part 15

27 6 1
                                    

+باشه میخوام ازت طلاق بگیرم
یونگی تا این حرف رو شنید به چشم های قرمز هوسوک نگاه کرد. اینکه این حرف از زبون شنید باعث شد، چند ثانیه ای سکوت کنه
- طلاق؟ مگه من چیکار کردم که میخوای طلاق بگیری
هوسوک دست هاشو روی سینه پسر گذاشت هرچقدر سعی کرد از خودش دور کنه، فایده ای نداشت. هوسوک اینقدر گریه کرده بود، اینقدر از اینکه اینهمه مدت یونگی این قضیه رو ازش پنهان کرده بود خودش رو سرزنش میکرد که در برابر یونگی ناتوان شده بود.
+ اینکه با سومی رابطه نامشروع داشتی.. اینکه یه شب میزنی بیرون از روی عصبانیت سومی رو حامله میکنی.. اینا وقت به گوشه از کارای توعه مین یونگی
- هوسوک...
+ تازه اینکه بچه اون دختر رو ازش جدا کردی و اونم از شدت ناراحتی جونش رو از دست داد..
یونگی خیلی اروم بازو های هوسوک رو گرفت با چشم های اشکی به هوسوک نگاه میکرد. پس اون دختر کار خودش رو کرده بود، اینکه گذشته شو به پسر گفته بود.
- هوسوک خودتم داری میگی از روی عصبانیت.. خوب اون لحظه از دست پدرم عصبی بودم
+یون تو باهاش رابطه داشتی.. این بره به درککک... همه اینا رو ازم پنهان کردی
هوسوک دست هایی که بازو هاش رو گرفته بود رو پس زد، خیلی اروم به یونگی خیره شد
+ من احمق چون گفتی با یکی ازدواج کردی رو قبول کردم، اینکه بچه داری رو قبول کردم، دوسم نداری قبول کردم.. با وجود همه ی اینا بازم باهات ازدواج کردم.. حالا پشیمون شدم
پسر قلبش درد میکرد.. از اینکه یونگی همه ی اینا رو ازش قایم کرده بود به شدت ناراحت بود. احساس میکرد مثل احمق ها به دوست داشتن یونگی ادامه داده.
+ دارم میرم.. به هیچ عنوان دنبالم راه نیوفت 
هوسوک از کنار پسر رد شد تا خواست به راهش ادامه بده، یونگی محکم از پشت بغلش کرد و نذاشت از اتاق بیرون بره. یونگی به خاطر اینکه پسر اینجوری باهاش قهر نکنه بهش نگفته بود، نگفته بود چون میدونست پسر وقتی حقیقت رو بفهمه ترکش میکنه.
+ من خوشحال بودم چون تو کنار اون دختر بودی ولی حالا که فهمیدم سوبین نتیجه کثیف کاری های توعه.. دیگه نمیتونم به دوست داشتن تو ادامه بدم
یونگی دست هاشو محکم کرد به ارومی سرش روی سرشونه پسر گذاشت.
- خواهش میکنم..من عاشقت بودم
+عاشقم بودی و  یکی دیگه رو حامله کردی
هوسوک بدون اینکه به حرف های یونگی گوش بده، دست هایی که دور کمرش حلقه شده بود رو باز کرد با همون سرعت از اتاق خارج شد. با اینکه یونگی تمام سعی خودش رو کرده بود که هوسوک حقیقت رو نفهمه اما از قدیم گفتن ماه پشت ابر نمیمونه و یه روزی حقیقت برملا میشه. حقیقتی که با اشتباه یکی شون، قلب جفت شون رو شکوند.
- هوسوک.. لطفااا
پسر با تمام سرعت به سمت اتاق قبلیش رفت و محکم درو کوبید. هوسوک همین جور که به در تکیه کرده، اشک هایی که بزور نگه داشته بود رو به پایین ریخت. این اشک هایی که از چشم پسر به پایین میریخت، تک تک شون شاهد زجر دیدن هوسوک بودن. تمام اون اشک ها از دل پسر خبر داشتن که خونه اصلی شون رو ترک میکردن. هوسوک تمام مدتی که روی زمین نشسته بود به این فکر میکرد که اگه اون روز با مادرش مخالفت میکرد به خونه عموش نمیرفت، هیچوقت عاشق یونگی نمیشد.
+ کافیه.. دیگه نمیتونم
هوسوک به ارومی از جاش بلند شد بار ها و بار ها حرف های سانمی توی ذهنش مرور میکرد. بار ها اون تیکه که یونگی بدون اینکه شناختی از اون دختر داشته باشه باهاش رابطه داشته و در اخر یه بچه انداخته توی بغلش رو، با خودش مرور میکرد. به گفته های یونگی اون زمان عاشقش بوده ولی بازم با یکی رابطه داشته، حتی ازش یه بچه سه ماهه هم داره. هوسوک بدون هیچ فکری از توی کشو قرص خواب اور برداشت به سرعت توی دهنش انداخت. هوسوک میخواست مدتی بخوابه به هیچی فکر نکنه.
یونگی همچنان روی زانوهاش روی زمین نشسته بود به یه نقطه نامشخص خیره شده بود. توی این لحظه دلش میخواست همه چی خواب باشه، دلش میخواست زمان به عقب برگردونه یه جور دیگه با هوسوک ازدواج کنه، یه جور دیگه عشقش به پسر نشون بده. ولی امکان نداشت، نمیشد هیچکدوم از اینکارو انجام داد. مخصوصا این موقع که نباید تسلیم میشد باید همه چی رو درست میکرد، حالا اینکه چطور باید اینکارو میکرد رو نمیدونست. فقط نباید اجازه میداد هوسوک ازش طلاق بگیره.
- نمیذارم ازم جدا شی
یونگی با انگشت هاش اشک هاشو پاک کرد به سمت گوشیش رفت به ارومی دنبال اسمی که مدت ها ته تماس هاش خاک خورده بود رو پیدا کرد اما برای چند ثانیه مکث کرد. اگه با انجام دادن اینکار، مشکلات شون بیشتر میشد چی، اگه هوسوک با این قضیه بیشتر ازش فاصله میگرفت چی. پس چرا دوباره شانس رو امتحان نمیکرد، چرا دوباره باهاش حرف نمیزد تا اینکه گوشیش روی میز گذاشت از اتاقش بیرون رفت. همینکه چند قدمی به اتاق پسر برداشت، سرکله پدرش پیدا شد
: یونگیا.. باید باهم حرف بزنیم
- اول میخوام با هوسوک حرف بزنم
مرد نفسی کشید با کمک عصای توی دستش به طرف پسرش قدم برداشت
: نگران نباش تا چند دقیقه بعد اونم میاد
یونگی برای اخرین بار به در اتاق هوسوک نگاه کرد پشت سر پدرش به راهش ادامه داد. اینکه پدرش از کاری که کرده بود، خبر داشت یا نه رو فقط خدا میدونست. با این حال حالت چهره پدرش خیلی اروم بود، فکر نمیکرد از چیزی خبر داشته  باشه. بعد از چند دقیقه راه رفتن پدرش به ارومی برگشت یه سیلی محکم توی گوش پسر زد. این سیلی پدرش بهش فهموند که از همه چی خبر داره
: من باید از  دختره بشنوم چه گندی زدی.. باید از دهن یکی دیگه بشنوم پسرم چیکار کرده
یونگی دستش روی گونه اش گذاشت به زمین خیره شد. اصلا جای تعجب نداشت که پدرش از گندی که زده بود، خیر داشت. اون دختره علاوه بر هوسوک به تمام ادم هایی که یونگی میشناخت، گفته بود. یونگی دستش رو پایین انداخت به چهره پدرش نگاه کرد
: یعنی ادمی مثل من ارزشش داشت که اینکارو بکنی.. ارزشش داشت دختر بیگناه مردم حامله کنی
- بیگناه؟ توکه از اصل  ماجرا خبر نداری؟ یعنی از گذشته من فقط همینو خبر داری
: خب اون دهنتو باز کن و بهو بگو
یونگی تا میخواست حرفی بزنه، صدای قدم های هوسوک رو شنید. پسر بدون اینکه نگاهی به یونگی بندازه به طرف عموش قدم برداشت
+ عمو جان من تصمیم گرفتم از یونگی جدا بشم
مرد نگاه متعجب اش رو به یونگی داد. فکرش رو میکرد که هوسوک از این ماجرا خبر داشته باشه، فکرش رو میکرد که بخواد از پسرش جدا بشه
: عقلتو از دست دادی.. تو فقط یک هفته اس ازدواج کردی، طلاق گرفتن چه صیغه ای
+من نمیتونم با پسر دو روت ادامه بدم
یونگی به سرعت بازوی پسر رو گرفت به چشم هایی نگاه کرد که به زمین خیره شد
- هوسوکم.. فقط یک هفته دیگه بهم مهلت بده که بیگناهیم رو ثابت کنم.. اگه نتونستم اونوقت خودم کار هارو انجام میدم
پسر به سرعت دستش رو ازاد کرد به چشم های پسر نگاه کرد. چون بیشتر از این آدم ها عاشق یونگی بود بهش اهمیت میداد، تصمیم گرفت یه شانسی بهش بده
+قبوله.. اگه نتونستی برای همیشه از زندگیم میری

remarriage Où les histoires vivent. Découvrez maintenant