chapter 2 - قبول میشی؟ >:)

1K 142 33
                                    

نور خورشید که از پنجره ی اتاقم میتابید چشامو اذیت میکرد ، دستمو وگذاشتم رو چشام تا چشامو اروم باز کنم.به ساعت یه نگاهی انداختم.10:35 ... وای چقد خوابیدم!!اروم از تخت اومدم پایین و با همون لباس خواب و موهای ژولیده به سمت دستشوئی رفتم

بابا-چه عجب خانوم خانوما

همونطور که چشامو میمالیدم بهش صب بخیر گفتمو رفتم داخل دستشوئی. بعد از شونه کردن موهامو عوض کردن لباسام رفتم سراغ یخچال

انی-وای بابا امروز مهم ترین روز زندگیمه

بابا- میدونم که موفق میشین,هر دوتون...خب مراقب خودتون باشین,من دیگه بهتره برم بای آنی بای لیدیا

بابا و مامان کارمندن.نمیدونم چرا بابا امروز دیرتر از همیشه رفت.اگه یادم بمونه شب ازش میپرسم

انی- لیدیا؟

-هوم؟

انی- به نظرت موفق میشیم؟

-تو که اره اما من...اوممم....خب....

انی- اگه تو قبول نشی که منم نمیرم

- غلط کردی,من که میدونم کافیه اوکی بدن بهت با کله میری!!

لقمه ی بزرگی که درست کرده بودمو چپوندم تو دهنم.

آنی- درسته تمرین نداشتی اما تو قبول میشی...باید قبول شی لیدیا...

-چیمو میونم انی اما...

انی- چی؟!!!

لقمه ای که تو دهنم بود و بزور قورت دادمو دوباره گفتم:

-سعیمو میکنم اما راستشو بخوای یکم استرس دارم

آنی-نگران نباش,تو میتونی مطمئنم

-باشه

ساعت 4:10 بود.اوه خدایا من الان نزدیکه 2 ساعته که مشغول این نقاشیم اما 4 تا خط بیشتر نکشیدم!! ترجیح دادم بیخیال نقاشی شم و برم پیش انی. در اتاقو باز کردم و دیدم یه بلوز زرد پوشیده و یه شلوار مشکی دستشه و فقط یه شورت صورتی پاشه ...

انی- هی دیوونه نمیتونی در بزنی؟

و همزمان با گفتن این کلمات رفت پشت کمد که مثلا نبینمش.نمیتونستم جلو خندمو بگیرم واسه همین زدم زیر خنده

آنی- زهر مار

و سریع شلوارشو پوشید

NO! ( Persian )Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt