chapter 16 - مهمونی۲

813 141 78
                                    

در خونه رو باز کردم و یه دیوار از صدای موسیقی بهم برخورد کرد.گوشامو محکم گرفتم و چشامو بستم.

-لعنتی!

سریع درو باز کردم و از خونه رفتم بیرون و یکم فاصله گرفتم. لویی لعنتی!

"چی شده زین؟"

برگشتم و دیدم لیدیا پشت سرم وایستاده و با نگرانی نگام میکنه.

-چیزی نیست،صدای موزیک خیلی بلنده!

لیدیا-مطمئنی؟ اون خیلی هم بلند نبود،حداقل اینقدری نبود که نتونی تحملش کنی.

اوه آره اون چیزی نمیدونه،پس نمیتونه منو درک کنه!

-آره حق با توئه،تو برو داخل من الان میام.

سرشو تکون دادو رفت.گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و شماره لویی رو گرفتم.

لوییس-هی زین!کجایی پس!؟

-میشه اون صدارو یکم کم کنی؟

لوییس-چرا؟

-تو که میدونی من...

لوییس-آها باشه باشه...اصلا حواسم نبود...الان درستش میکنم.

لویی اومد بیرون و ازم خواست که برم داخل.هنوزم صدا بلند بود اما میتونستم تحمل کنم.

لوییس-پس لیدیا و آنی کجان؟

-نمی دونم.باید همین جاها باشن!

با چشمام دنبالشون گشتم.با یه گروه از دخترا و پسرا ایستاده بودن و حرف میزدن. اون واقعا تو اون لباس جذاب شده بود.

دستامو گذاشتم تو جیبای شلوارمو اهسته رفتم سمتشون. لویی رفت پیش مهموناش.
لیدیا منو از دور دیدو لبخند زد.
منم بش لبخند زدم.
وقتی میخنده شبیه فرشته ها میشه.
به اندازه ای دوستداشتنی میشه که دلم میخواد بغلش کنم . خیلی وقته که یه دخترو بغل نکردم. خیلی وقته که قلبم سرده و هیچ حسی دوش نیس...

میشه گفت بعد از لیزا تقریبا 18 سال پیش.

یخورده عقب تر از گروهشون ایستادم.ترجیح میدم زیاد تو جمع نباشم.لیدیا با دو تا لیوان ویسکی اومد پیشم.یکیشو گرفت سمتمو یه خورده ازون یکی خورد.

لیدیا-چقدر تلخه!

بینیشو جمع کرد و یکم اخم کرد.

-تاحالا نخوردی؟

لیدیا-نه!

-خوب پس الانم نخور.

خواستم از دستش بگیرم که دستشو برد عقب.

لیدیا-دوست دارم امتحانش کنم!

-حالت بد میشه ها!!

لیدیا-نه،زیاد نمیخورم.

شونه هامو دادم بالا و یه سمت دیگه رو نگاه کردم.لیوانو گذاشتم رو لبمو یکم ازش خوردم.

NO! ( Persian )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora