چشام حسابی سنگین شده بود و اصلا نمیتونستم بازشون کنم.
حس میکردم تو یه اتاق تاریکم چون هرچی چشمامو میچرخوندم هیچی نمیدیدم.
شاید چن نفر هم با من تو این اتاقن چون صدای حرف زدنشون میاد
« لیام لطفا... به ما اعتماد کن...»
صدای آنی بود... لیام...لیام... لیام؟ اوه خدایا کریستی...
دوباره یه چیزایی تو سرم شروع کردن به حرکت کردن... کریستی...
زین - نکنه واقعا دلت میخواد این سرنگو فرو کنم تو بدنت؟
سرنگ؟ سرنگ واسه چی؟ اینا چی میگن؟
لیام- نه نه... لطفا... میگم اما یه شرط دارم...
لوییس- ای بابا... شرطم میذاره واسه ما... فرو کن اون لامصبو زین
صدای لویی دقیقا بالای سرم بود.
لیام - نه نه... فقط بذارید بگم... چیزه زیادی نیس
هیچ صدایی نمیومد و همه ساکت بودن...
یه فشار کوچیک به چشمام اوردمو سعی کردم بازشون کنم. نور چشامو اذیت میکرد اما باهاش جنگیدم و بالاخره چشامو باز کردم
لویی دستشو گذاشت رو سرمو و یخورده تکونش داد
لوییس- چه عجب خانوم خوش خواب... بیدار شدی بالاخره
یکم اطرافمو نگاه کردم... رو مبل دراز کشیده بودمو سرم رو پای لویی بود.
انی و هری رو مبل دونفره ی زین نشسته بودن و انی داشت ناخوناشو میجوید. هر وقت استرس داره همین کارو میکنه.
زین رو به روی لیام ایستاده بود و سرشو برگردونده بود سمت من و با نگرانی نگام میکرد.
سعی کردم یه لبخند ضعیف بزنم تا مطمئن شه حالم خوبه و فکر کنم موفق بودم چون سریع روشو کرد سمت لیام.
زین - بگو...
خواستم بلند شم و بشینم اما لویی جلومو گرفت و گفت که بهتره دراز بکشم
لیام- من...من واقعا عاشق کریستی ام... بهتون میگم کجاس اما منو نکشید و بذارین باهاش بمونم. من قول میدم به همتون که حتی یه خراش کوچیکم رو بدنش ایجاد نمیکنم...قول میدم
لوییس - اما من حس میکنم تو زیادی وحشی ای و نمیتونی سر حرفت بمونی ( درست حرف بزن با داداشم ⊙﹏⊙)
لیام - من یاد گرفتم تا یه حدی غریزمو کنترل کنم حداقل در برابر کریستی
زین سرنگی که تو دستش بود و گذاشت رو میز و دست به سینه ایستاد
زین - قبوله اما باید قول بدی که همه چیو به کریستی بگی و ازین به بعد خودت تو غذاش شاه پسند بریزی و همیشه حواست باشه که شاه پسند همراهش باشه ، هوم؟
YOU ARE READING
NO! ( Persian )
Fanfiction*اضطراب* *وحشت* *دوستی* *گذشته* *جدایی* *عشق* *ترس* یه زندگی معمولی ، همیشه معمولی نمیمونه اتفاقای جدید ، زندگی اونو تغییر داد