part31

350 41 8
                                    


کوکی کوچولو شاید در این لحظه خوشحال ترین آدم این سرزمین بود
با فکر زندگی جدیدش روی نیمکت پارک دراز کشیده بود و غرق آسمون شده بود
شاید اون روی سکه برگشته و زندگی میخوای یه روی خوب بهش نشون بده
با لبخندی غمگین چشماشو روی هم گذاشت تا شاید فردا روز بهتری را سپری کند
با نوازش دستی گرم و لرزان از خواب پرید
اون کجا بود؟
این کیه که داره بهش دست میزنه؟
سوالات زیادی ذهن کوکی کوچولو خسته رو درگیر کرده بود با فکر اینکه آن پیر مرد مهربانم مثل آقای پارک می‌ماند دستش را پس زد و از او دور شد
_هیش کوچولو کاریت ندارم،دیدم روی نیمکت خوابیدی اوردمت خونه؛بگو ببینم تو مامان بابا نداری که اینجوری تو خیابون ولت کردن؟
×من از سما میتسم اگا از من دولشید من که نمیتونم سما کی هسین پس جبابی برا سما ندالم
(من از شما میترسم آقا از من دورشید من که نمیدونم شما کی هستین پس جوابی برای شما ندارم)
_هی کوچولو اروم باش میتونی بهم اعتماد کنی،پس جواب سوالامو بده
×نچ من بابا مامان ندالم یه آگاهه اومد همسونو کست
(نچ من مامان بابا ندارم یه آقاهه اومد همشونو کشت)
پیرمرد به فکر فرو رفت یعنی چی مگه میشه
مگه مامان باباش چیکاره بودن؟
_هی کوچولو تو میدونی مامان بابات کارشون چی بود؟
×عمو کال چیه؟
پیرمرد با سوال پسرک خنده اش گرفت ولی لحضه ای غمگین شد
_بعدا بهت توضیح میدم؛تو دیگه خانواده ای جز مامان بابات نداری؟
×باچه؛همسون باهم دیته کستن
(باشه؛همشون باهم دیگه کشته شدن)
پیرمرد ماتش برد مگه اون بچه از چه خانواده ای بود؟
یه لحضه شکه شد
نگو که پسر جئونه،دو سال پیش خبر مرگ کل خاندان جئون رو به مردم اعلام کردن ولی هنوز نتونسته بودن کوچیک ترین عضو خانواده رو پیدا کنن
_هی کوچولو میتونم بپرسم اسم و فامیلیت چیه؟
×اسمم؟ من جهون ژونک توتم
(اسمم؟من جئون جانگ کوکم)
نا مفهموم بود حرفش پیرمرد هیچی از اسمش نفهمید
پیرمرد با تردید پرسید
_اسمت جئون جانگکوکه؟
×آله آله
پیرمرد تعجب کرد اون شانس خوبی داشت که تونسته بود پسر کوچیک خانواده جئون رو پیدا کنه
_همینجا بشین الان میام جایی نری ها
پیرمرد بلاتکلیف دور خودش میچرخید
مانده بود اورا به پرورشگاه ببرد یا خودش بزرگش کند
ناگهان حرف همسرش از ذهنش گذشت
*من عاشق بچم کاشکی ماهم میتونستیم بچه دار بشیم*
مرد اندوهگین به در اتاق پسرک زل زد چند ماه پیش تنها عزیزش را از دست داده بود و خیلی تنها شده بود
مرد با تصمیمی که گرفته بود دوباره به اتاق پسرک برگشت تا نظر او راهم بپرسد
_هی کوچولو تو میخوای پیش من زندگی کنی؟
×من ته هنوژ سمالو نسناختم
(من که هنوز شمارو نشناختم)
_میتونی بهم اعتماد کنی من بهت صدمه نمیزنم فقط میخوام تو خیابونا تنها نباشی
×ممنون از سما که مراگب منین
(ممنون از شما که مراقب منین)
پیرمرد با حرف پسرک لبخندی دلنشین زد و پسرک را در آغوش گرفت خودش پسر جئون را بزرگ می‌کرد حقی بر گردن جئون بزرگ داشت
سالها پیش اورا از فقر و نادانی نجات داده بود وحالا نوبت او بود که تک پسر خانواده جئون را بزرگ کند و حسابشان را باهم صاف کند
_هی پسر کوچولو تو چندسالته؟
پیرمرد مهربان با کمک اخبار ها می‌دانست پسرک چندسالشه هفت ساله بود که گم شد و الان بعد دو سال پیدا شده پس الان نه سالشه ولی پیرمرد میخواست از خودش بپرسه
پسرک با کلافگی با انگشتانش ور میرفت تا عددی را نشان دهد و در آخر هفتا تا از انگشتانش را بالا آورد
×فکتنم انگد
(فکرکنم انقدر)
پیرمرد انگشت پسرک را گرفت و دوتای دیگرش را هم باز کرد
پسرک با تعجب به انگشتانش نگاه کرد
_کوچولو تو نه سالته نه هفت
×ولی اوما به من تفته که انگد سالمه
(ولی مامان به من گفته که انقدر سالمه)
و دوتا انگشتانش رو پایین اورد
_خب کوچولو خسته وقته از هفت سالگیت گذشته الان نه سالته
×یهنی آلن من نه سالمه؟
(یعنی الان من نه سالمه؟)
_اره کوچولو نه سالته
پسرک قانع شد که نه سالشه
بعداز اون پیرمرد به آن فهماند که باید درس بخواند تا بتونه درست صحبت کنه و چیزی رو بخونه
سالها،ماه ها،هفته ها،روزها،ساعت ها و ثانیه ها گذشت
الان کوکی کوچولو ۱۳ سالشه و دیگه حتی اون پیرمرد روهم نداره دیگه تنها شده بود تنها ترین آدم این کره خاکی کوکی کوچولو رشد کرده بود
خودش نه
انتقام درونش
وقتی هفت سالش بود اون انتقام فقط جوونه بود ولی الان میتونست مثل درخت هایپریون بزرگ باشه
شاید بگین کوکی فقط سیزده سالشه چطوری میخواد انتقام بگیره
کوکی الان تلاش میکنه تا بعدا انتقام بگیره
کوکی تو خیابونا پرسه میزد و به انتقام فکر می کرد
ساعت ها بود در خیابان قدم میزد
پسرک خسته بود نمی‌توانست همه چیز را یهویی تحمل کند نمی‌توانست با مرگ تنها سرپرستش کنار بیاد
نمی‌توانست خوب به تصمیم آن مرد مرموز فکر کند
ساعت ها گذشت
تصمیمش را گرفت میخواست درخواست او مرد مرموز را قبول کند
شاید این بهترین راه برای انتقام بود
شاید اگه به اصل خودش و خاندانش برمی‌گشت میتونست بهتر انتقام بگیره
برای یه پسر نوجوان سخت بود که زندگی شو دوباره بسازه ولی باید برای انتقامی که از بچگی آرزوشو داشت تلاش میکرد
روز ها گذشت و بالاخره اون مرد ناشناس دوباره‌ پیداش شد ترس و دلهره وجود کوکی و گرفته بود نمی‌دونست کارش درسته یا نه
نمیدونستم اگه قبول کنه چه اتفاقی میوفته ولی با فکر انتقام همچیو کنار گذاشت و درخواست مرد مرموز وقبول کرد
کوکی کوچولو نمی‌دونست با قبول کردن اون درخواست قراره به یه هیولا تبدیل بشه
البته هدف ماهم همینه قراره اون جوجه کوچولویی که حتی زورش‌به یه مورچه هم نمیرسه رو به هیولایی تبدیل کنیم که نتونن از هزار کیلومتریش رد شدن
همون قدر خوفناک و ترسناک،هیولا داستان های بد
با قدم های بلند نزدیک مرد مرموز شد و با شهامت درخواست مرد و قبول ‌کرد
مرد مرموز:فکر نمیکردم یه بچه انقدر جرعت داشته باشه مطمئنی از قبول کردن درخواستم منصرف نمیشی؟
×اگه میخواستم منصرف بشم که قبول نمیکردم
مرد مرموز:دیگه راه برگشتی نیست پسر کوچولو خوب فکر کن
×من فکرامو کردم الانم وقت ندارم اگه میخوای وارد باندت بشم که اوکی از همین فردا کارمو شروع میکنم ولی اگه نمیخوای بدرود
_اگه میدونستی کیم جرعت میکردی اینجوری حرف بزنی؟
×هر خری میخوای باش حوصله کل کل ندارم آقا کارمو میدی یا نه
_خوشم اومد دل و جرعت زیاد داری
×اگه نداشتم اینجا نبودم
_پسره تخس میدونی که اگه از تصمیمت پشیمون بشی میمیری؟
×در اطلاع هستم،درضمن بدون تحقیق با کسی حرف نمیزنم
_اوه پس گنگت بالاس
×اگه میخوای بیشتر از این وقت تلف کنی برم
_نه نه وایسا ازت خوشم اومده بیا بریم تا با ارباب اشنات کنم
×ارباب دیگه چه خریه؟
_سعی کن جلو ارباب اینجوری حرف نزنی چون تیکه بزرگه گوشتته
با پوزخند به راهم ادامه دادم
شاید در آینده اربابتم یه تنبیه ریزی کردم تا دیگه بچه های مملکتو خراب نکنه
پشت سر مرد به سمت ون مشکی رنگ رفتیم و سوار شدیم
_چشماشو ببندین
با دستور اون مرد دوتا بادیگارد نزدیکم شدن و با دستمالی چشمامو بستن
زیاد تقلا نکردم چون میدونستم الان تو چه موقعیتم و مسخره به نظر میومد اگه دست و پا میزدم
حدود یه نیم ساعتی بود که تو راه بودیم با ترمز یهویی ون به جلو پرتاب شدم













میدونم خیلی دیر آپ کردم😔😭
ولی هم اینکه مدرسه ها باز شده و از اونجایی که من یه دانش آموزم زیاد نمیتونم پارت آپ کنم
و اینکه اصلا حمایتی نمیشه و من الکی باید برا چندتا روح پارت بزارم خو چی میشه دستت بخوره یه ووت بزنی منم ذوق کنم🥲🥺
اگه براتون سوال شده چرا کوکی تو نه سالگی بچه گونه حرف میزنه برای اینکه وقتی هفت سالش بوده جانگ عوضی میبرتش خونه و بهش درس یاد نمیده
به خاطر همین لحنش بچه گونس
خب زیاد حرف نمیزنم
بای بای👋😊

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 26 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

(KOOKMIN)                  ^Gambling game^Where stories live. Discover now