هوسوک به ارومی چشم هاشو باز کرد به پرده ای که جلوی پنجره اتاق کشیده بود، خیره شد. پسر بعد از اینکه فهمید صبح شده به سرعت به تخت سوبین خیره شد.
+ وای خدا.. کی خوابم برد؟
هوسوک به سرعت از روی صندلی چوبی بلند شد به سمت تخت پسرم رفت. با فکر اینکه حواسش نبوده و به خواب رفته، دوباره تب سوبین بالا بره داشت عقلش رو از دست میداد. تا اینکه دستش روی پیشونی پسرک گذاشت با نذاشتن تب نفسی کشید.
+ خدارو شکر
پسر خیلی اروم از تخت فاصله گرفت شیشه شیری که از دیشبی که درست کرده بود رو برداشت توی ظرف جدا خالی کرد
- کاری هست انجام بدم
+یا خداا
پسر از اینکه سرکله یونگی یهویی پیدا شد خیلی ترسید و چند بار نفس عمیق کشید. یونگی از اینکه هوسوک دقیق مثل بچگی هاش با کوچکترین چیز میترسه، پوزخندی زد.
+ باشه بخند.. ترسوندن من خیلی خنده داره نه؟
هوسوک به سرعت برگشت مشغول درست کردن شیر برای سوبین شد. از طرفی یونگی خیلی اروم به پسرش خیره شد که توی قشنگترین حالت دنیا به خواب رفته
- هنوزم وقتی میترسی خوشگل میشی
یونگی اون لحظه نفهمید به هوسوک چی گفت ولی پسر تنها کسی بود که اون جمله رو مدام با خودش تکرار میکرد. فقط هوسوک بود که توی رویا هاش با یونگی زندگی میکرد نه توی واقعیت
+ میخوای لباس های پسرتو عوض کنی؟!
یونگی با تعجب به پسرش که غرق خواب بود نگاهی کرد. پسر میدونست سوبین تمام شب رو بیدار مونده و دو دقیقه چشم روی هم نذاشته.
- ولی سوبین تازه خوابیده
+نخیرم.. اون کل دیشب رو خواب بوده.. الاناس که بیدار شه
هوسوک تنها کسی بود که شب گذشته چشم روی نذاشته بود از پسرک مراقبت میکرد. هوسوک بدون هیچ فکری به سمت کمد رفت یک دست لباس تمیز برای سوبین برداشت تا خواست اولین قدمش رو برداره یهو سرش گیج رفت توی بغل یونگی افتاد
- چیشد یهو
پسر اون لحظه سرگیجه عجیبی سراغش امده بود لازم داشت چند دقیقه روی صندلی بشینه. یونگی هم خیلی اروم هوسوک روی صندلی نشوند کنارش زانو زد
- ببینم توام.. مریض شدی؟
هوسوک برای اینکه پسر رو نگران نکنه لبخند تلخی زد وبه یونگی فهموند که حالش خوبه
- ببینم اصلا دیشب خوابیدی؟
+ من خوبم یون
همون لحظه صدای گریه سوبین بلند شد. یونگی به خاطر پسرش نتونست با هوسوک حرف بزنه و دلیل این بی حالی شو بپرسه. با اینکه خیلی خوب میدونست پسر تمام مدت حواسش به سوبین بوده وقت نکرده به خودش استراحت بده
- پسرم چی چیشده؟
یونگی به ارومی از جاش بلند شد و پسری که مدام گریه میکرد رو در اغوش گرفت ولی متاسفانه گریه ها سوبین بند نمی امد. یونگی با خودش گفت این پسر شیرش رو خورده، کثیف هم نکرده حتی تب هم نداره ولی چرا توی بغل یونگی اروم نمیگیره. چرا این پسرک وقتی پدرش باهاش با عشق حرف میزنه ساکت نمیشه تا اینکه دید هوسوک با کمک دیوار به سمت میز رفت در عرض چند ثانیه برای سوبین شیر درست کرد به طرف یونگی گرفت اما اون لحظه سوبین دستش روی دست پسر گذاشت.
- هوسوک تو بیا بغلش کن... شاید ساکت شد
هوسوک با اینکه توانی نداشت اما به خاطر سوبین اینکارو کرد. لباس هایی توی دستش روی زمین انداخت به ارومی پسر توی بغلش گرفت شروع کرد به تکون دادن. سوبین حتی نیاز به خوردن شیر هم نداشت و توی بغل هوسوک ساکت شد با لبخند به هوسوک نگاه میکرد.
- خیلی جالبه تو بغلت ساکت شد
هوسوک لبخندی به پسری نگاه میکرد که توی بغلش شیطونی میکرد با یقه لباس هوسوک بازی میکرد. از الان مشخص بود که این بچه قراره با شیطونی هاش همه رو توی دردسر بندازه.
- بذار منم لبخندش ببینم
یونگی به ارومی دقیق پشت سر پسر وایستاد به سو بین نگاه میکرد. اون پسر فقط و فقط به هوسوک نگاه میکرد توی بغلش مدام تکون میخورد. از طرفی هوسوک نمیتونست این همه نزدیکی رو تحمل کنه. جوری که نفس های یونگی به گوش پسر برخورد میکرد باعث میشد معذب بشه
- خب دیگه فضولی بسه.. یکم ببرمت بیرون هوا به مغزت بخوره
هوسوک تا این حرف رو شنید به ارومی به طرف یونگی برگشت از شدت خنده سرشو پایین کرد تا میتونست به این حرف یونگی میخندید.
- یااا.. کجای حرفم خنده داشت
هوسوک با خنده پسرک رو سر جاش گذاشت از روی زمین لباس هایی که افتاده بود رو برداشت با اشک هایی که از شدت خنده دور چشماش جمع شده بود به یونگی خیره شد.
+ یون..مگه میخوای ادم بیست ساله رو ببری بیرون
یونگی با دیدن خنده های هوسوک ناخوداگاه لبخند روی لب هاش امد. جوری لبخند میزد که توی این چند سالی که با سومی زندگی میکرد، نمیخندید. یونگی با دیدن هوسوک یه احساسی عجیبی داشت یه احساسی که هیچوقت با سومی حس نکرده بود.
+ واقعا ادم جالبی هستی یون
یونگی یک قدم به سمت هوسوک برداشت با انگشتش اشک هایی که دور چشمای پسر جمع شده بود رو پاک کرد
- سوبین با خودت نیار.... نمیخوام اون زن چشمش به بچه من بیفته
این اخرین حرفی بود که یونگی به زبون اورد بعد به ارومی اتاق رو ترک کرد. پسر از اینکه یونگی اشک هاشو جمع کرده بود، توی شوک رفته بود.
+ وای هوسوک به خودت بیا
پسر بعد از اینکه لباس های سوبین رو عوض کرد از اتاق بیرون رفت با قدم های اهسته توی راهرو برمیداشت. هوسوک از اینکه یونگی امروز خیلی سرحال بود و بهش اهمیت میداد، خیلی خوشحال بود ولی نمیدونست یونگی واقعا چه حسی بهش داره. از اینکه نمیدونست یونگی از روی ترحم بهش اهمیت میده یا واقعا از موندن کنارش لذت میبرد.
+ به هیچی فکر نکن.. وگرنه تنها کسی اسیب میبینه خودمم
پسر دستش روی سرش گذاشت چند دقیقه سرجاش وایستاد. هوسوک فقط یک ساعت خواییده بود و همین باعث سرگیجه های عجیبی شده بود اما اهمیتی نداد به راهش ادامه داد. همینکه اخرین پله رو برداشت با دیدن مادرش که مضطرب روی مبل نشسته بود به پدر یونگی نگاه میکرد، حال روز خودش رو فراموش کرد.
+ اوما..
- هوسوک.. خبر داری چرا مادرا امده اینجا؟!
هوسوک دستی محکم بازوش رو گرفته بود پس زد به سرعت به سمت مادرش رفت. کاملا از چهره مادر هوسوک مشخص بود که چقدر استرس داشت، چقدر از اینکه جلوی برادر شوهرش نشسته میترسه.
+ اوما.. تو اینجا چیکارمیکنی؟
: من گفتم بیاد..یه حرف هایی با مادرت دارم
یونگی خیلی اروم مچ دست هوسوک رو گرفت توی چشمای های یونگی نگاه کنه
- بیا بریم پیش سوبین
+ اما میخوام بدونم میخواد به مادرم چی بگه
یونگی نمیخواست پسر حرف های پدرش رو بشنوه. توی این همه سال پدرش خیلی به خانواده هوسوک سخت گرفته، خیلی به پدر مرحوم هوسوم زور گفته و اونا رو مدام تحت فشار میگذاشت تا یکی از زیر دست هاش بشه.
: اتفاقا به توام ربط داره هوسوک شی
هوسوک خیلی اروم به زنی نگاه کرد که سینی قهوه پدر یونگی رو جلوش گذاشت به چشم های نگران هوسوک خیره شد. یونگی نمیخواست هوسوک به سرنوشتی دچار بشه که پدرش به سختی ازش عبور کرد. یونگی نمیخواست هوسوک یکی از زیر دست های پدرش بشه.
: بیا کنار مادرت بشین
هوسوک دستشو ازاد کرد به سمت مادرش رفت به ارومی کنارش نشست. هوسوک به ارومی دست مادرش رو گرفت به عموش خیره شد.
: یونگی.. توام بشین
یونگی با شنیدن این حرف اخمی کرد یک قدم به جلو برداشت به پدرش خیره شد. پسر کاملا میدونست همه ی اینا تقصیر زنیه که اروم یه گوشه برای خودش نشسته، تقصیر زنیه که فکر های عجیب توی سر بقیه میندازه و خودش عقب میکشه.
: میدونم که من توی گذشته خیلی اذیت تون کردم اما اینبار مسئله مربوط به یونگی و نوه منه
مادر هوسوک نفسی کشید بیشتر دست پسرش رو فشار میداد. انگار اون مادر همه چی رو میدونست، انگار میفهمید که قراره چه اتفاقی بیفته.
: من دوست ندارم نوه ام بدون مادر بزرگ بشه
- اپا
یونگی سعی داشت با پدرش حرف بزنه اما مرد دستشو بالا کرد و اجازه حرف زدن به یونگی نداد. دوباره با همون نگاه تاسف بارش به زن خیره شد
: درسته نمیتونم یه دختر دیگه وارد خانواده کنم برای اصالت مون اصلا خوب نیست، همین جوریشم پسرم گند زده
: منظور.. حرفاتون متوجه نمیشه
یونگی نگاهش به زن داد و سعی کرد بحث رو عوض کنه
- پدرم منظور خاصی نداره فقط...
: من هوسوک برای پسرم یونگی خاستگاری میکنم

ESTÁS LEYENDO
remarriage
Fanfictionازدواج مجدد خلاصه: وقتی یونگی برای بزرگ کردن سوبین به یه همسر احتیاج داره حالا هوسوک چطور با کسی که نمیدونه دوسش داره یا نه ازدواج کنه؟!