نور خورشید که از پنجره ی اتاقم میتابید چشامو اذیت میکرد ، دستمو وگذاشتم رو چشام تا چشامو اروم باز کنم.به ساعت یه نگاهی انداختم.10:35 ... وای چقد خوابیدم!!اروم از تخت اومدم پایین و با همون لباس خواب و موهای ژولیده به سمت دستشوئی رفتم
بابا-چه عجب خانوم خانوما
همونطور که چشامو میمالیدم بهش صب بخیر گفتمو رفتم داخل دستشوئی. بعد از شونه کردن موهامو عوض کردن لباسام رفتم سراغ یخچال
انی-وای بابا امروز مهم ترین روز زندگیمه
بابا- میدونم که موفق میشین,هر دوتون...خب مراقب خودتون باشین,من دیگه بهتره برم بای آنی بای لیدیا
بابا و مامان کارمندن.نمیدونم چرا بابا امروز دیرتر از همیشه رفت.اگه یادم بمونه شب ازش میپرسم
انی- لیدیا؟
-هوم؟
انی- به نظرت موفق میشیم؟
-تو که اره اما من...اوممم....خب....
انی- اگه تو قبول نشی که منم نمیرم
- غلط کردی,من که میدونم کافیه اوکی بدن بهت با کله میری!!
لقمه ی بزرگی که درست کرده بودمو چپوندم تو دهنم.
آنی- درسته تمرین نداشتی اما تو قبول میشی...باید قبول شی لیدیا...
-چیمو میونم انی اما...
انی- چی؟!!!
لقمه ای که تو دهنم بود و بزور قورت دادمو دوباره گفتم:
-سعیمو میکنم اما راستشو بخوای یکم استرس دارم
آنی-نگران نباش,تو میتونی مطمئنم
-باشه
ساعت 4:10 بود.اوه خدایا من الان نزدیکه 2 ساعته که مشغول این نقاشیم اما 4 تا خط بیشتر نکشیدم!! ترجیح دادم بیخیال نقاشی شم و برم پیش انی. در اتاقو باز کردم و دیدم یه بلوز زرد پوشیده و یه شلوار مشکی دستشه و فقط یه شورت صورتی پاشه ...
انی- هی دیوونه نمیتونی در بزنی؟
و همزمان با گفتن این کلمات رفت پشت کمد که مثلا نبینمش.نمیتونستم جلو خندمو بگیرم واسه همین زدم زیر خنده
آنی- زهر مار
و سریع شلوارشو پوشید
DU LIEST GERADE
NO! ( Persian )
Fanfiction*اضطراب* *وحشت* *دوستی* *گذشته* *جدایی* *عشق* *ترس* یه زندگی معمولی ، همیشه معمولی نمیمونه اتفاقای جدید ، زندگی اونو تغییر داد