part 19

80 11 0
                                    

+ یونگیاا.. زود باش دیگه
یونگی بعد از اینکه مدارک توی کیفش چک کرد به ارومی از پله ها پایین امد. با دیدن هوسوک که مشغول چیدن غذا های روی میز بود، به سمت پسرک قدم برمیداشت.
- سر صبحی اعصاب نداری هوسوکم
هوسوک اخرین بشقاب کشید روی میز گذاشت. توی این چند سالی که گذشته بود، یونگی ذره ای تغییر نکرده بود. هنوزم دیر از خواب بیدار میشه، توی تمام کاراش استرس داره ولی بازم یه پدر نمونه اس. یونگی برای یونسوک یه پدر فوق العادس و همین طور یه همسر نمونه
+مگه شما دوتا مغزی برای من میزارید
یونگی خنده ای کرد به ارومی پشت سر هوسوک وایستاد. تقریبا توی این چند سالی که گذشته بود، هوسوک ته قلبش احساس بدی داشت. درسته بعد از یک سال برای بچه دار شدن اقدام کرده بود ولی از ته وجودش دلش برای سوبین تنگ شده. دلش برای پسری که توی بغلش با دکمه های پیرهنش بازی میکرد تنگ شده.
- ولی چطور توی حالت عصبی هم خوشگلی
یونگی  دست هاشو دور کمر هوسوک حلقه کرد به ارومی چونه شو روی سرشونه هوسوک گذاشت به دست هایی نگاه میکرد که سخت مشغول مرتب کردن میز بود
+ نمیخواد شیرین بازی در بیاری
یونگی لبخندی زد حلقه دستش رو تنگ تر کرد به طور کامل به هوسوک چسبید. یونگی با خودش میگفت اگه اون بچه فسقلی نبود بار ها بار ها روی همین میز، هوسوک رو لخت میدید ولی حیف که دیگه نمیشد از این خاطره های قشنگ باهم ساخت.
+ بشین یه چیزی بخور
یونگی از سر مجبوری از هوسوک جدا شد به سمت صندلی حرکت کرد. خودش هم خیلی خوب میدونست اگه بازم دیر به سرکارش برسه، رئیس کلی غر میزنه و باهاش کل کل میکنه اما چطور از هوسوکش دل میکند
- راستی.. امروز مدرسه یونسوک جلسه برای اولیاء گذاشته
هوسوک خیلی اروم روی صندلی نشست به یونگی که خیلی ریلکس مشغول خوردن شد.
+ واقعا.. پس چرا خودش بهم نگفت
یونگی شونه هاشو بالا انداخت بعد از اینکه اولین لقمه رو توی دهنش گذاشت به پسر خیره شد.
- این دفعه هم معلمش زنگ زد گفت چرا توی هیچکدوم از جلسه ها نبودید.. منم هاج واج مونده بودم جوابشو چی بدم
هوسوک بعد از شنیدن این حرف ها به ارومی قاشق روی میز گذاشت به فکر فرو رفت. پسر نمیدوست چرا یونسوک تا حالا هیچی بهش نگفته بود، چرا موضوع به این مهمی رو ازش پنهون کرده بود.
- من دارم میرم هوسوکم.. زیاد فکر نکن
اخه چطور فکر نکنه، چطور وقتی این حرف هارو بهش زده بود بهش میگفت که بهش فکر نکنه. هوسوک پوفی کشید به صندلی تکیه کرد به اتاق پسرک خیره شد
- داری منو مسخره میکنی فسقلی
پسر بدون اینکه لب به غذا بزنه به ارومی از جاش بلند شد به سمت اتاق یونسوک رفت بدون اینکه در بزنه وارد اتاقش شد. همینکه پاشو توی اتاق گذاشت با دیدن پسر که پتو رو کامل روی خودش کشیده، دست به سینه جلوی تخت وایستاد
+ منکه میدونم بیداری مین یونسوک
پسر وقتی دید نمیتونه هوسوک رو گول بزنه به سرعت پتو رو از خودش کشید به سقف خیره شد. نمیدونست چرا هرکاری میکرد نمیتونست  هوسوک رو گول بزنه. به هر حال یونسوک تنها پسرش بود، خیلی راحت میتونست از توی چشماش همه چی رو بخونه
+ پاشو اماده شو.. امروز باید بری مدرسه
پسرک تا این حرف رو شنید به سرعت روی تخت نیم خیز نشست به صورت هوسوک خیره شد.
* اپا.. توکه دیشب بهم اجازه دادی نرم.. چیشد یهو؟
هوسوک بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه به سمت کمد پسر رفت، فرم مدرسه ای که اویزون بود رو برداشت روی تخت پهن کرد
+ فقط پنج دقیقه بعد مهلت میدم وگرنه باید با بابات حرف بزنی
*اپااا
هوسوک بدون در نظر گرفتن جیغ داد های پسر از اتاقش خارج شد به ارومی در پشت سرش بست. هوسوک توی این چند سال تموم سعی خودشو میکرد تا یه پدر خوب باشه، درست مثل یونگی که برای پسرش بهترین چیز هارو میخواست.
+امیدوارم اینکار درست باشه
پسر از در فاصله گرفت به ارومی پله هارو پایین امد به ساعت روی دیوار نگاه کرد. با اینکه نیم ساعت از زنگ مدرسه گذشته بود، شاید میتونست با یکم صحبت کردن مدیر یا حتی معلم هارو راضی کرد.
*من آمادم اپا
هوسوک به ارومی به چهره ی غمگین پسر خیره شد. جوری سعی داشت با مظلوم نماییش هوسوک راضی کنه اما پدرش به شدت مصمم بود که یونسوک به مدرسه بفرسته. پسر لبخندی زد با کمک انگشت هاش سوییج از روی میز برداشت به سمت در رفت. اینکه پسر نمیدونست چرا یونسوک هیچکدوم از جلسه هارو بهش نگفته، بدون هیچ دلیل قانع کننده ای نمیخواست به مدرسه بره رو نمیدونست اما اینبار قرار نبود از زیرش در بره
+ عالیه.. حالا بریم تا بیشتر از این دیر نشده
یونسوک نمیخواست پدرش نگران کنه، نمیخواست کنارش بشینه در مورد کارایی که تو مدرسه انجام داده ازش بپرسه. از نظر یونسوک اونجا یه جهنم بود، نه جهنمی که با درس خوندن تبدیل شده بود، به لطف ادم های اونجا
+زود باش پسرم
هوسوک کیف از توی دستای پسرک گرفت به سرعت سوار ماشین شدن. فقط نیم ساعت طول کشید تا ماشین جلوی مدرسه پارک بشه، هوسوک خیلی خونسرد دست پسرش بگیره داخل مدرسه بشه
* اپا.. ازت خواهش می..
: ببخشید شما اینجا چیکار میکنید؟
هوسوک دست پسرش رو محکم گرفت برای ادای احترام خم شد. پسر با دیدن وضعیت مرد حدس زده بود، مدیر اینجاست
+ من مین هوسوک ام.. پدر مین یونسوک
مرد نیم نگاهی به پسری انداخت که از شدت خجالت پشت سر  هوسوک قایم شده بود. هرچی بود جو بین شون خیلی سنگین بود، پسر حتی دلیلش رو نمیدونست.
: پس اینی که بهشون زنگ زدم کی بود؟
هوسوک نفسی کشید به وضوح حس میکرد دست های پسرش شروع به لرزیدن اما دلیلش چی بود؟ چرا پسرش باید به خاطر یه همچینن موضوع پیش پا افتاده ای اینقدر بترسه
+ راستش یونسوک دوتا پدر داره.. کسی که باهاش صحبت کردین مین یونگی پدر دومشه
پسرک محکم تر دست های پدرش رو گرفت با چشم های لرزون به مرد خیره شد
: امیدوارم اقای مین درمورد جلسه بهتون گفته باشه
هوسوک سری تکون داد بدون اهمیت دادن به مرد جلوی یونسوک زانو زد، به ارومی موهایی روی پیشونی شو مرتب کرد
+ نگران هیچی نباش خب.. درس هاتم بخون پسرم
هوسوک چشمکی کرد به ارومی از جاش بلند شد. یونسوک از ته دلش میخواست غیب شه، میخواست همین الان دست  های پدرش بگیره ازش بخواد اونو با خودش ببره ولی متاسفانه نتونست چیزی به زبون بیاره، مثل همیشه سکوت  کرد. تا اینکه هوسوک برای اخرین بار به پسرش لبخند زد به ارومی از کنارش رد شد.
چند ساعت بعد درست زمانی که هوسوک میخواست دنبال پسرش بره، صدای زنگ گوشیش توجهشو جلب کرد. خیلی اروم همین جور که سوار ماشین میشد به ارومی از توی جیبش برداشت، بدون اینکه به اسمش نگاه کنه جواب داد
+بله بفرمایید
هوسوک با شونه اش گوشی رو کنار گوشش نگه داشت منتظر یه جواب بود اما طرف هیچ صدایی از خودش در نمی اورد
+مزاحمی چیزی هستی؟؟
:پسرم
هوسوک تا صدای مادرش رو شنید مکث کوتاهی کرد به ارومی با دستش گوشیشو گرفت. بعد از اون اتفاقی که افتاد، پسر به طور کامل ارتباطش با مادرش قطع کرد.
+ چرا بهم زنگ زدی؟؟
: تا کی میخواستی با مادرت صحبت نکنی
هوسوک پوفی کشید به ساعت ماشین نگاه کرد. اگه مادرش همین جوری ادامه میداد، نمیتونست به جلسه ای مدرسه برای یونسوک برگزار کرده برسه پس نفس اش رو بیرون داد
+ من باید برم سر یه فرصت مناسب باهات حرف میزنم
با اینکه هوسوک نمیخواست دیگه با مادرش صحبت کنه اما فعلا برای ساکت کردنش، مجبور به گفتن این حرف شد. مادرش هم بدون هیچ چون چرایی تلفن رو قطع کرد. نمیدونست مادرش با چه هدفی دوباره سر کلش پیدا شده روی الان باید روی پسرش تمرکز میکرد
+ فراموشش کن پسر
خیلی اروم به سمت مدرسه پسر حرکت کرد. پسر از همین الان خودشو برای حرف هایی که قراره بشنوه، آماده کرده بود. هوسوک خیلی خوب میدونست جامعه هنوز نتونسته قبول کنه که دو مرد میتونن از یه بچه مراقبت کنن.یعنی ممکنه ادم هایی وجود دارن که هنوز با این قضیه مشکل دارن.
پسر افکارش کنار زد جلوی مدرسه پارک کرد. اینکه قرار بود برای اولین بار به عنوان پدر یونسوک توی جلسه حاضر بشه، باعث میشد ضربان قلبش بالا بره، باعث میشد دست هاش عرق کنه
* اپااا.. امدییی
هوسوک با لبخند زانو زد پسرش رو در آغوش گرفت. با اینکه فقط چند ساعت پسرش زو ندیده بود اما به اندازه کل دنیا دلش برای یونسوکش تنگ شده بود.
+ روزت چطور بود دوردونم
* خوب بود.. اما بابا کجاست؟
هوسوک لبشو کج کرد با قیافه غمگین به پسرکش نگاه کرد. با اینکه اول صبح یکم زیادروی کرده بود اما پسرش مثل خودش یه قلب مهربون داشت
+یعنی دلت فقط برای بابات تنگ شده.. من چی پس؟!
یونسوک تا خواست حرفی بزنه، ناظم تمام والدینی که توی حیاط مدرسه وایستاده بودن رو به داخل دفترش صدا زد. هوسوک دوباره چشمکی زد به ارومی از جاش بلند شد با دیدن پسری که ساکت یه گوشه وایستاده، توجهش جلب شد.  با دیدن اون پسر احساس کرد خیلی وقته همو میشناسن با اینکه این اولین باره که همو میدیدن

remarriage Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt