<<داستان از نگاه آنی>>
همه جا رو نگاه کردم اما نبود. یعنی بدون من رفته خونه؟ تصمیم گرفتم برم داخل و از هری بخوام واسم اژانس بگیره. مثل همیشه سرش پایین بود و داشت رو کاغذش چیزی مینوشت. هیچوقت از موهای فر خوشم نمیومد اما با دیدن موهای هری نظرم عوض شد. اون موها سرشو مثه یه کاپ کیک گنده میکنه. از این فکر خودم خنده ام گرفت و هری با صدای خنده من سرشو اورد بالا و با تعجب نگام کرد. سریع خندمو جمع کردم
اوممم سلام-
هری- سلام
میشه..میشه به اژانس زنگ بزنین لطفا؟-
هری- اوهوم
یک دفتر تلفن بزرگ از رو میز برداشت و در حین ورق زدن اون پرسید:
هری- تنهات گذاشت؟
چی؟-
هری- خواهرتو میگم,خودش رفت و تو رو اینجا گذاشت نه؟
اومم خوب...خوب نمیدونم شاید حالش خوب نبوده و فراموش کرده که منم همراهشم-
!هری- چه جالب
رفتارش منو گیج میکنه. بنظرم ادم پیچیده ایه. تلفنو برداشت و تا خواست شماره بگیره لیدیا با یه بطری اب تو دستش اومد داخل
لیدیا- نمیخوای بیای؟
با صدای لیدیا هری هم بهش نگاه کرد.
ممنون نیازی نیس زنگ بزنی-
!یه لبخند همراه با یه چشمک بهم تحویل داد و سرشو انداخت پایین. نمیدونم چرا اما دلم میخواد دستمو بکنم تو موهاشو بهمشون بریزم
!لیدیا- آنی
اومدم-
تند تند حرکت میکرد و منم مجبور بودم بعضی وقتا بدوم تا بهش برسم
هی لیدیا میشه یخورده اروم تر بری؟؟-
یهو ایستاد و با عصبانیت بهم نگاه کرد
لیدیا- چی میگفت اون پسره ی روانی؟؟؟؟
هیچی-
لیدیا- یه ساعته اونجا وایسادی اما هیچی بهم نگفتین؟؟؟
لیدیا اروم باش, من اومدم بیرون دیدم نیستی فک کردم شاید رفتی خونه واسه همین از هری خواستم تا زنگ بزنه اژانس, همین-
یه نفس عمیق کشید و دوباره حرکت کرد اما اینبار اروم تر. نمیدونم الان موقع مناسبیه که ازش در مورد تست بپرسم یا نه... اما فک کنم بهتر باشه الان بذارم اروم باشه
YOU ARE READING
NO! ( Persian )
Fanfiction*اضطراب* *وحشت* *دوستی* *گذشته* *جدایی* *عشق* *ترس* یه زندگی معمولی ، همیشه معمولی نمیمونه اتفاقای جدید ، زندگی اونو تغییر داد