chapter 29 - گند زدم

619 76 49
                                    

چشام حسابی سنگین شده بود و اصلا نمیتونستم بازشون کنم.

حس میکردم تو یه اتاق تاریکم چون هرچی چشمامو میچرخوندم هیچی نمیدیدم.

شاید چن نفر هم با من تو این اتاقن چون صدای حرف زدنشون میاد

« لیام لطفا... به ما اعتماد کن...»

صدای آنی بود... لیام...لیام... لیام؟ اوه خدایا کریستی...

دوباره یه چیزایی تو سرم شروع کردن به حرکت کردن... کریستی...

زین - نکنه واقعا دلت میخواد این سرنگو فرو کنم تو بدنت؟

سرنگ؟ سرنگ واسه چی؟ اینا چی میگن؟

لیام- نه نه... لطفا... میگم اما یه شرط دارم...

لوییس- ای بابا... شرطم میذاره واسه ما... فرو کن اون لامصبو زین

صدای لویی دقیقا بالای سرم بود.

لیام - نه نه... فقط بذارید بگم... چیزه زیادی نیس

هیچ صدایی نمیومد و همه ساکت بودن...

یه فشار کوچیک به چشمام اوردمو سعی کردم بازشون کنم. نور چشامو اذیت میکرد اما باهاش جنگیدم و بالاخره چشامو باز کردم

لویی دستشو گذاشت رو سرمو و یخورده تکونش داد

لوییس- چه عجب خانوم خوش خواب... بیدار شدی بالاخره

یکم اطرافمو نگاه کردم... رو مبل دراز کشیده بودمو سرم رو پای لویی بود.

انی و هری رو مبل دونفره ی زین نشسته بودن و انی داشت ناخوناشو میجوید. هر وقت استرس داره همین کارو میکنه.

زین رو به روی لیام ایستاده بود و سرشو برگردونده بود سمت من و با نگرانی نگام میکرد.

سعی کردم یه لبخند ضعیف بزنم تا مطمئن شه حالم خوبه و فکر کنم موفق بودم چون سریع روشو کرد سمت لیام.

زین - بگو...

خواستم بلند شم و بشینم اما لویی جلومو گرفت و گفت که بهتره دراز بکشم

لیام- من...من واقعا عاشق کریستی ام... بهتون میگم کجاس اما منو نکشید و بذارین باهاش بمونم. من قول میدم به همتون که حتی یه خراش کوچیکم رو بدنش ایجاد نمیکنم...قول میدم

لوییس - اما من حس میکنم تو زیادی وحشی ای و نمیتونی سر حرفت بمونی ( درست حرف بزن با داداشم ⊙﹏⊙)

لیام - من یاد گرفتم تا یه حدی غریزمو کنترل کنم حداقل در برابر کریستی

زین سرنگی که تو دستش بود و گذاشت رو میز و دست به سینه ایستاد

زین - قبوله اما باید قول بدی که همه چیو به کریستی بگی و ازین به بعد خودت تو غذاش شاه پسند بریزی و همیشه حواست باشه که شاه پسند همراهش باشه ، هوم؟

NO! ( Persian )Where stories live. Discover now