ما نمیدونستیم مرد هام میتونن تو جلسه شرکت کنن
+ ایرادی داره.. به هرحال من پدر یونسوک ام 
زن خنده ای کرد به مدیر مدرسه خیره شده بود. یعنی اگه این ادما با چیه هوسوک مشکل دارن؟اخه هوسوک جای اینارو تنگ کرده بود که همه چپ چپ نگاش میکردن.
+ما قراره در مورد بچه هامون صحبت کنیم نه خودمون
زن با شنیدن این حرف به سرعت صورتشو طرف اقای کیم گرفت و تمام سعی خودشو کرد تا به هوسوک خیره نشه. اما هوسوک تمام حواسش جمع کرده تا بتونه برای یونسوک پدر خوبی باشه. به هرحال گفته های اقای کیم کمک بزرگی به والدین میکرد. بعد از چند دقیقه صحبت کردن بالاخره جلسه تموم شد. جلسه ای که فقط نیم ساعت طول کشیده بود اما برای بقیه جوری بود که انگار چندین ساعت اینجا نشسته بودن
: اقای مین
هوسوک به سرعت از روی صندلی بلند شد به چهره مرد خیره شد. حالا که میدونست یونسوک دوتا پدر داره براش عجیب بود اما غیر ممکن نبود
: میتونم شماره تون داشته باشم.. چون بیشتر مواقع اقای یونگی جواب تلفن های منو نمیدن
+ بله البته!
هوسوک روی میز خم شد، شماره تلفن خودش که کاملا توی دسترس بود روی برگه نوشت به طرف اقای کیم گرفت. هوسوک برگه توی دستای مرد گذاشت به عقب برگشت. علاوه بر اینکه یونگی خیلی سرش شلوغ بود، حواس پرتم هم بود.
+ عاه.. مین یونگی
پسر خیلی اروم از اتاق بیرون رفت تا خواست به راهش ادامه بده، سه زنی که از وضعیت هاشون مشخص بود خیلی ادم هایی پولداری بودن سر راهش سد شدن. زنی که وسط وایستاده بود به ارومی قدم هاشو به سمت پسرک قدم برداشت با ترحمی که توی چشماش داشت به هوسوک خیره شد
: نمیدونستم دوتا همجنسگرا میتونن بچه داشته باشن
هوسوک نفسی کشید به ارومی دست هاشو توی جیبش کرد با خونسردی تمام به زن خیره شد. خیلی وقته این حرف ها از مد افتاده بود پس هیج تاثیری توی حال پسرک نداشت
+ یکم فکر کن شاید یه حرف هایی  جدیدی که تاثیر بیشتری داره به ذهنت برسه
زن با اخم به پسر نگاه کرد خیلی اروم انگشت اشاره شو به سمت پسرک گرفت
: یه کاری میکنم که  پسرت از مدرسه اخراج کنم 
پسر لبخندی زد به ارومی به طرف خم شد
+بیصبرانه منتظرم
هوسوک بدون هیچ حرفی از کنار زن رد شد به سمت خروجی مدرسه رفت. فکر اینکه برای دومین بار اون پسرک رو میبینه ذوق داشت، میخواست درمودش اطلاعات جمع کنه. حالا فرقی نداشت از اسمش، خانواده اش یا حتی محل زندگیش. چیز های خیلی کوچیک هم برای پسر هم بدونه براش کافی بود
+ یونسوکا
پسر وقتی یونسوک تک و تنها یه گوشه وایستاده بود. هوسوک وقتی دید اون پسر بچه کنارش نیست با تعجب به سمت قدم برمیداشت
+ ببینم اون پسره کجاست
یونسوک دست به سینه روبه روی پدرش وایستاد به عصبانیت به چشماش خیره شده بود. مثلا با قیافه گرفتن میخواست به هوسوک نشون بده که از دستش عصبانیه
* اپا.. من پسرتم یا اون؟!
هوسوک با لبخندی به لب هاش داشت، جلوی پسر زانو زد به ارومی موهای بهم ریخته یونسوک رو درست کرد. یه جورایی حق با یونسوک بود، هوسوک نباید سراغ کسی رو میگرفت که اصلا نمیشناسه
+ متاسفم دوردونم
پسر به سرعت هوسوک رو بغل کرد. این رفتار یونسوک نشون میداد که چقدر از اینکه سراغ یکی دیگه رو ازش بپرسن چقدر ناراحت میشه
+درست عین باباتی
یونسوک با اخم از پسر جدا شد توی چشمای عسلی پدرش خیره شد.
* اما بابا میگه من بیشتر شبیه توام.. ببین حتی رنگ چشمامم شبیه توعه
هوسوک خنده ای کرد به ارومی از جاش بلند شد. هوسوک باید به تمام حرف هایی که اون مرد زد عمل کنه، باید کاری کنه که یونسوک به همچین پدری افتخار کنه. پسر نفسش رو بیرون داد همراه پسرش سوار ماشین شدن. تمام فکر هوسوک پیش اون زن هایی بود که میخواستن باهم دست به یکی کنن تا یونسوک از مدرسه اخراج کنن اما شلید هوسوک بتونه از یکی کمک بخواد
+ خوب دوست داری برای ناهار چی بخوری؟!
*ماهییی
هوسوک با شنیدن این حرف پسرک خنده ای کرد تمام وزن دست هاشو روی فرمون خالی کرد
+ تو که خوب میدونی بابات از ماهی متنفره
یونسوک لپ هاشو باد کرد کامل به صندلی تکیه کرد. درسته همیشه هوسوک هرچی که یونگی دوست داشته باشه درست میکنه اما شاید ایندفعه میشد قانون شکنی کرد.
+ باش..
هوسوک با دیدن کبودی دست پسرک به سرعت مچ دستش رو گرفت به ارومی استینش رو بالا کرد. دیدن این کبودی باعث شد ترسی توی بدن هوسوک بیفته. وقتی تا حالا دو پسر از گل کمتر به یونسوک نگفتن، چطور این کبودی روی مچ دست پسر ظاهر شده بود
*چیزی نیست اپا
یونسوک دستش رو کشید به منظره بیرون خیره شد. چطور کبودی به این بزرگی چیز خاصی نبود، چطور هوسوک میتونست در برابر این کبودی ساکت بمونه.
+یعنی چی که چیزی نیست... یونسوک مچ دستت کبودهه
* میشه بریم خونه.. من خسته ام
هوسوک نگاهش به جلوش داد به ارومی ماشینش روشن کرد. پسر چطور اصلا حواسش به پسر نبود، چطور اینقدر غرق کار های خونه شده بود که متوجه این کبودی نشده بود. البته تا امروز صبح  این کبودی روی دستش نبود.
+ چرا هیچی بهم نمیگی
پسر نیم نگاهی به پسرک کرد که کامل خودشو جمع کرده بود به منظره بیرون نگاه میکرد. هوسوک حتی نمیتونست حدس بزنه این زخم از کجا و چطور روی دست پسرش ظاهر شده. نه حتی یونگی میتونست اینکارو بکنه نه مدرسه
چند دقیقه بعد هوسوک بدون اینکه چیزی از یونسوک بپرسه، اونو از ماشین پیاده کرد اما یهو با دیدن زنی که روی پله های خونه نشسته بود؛ سرجاش وایستاد.
: پسرم بالاخره امدی؟!
یونسوک با چهره متعجب به زنی خیره شد که کیف توی دستش رو محکم فشار میداد با ترسی که داشت یک سانت هم از جاش تکون هم نمیخورد
+ تو اینجا چیکار میکنی؟
: یعنی یه ذره هم برات ارزش ندارم که منو به خاطر یه اشتباه کوچیکم ول کردی؟
+کوچیک؟ اون مرد ازت ده سال بزرگتر بود
یونسوک به ارومی دست های پدرش رو ول کرد به زن خیره شد.
+مهم نیست نمیخوام جلو بچه باهات حرف بزنیم
هوسوک به سرعت زن رو کنار زد، درو برای پسرش باز کرد.
+ تا تو بری من با این خانوم حرف میزنم
پسر سرش رو تکون داد به سرعت وارد خونه شد. مادر هوسوک  منتظر یه حرفی از طرف پسر بود ولی هوسوک تمام مدت سکوت کرده بود. اینکه هوسوک رابطه شو با زن کمتر کرد فقط برای این بود که مادرش با اون مرد راحت باشه، نمیخواست بار اضافه ای باشه
: اون همسرت همه چی رو میدونسته
+ میشه کارهاتو گردن یونگی نندازی
هوسوک بدون هیچ حرفی داخل خونه رفت، درو محکم رو بست به در تکیه کرد. کاش میتونست به مادرش بفهمونه که چقدر یونگی رو دوست داره و تا زمانی که ازش توضیحس نخواد، حرف کسی رو باور نکنه

remarriage Where stories live. Discover now