تمام مدتی که به سمت خونه میرفتن، سکوت کل ماشین رو گرفته بود. نه یونسوک در مورد اتفاقی که توی کلبه افتاد، پرسید نه سوبین که توی یه روز خانواده واقعی شو پیدا کرده بود. از طرفی هوسوک با استرس پاشو تکون میداد به جاده خیره شده بود.
+عامم.. ببینم کسی اینجا گشنه شه؟
دو پسر بدون اینکه به همدیگه نگاه کنن سرشون رو به نشونه "نه" تکون دادن. هوسوک وقتی همچین ریکشنی ازشون دید، بیشتر از قبل بهش استرس وارد شده بود. البته به دو پسر حق میداد، با اینکه دوست داشت اروم اروم این قضیه رو بهشون توضیح داد که سانمی با بی رحمی تمام این موضوع رو به پسرا گفته بود.
+ پس بیای...
هوسوک تا میخواست ادامه حرفش رو بزنه، یونگی دستش روی دست های مشت شده پسر گذاشت به ارومی نگاش کرد
- بهتره خونه در موردش صحبت کنیم
سوبین خیلی اروم به پسری نگاه کرد که توی سکوت کامل به سر برده بود. برای سوبین اینکار پسر اصلا طبیعی نبود، یونسوک یه پسر شیطون و پر حرف ترین ادمی بود که تاحالا دیده بود ولی الان این سکوتش بدجور نگرانش کرده بود. پسر تا میخواست حرفی بزنه چشمش به کبودی مچ دست یونسوک افتاد.
•چیزه.. میشه اول بریم بیمارستان
هوسوک با شنیدن این حرف پسر رو شنید به سرعت به عقب برگشت، وضعیت پسرارو چک کرد
+چیزی شده؟ کجاتون اسیب دیده؟
سوبین بلافاصله استین پسر رو بالا زد به کبودی مچ دست یونسوک اشاره کرد. هوسوک اینقدر حواس پرت شده بود که یادش رفته بود به طور کامل وضعیت دو پسر رو چک کنه.
-الان میریم بیمارستان
هوسوک با نگرانی به یونسوک نگاه میکرد که با وجود درد مچ دستش کاملا سکوت کرده بود. پسر با تمام وجودش نگران یونسوک بود. اینکه به جای داد و بیداد یا حتی یه جواب قانع کننده از هوسوک، سکوت کرده بود باعث میشد قلب هوسوک به درد بیاد. از طرفی خیلی دوست داشت پسرش رو بغل کنه بهش بگه همه چی درست میشه اما سوبین رو چیکار میکرد، چطور عشق بین پسراش تقسیم میکرد.
حدود نیم ساعت بعد ماشین جلوی بیمارستان پارک کرد، به قصد کمک کردن پسرش از ماشین پیاده شد اما یونسوک بدون اینکه از پدرش کمک بخواد از ماشین پیاده شد. سوبین هم وقتی چهره ناراحت هوسوک رو دید به ارومی به سمتش قدم برداشت گوشه لباس پسر رو گرفت.
• عامم.. یکم بهش فرصت بده
هوسوک خیلی اروم به پسری نگاه کرد که با وجود اینکه نمیدونست چطوری به هوسوک دلداری بده، ولی تمام سعی خودشو کرده بود. هوسوک با لبخند دستی روی موهای پسر کشید به سمت بیمارستان حرکت کردن. با اینکه فقط چند دقیقه دیرکرده بودن اما یونگی برای درمان دست پسرش خیلی زود اقدام کرده بود.
•اینقدر سریع رفتن
+ بابات یکم توی این مواقع از منم پر استرس تره
سوبین با شنیدن کلمه ی " بابات" احساس عجیبی داشت. اینکه بعد از چند سال باباش رو پیدا کرده بود یه احساس متفاوت داشت. نمیدونست باید خوشحال باشه یا ناراحت
: سلام.. ببینم منو شناختید
هوسوک نگاه پر معناشو به پرستاری داد که با لبخند بهش خیره شده بود. پرستار خیلی اروم به سوبین نگاه کرد، زیر لب حرف هایی میزد که هیچکس متوجه اون نمیشد
: من همون پرستاریم که نوزاد سه ماهه ای اورده بودید رو درمان کرد
هوسوک با یاداوری اون خاطره لبخندی زد، بابت اینکه نتونسته بود بشناستش ازش عذرخواهی کرد. پسر اصلا فکرش رو نمیکرد بعد از مدت ها همون پرستار رو ببینه.
+ خب ایشون همون نوزاد سه ماهه اس.. سوبین
سوبین به نشونه احترام خم شد سعی میکرد به پرستاری که خیلی عجیب بهش نگاه میکنه، لبخند بزنه اما بنظرش سخت ترین کار حفظ ظاهر بود
: یادمه وقتی به خاطر دل پیچه ات ساکت نمیشدی، میخواست منو خفه کنه
+یاا.. منکه ازت عذرخواهی کردم
پرستار سری تکون داد به ارومی به پسری نگاه کرد که با چشم های سرد بهش خیره شده بود.
: قدر پدرتو بدون.. اون خیلی ادم مهربونیه
هوسوک بعد از شنیدن این حرف نگاه کوتاهی به سوبین انداخت که فقط در برابر این حرف سری تکون داد. زن خیلی اروم از پسر خداحافظی کرد و بیمارستان رو ترک کرد. از طرفی یونگی با برگه های توی دستش به سمت هوسوک قدم برمیداشت
- دست یونسوک رو گچ گرفتن.. امشب اینجا میمونه
+ باشه تو کنار سوبین بمون من میرم پیش یونسوک
یونگی تا خواست حرفی بزنه، هوسوک به سرعت از کنارش رد شد. حالا دو ادمی که بلد نیستن سر صحبت رو باز کنن، با همدیگه تنها شده بودن. سوبین نگاهی به یونگی کرد خیلی اروم به سمت صندلی خالی حرکت کرد به ارومی سرجاش نشست.
-فکر خوبیه
یونگی بدون اینکه کار دیگه ای انجام بده روی صندلی کنار پسرش نشست. حالا که بعد از کلی سختی به پسرش رسیده بود اما نمیدونست باید از کجا شروع کنه
- ازم متنفری
سوبین خیلی اروم به پدرش نگاه کرد که با لبخند تلخی که روی لب هاش داشت، صورتش به طرفش گرفت
-البته حق هم داری.. تورو از مادرت جدا کردم.. دنبالت نگشتم بعدم که.. یهویی صاحب یه برادر شدی
سوبین به ارومی نگاهش به زمین داد. درسته سوبین سختی های زیادی کشیده بود، درسته وقتی رابطه یونسوک با پدرش دیده بود خیلی حسودی کرده بود اما هیچوقت از پدرش متنفر نبود.
•وقتی به این عکس نگاه کردم واضح حس کردم چقدر کنارتون خوشحالم.. چقدر هوسوک شی رو دوست داشتم
یونگی تا خواست حرفی بزنه صدای پرستار مانع حرف زدنش شد. میخواسن حرف هایی بزنه که به پسرش ثابت کنه، چقدر دلش براش تنگ شده، چقدر برای پیدا کردنش تلاش کرده ولی شاید الان این مکان جای مناسبی نبود. بهتر بود توی فرصت مناسب وقتی که یونسوک هم اونجا حضور داشت، درموردش حرف بزنن.
ساعت دقیقا هشت صبح بود، پسر با حالت چهره متفاوت روی تخت نشسته بود. هوسوک خیلی اروم در اتاق رو باز کرد با چهره خندون وارد اتاق پسرش شد
+ببین واسه دوردونم چی گرفتم
پسر با دیدن کیک و ابمیوه مورد علاقه اش سعی کرد ذوقش به پدرش نشون نده با بی تفاوت بودن ادامه بده اما هوسوک خیلی خوب میدونست یونسوک نمیتونه دربرابر این کیک و ابمیوه طاقت بیاره.
+بزار برات باز کنمش
پسر خیلی اروم به پدرش نگاه کرد که کیک رو کامل باز کرد روی تخت گذاشت. همینکه پسر کیک توی دستش گرفت، سوبین با همون مدل کیک و ابمیوه وارد اتاق شد. سوبین با لبخندی که سعی داشت حال یونسوک رو خوب کنه، کنار هوسوک وایستاد
• چیزه.. میشه برای منم بازش کنید
+معلومه میشه
هوسوک خیلی اروم کیک از توی دستای پسر گرفت به سرعت بازش کرد. حالا وقتی یه ادم دیگه از پدرش این درخواست میکرد، حالا وقتی توجه هوسوک روی یه ادم دیگه بود نمیتونست باید چیکار بکنه. سوبین خیلی اروم گازی از کیک زد به اطراف اتاق نگاه میکرد
* اپا.. ابمیوه ام باز میکنی
اون لحظه که خواست ابمیوه پسر رو از روی میز برداره، کیک توی گلوی سوبین گیر کرد شروع کرد به سرفه کردن. هوسوک هم به جای اینکه ابمیوه رو باز کنه، شروع کرد به ضربه زدن به کمر سوبین
+حالت خوبه پسرم
دو پسر بعد از شنیدن این حرف به سرعت به هوسوکی نگاه کردن که اصلا متوجه نشده بود چه حرفی به زبون اورده. اون لحظه جوری نگران سوبین شده بود که نفهمید چیکار کرد.
+من ازت معذرت میخوام سوبینا..تا زمانی که خودت نخوای پسرم صدات نمیزم
هوسوک بلافاصله به سمت کمد رفت، وسیله هایی که از شب گذشته توی کمد گذاشته بودن رو جمع کرد. فقط یک ساعت کارای ترخیص یونسوک طول کشید، چهار نفری سوار ماشین شدن. بازم مثل دیروز سکوت کل ماشین رو گرفته بود با این تفاوت که حالت چهره سوبین تغییر کرده بود. از اینکه یه خانواده پیدا کرده بود میتونست حس کنه با خانواده زندگی کردن چه حسی داره
• چیزه.. امروز میتونم برم مدرسه
یونگی از توی اینه به پسرش خیره شد که با چهره خوشحال منتظر یه جوابه
- فعلا نه.. اول باید کارای حضانت رو انجام بدم.. مدرسه تون عوض کنم و در اخر دنبال یه کار بگردم
هوسوک به ارومی دست یونگی رو گرفت برای اینکه بتونه به همسرش انرژی بده، گونه شو خیلی اروم میبوسه
+منکه میدونم یونگیم چقدر ادم خوب و با اعتماد بنفسیه
درسته حرف پسر زیاد منطقی نبود اما شنیدن این حرف باعث شد پروانه های توی دل پسر شروع به پرواز کنن
بالاخره روز های خوب منتظر این خانواده خوشبخت بودن

ESTÁS LEYENDO
remarriage
Fanfictionازدواج مجدد خلاصه: وقتی یونگی برای بزرگ کردن سوبین به یه همسر احتیاج داره حالا هوسوک چطور با کسی که نمیدونه دوسش داره یا نه ازدواج کنه؟!